«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

تبریک سال ۸۸

 

 

سال نو بر همه شما مبارک  

 

 

 

بهار ۸۸ با تمام زیبایی هاش مبارک  

 آمار سخت آخر ۸۷ رفت به درک... 

مبارک باشه دوستان خوبم

آخرین حرف ۸۷

دلم نمی خواد بگم تو این روزهای آخر سال دلم گرفته ...یا اینکه بگم دلم برای ....اندازه یه دنیا تنگ شده....دلم نمی خواد از بدیهایی که ۸۷ داشت صحبت کنم ....از اینکه خدا چقدر دلمو شکست....از اینکه از دست عزیزترینها دلگیر شدم اما به روی خودم نیاوردم...دلم نمی خواد بگم با اینکه که خیلیا بهم گفتن دوستت نداریم ...دلم دوست نداشت باور کنه ...دوست نداشت ببینه بعد این همه مدت اشتباه کرده....وکاش قانون مقایسه نبود که من هم مثل همه بی خیال باشم.... 

دوست ندارم بگم با عروسی داداشم همون ابتدای سال ...به کلی تنها شدم وهنوز هم با یاداوری رفتنش گریه می کنم....اما با همه دلتنگی هاش سال بدی نبود چرا که من شاهد خوشبختی عزیزانم بودم و شادی وصف نشدنی چشمان داداش...دلسوزی خواهرا برای محبت های افراطی من ...منو امید وار می کرد که باشم... بجنگم شاید پیروز شدم.... 

این آخر سال دوست دارم باور کنم خوشبختم وهستم خیلی  از دوستام آرزو ی داشتن یه کم از محبتای خانواده منو داشتن...یه خانواده  که حالا همشون واسه خودشون یه خانواده اند ومن عاشق خوشبختی عزیزانم هستم حتی خوشبختی دیگران ...حتی اونایی که دلمو شکستن...حتی اونایی که دوستم ندارن.... 

می دونید می خوام زنگ بزنم برای سال تحویل ۸ تا شاخه گل مریم سفارش بدم...۴تا برای خواهرام...۱ دونه برای داداش...یه دونه برای خودمون...۲ تا واسه خودم و (sekret )..... 

به نیت خوشبختی و سلامتی و موفقیت در 88  

خیل حرف زدم ببخشید ...شاید دوباره اومدم ...ولی عید همتون مبارک

سراب

گفتی که قدرت را نمی دانم !

مهربانیت را جیره بندی کردی !

روزی یک لبخند ،

هفته ای یک دوستت دارم

گفتم : واقعا داری؟

گفتی : "نمی دانم"

*********** 

می آیی، عاشق می کنی

                                  محو می شوی .

تا فراموش می کنم  ...                          

       دوباره می آیی ...

                                   تازه می کنی خاطرات را

محو می شوی !!                                   

...         

به راستی که سراب از تو با ثبات تر است  

********* 

 این روز ها معنای زندگی  ...

نهفته در لبخند تلخ پرندگان

                           به انسان هایی است که ...

از آخرین تکه نانشان هم نمی گذرند !!!

دعوا بر سر خال

( این مطلب جالب وشنیدنی رو یه جایی خوندم  امید دارم برای خوانندگانش زیبا وشنیدنی باشه ... 

من که کلی ذوق کردم...)

 حکایت دعوا بر سر خال از زمان خواجه حافظ شیرازی آغاز گردید و تا زمان معاصر ما کشیده شد ! داستان با بیتی از اشعار حافظ شروع گردید . سپس صایب تبریزی در سالهایی بعد بگونه ای انتقادی و با الگو برداری از اصل شعر حافظ را محکوم به اشتباهش کرد و نهایتا شهریار پاسخی زیبا و شنیدنی برای صایب تبریزی سرود .

ادامه مطلب ...

محبت بی پاسخ

سلام به همه اونایی که این مطلب ...مطلب که نه یه خاطره بد رو می خونن... 

دوست دارم قضاوت کنید که من اشتباه کردم یا واقعا حقم این نبود... 

روز چهارشنبه یه کاری رو به پایان رسوندم که ۲ هفته هم صبح هم عصر هم وقت استراحتم انجام دادم ...اداری بود ودیگه حتی صدای مامان وبابا هم در اومده بود که چرا من استراحتو از خودم گرفتم  و به هیچ چیز حتی خودم فکر نمیکنم...آخه اگه من نبودم هیچکسی به فکر نبود که این کار رو  انجام بده  واین درحالی بود که رئیسم اصرار داشت هر چه سریعتر این امر انجام بشه... 

وارد جزئیات نمیشم  ونمی خوام باگفتنش کسی حق رو به من بده ... 

اما واقعا برای اون کار تمام تلاشمو کردم ومی خواستم بچه ها رو خوشحال کنم اما... 

حدودای ظهر بود من بانک بودم وقتی از کار انجام شده برای بچه ها گفتم ...سرم داد کشیدن که چرا این کارو کردی وصدای بلندشون توی فضای بانک پیچید...از درون شکستم ... خیلی سعی کردم گریه نکنم ونکردم...کارم که تمام شد از بانک که اومدم بیرون عینک آفتابیمو زدم وتا خونه از این رفتار گریه کردم ودنبال یه جواب برای سادگی ومهربونی خودم بودم اما بیشتر دلم برای بچه ها می سوخت دوست نداشتم به خاطر من سرزنش بشن... هر چند که از رفتارشون عذر خواهی کردن اما هنوز تو دلم بود ...بارها به خودم گفتم من احمقم ...اونقدر که بازم دلم برای اونا نگرانه ...اونا که غافل از زحمت بی دریغ من ...بدون هیچ تشکری ...به چشم یه آدم خودسر بهم نگاه میکردن ...اما من واقعا فکر نمی کردم اینقدر هم مهم نیست که تمام وقتمو برای انجام این کار گذاشتم.... می دونید وقتی خوب فکر میکنم به خودم میگم تفاوتی نداشت حتی اگه انجامش نمی دادم یه جور دیگه ناراحت می شدن و میگفتن برای حرفامون اهمیتی قائل نیستی... 

ولی واقعا میشد با زبونی مهربون تر بهم میگفتن مسخرت کردیم فقط برای خنده... 

یا واقعا من ساده ام یا اونقدر بچه ها برام عزیزن که هر کاری رو بگن انجام میدم تا خوشحالشون کنم 

شاید اون روز اونقدر رئیسم ناراحت بوده که دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد... 

دلم برای خودم می سوزه  ... هر چه بیشتر زمان می گذره بیشتر به این مطلب می رسم که واقعا مصداق مداد سفید رنگی ام.... 

هنوز هم نمی دونم کارم درست بود یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دل نوشته های من

این نوشته رو ساعت 2  نوشتم ....

نمی دونم چرا این موقع شب دلم هوس نوشتن کرد اون هم بعد از مدتها...

من همیشه وقتی دلگیر می شوم...وقتی حس می کنم هیچ کسی محرم قلبم نیست...من هستم و یک دفتر و یک دنیا تنهایی....

نمی دانم ...اینبار نه دلم گرفته ... نه غمگینم...اما دوست دارم گریه کنم وکسی  نپرسد که چرا ؟؟؟ ومجبور نباشم جواب چراهایی رو بدهم که خودم از آن بی خبرم ....  

نه از خدا گله دارم ...نه از دلم ...اما نه... 

از دلم دلگیرم چرا که با درک حقیقت هنوز هم دوست دارد زندگیش آن جوری باشد که همیشه در رویاها به دنبالش بوده... دلم دوست ندارد باور کند که دوست ندارد ... 

 نمی خواهد باور کند که ما آدم ها موجوداتی انتخابگریم....

از رویایی بودنش می ترسم... میترسم آنقدربه زیبایی ها فکر کند ... 

آنقدر چشمانش را روی حقیقت ببندد  که از درون بشکند...

ادامه مطلب ...

دلم تنگ است

به دیدارم بیا هر شب 

در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند 

                                                     دلم تنگ است ....

بیا ای روشن 

                 ای روشنتر از لبخند 

                            شبم را روز کن در زیر سر پوش سیاهی ها 

                    دلم تنگ است ...

مداد رنگی سفید منم

امروز روز دیگری بود  متفاوت از روزهایی که گذشت

امروز منتظر بودم منتظر یک حادثه یک حرف می دانستم تفکرم بر خلاف ذهنیت دیروزم  است اما دوست داشتم امید را به قلبم هدیه میدادم  

                                                          ***

خودم را بارها و بارها در قبرگذاشتم  تحملش سخت بود ... قبل از مرگ ...دنیا برایم  زیبا تر از قبل شده بود حس می کردم روزهای واپسین زندگی ام را می گذرانم ودرست بود...انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا امیدوار کند که دل ببندم ...به خانه که رسیدم  مادر را دیدم .مادر , فرشته ای که من قدرش را نداستنم به یاد روزهایی افتادم که  من و او تنهای تنها می نشستیم و از هر دری سخنی می گفتیم . او زمزمه همیشگی مرا دوست نداشت  و سرزنشم می کرد چون می گفتم :

(( کیست که اینگونه  بسان عقربه های فراموش شده تکرارکه انبساط وقت را بر دوش می کشند تابوت مرا به هراس گاه  خاموش زمین تشیع می کند کیست که اینگونه برچهره رنگ پریده ام تخم هراس می پاشد وبر سنگفرش خاطراتم خوف انگیزم  بر رگهای متروکم جولان می دهد کیست که اینگونه مرا با تمام درد های ناچشیده ام هنوز دوست می دارد ))

پدر تکیه گاه زندگی ام ... او مونس غمها وتنهایی هایم است یعنی اوهم مرا فراموش میکند.... این تفکر ذهنم را مشوش می کند...

اکنون که این نوشته ها را می نویسم برادرم کنارم ایستاده ونوشته هایم را می خواند من دست خود را روی کلمه ها می گذارم و او با نگاهی  ,نگاهش را از من می گیرد ...خدای من گذشتن از هرکس آسان باشد از او نمی شود به سادگی گذشت ...او تنها یار ویاورم در زندگی  است . به یاد دارم  عید اولی که پدر مسافرت بود  تازه از سربازی آمده بود ...وای که طاقت دیدن اشکهای بی دریغش را نداشتم  بی صدا می گریست وقتی متوجه من وخواهر ها شد آنقدر ادای چارلین چاپلین را در آورد که همگی  در میان اشکهایمان خندیدیم.... امروز دوست داشتم نگاهش کنم  اونقدر که اگه ندیدمش خیالم راحت باشد  که خوب نگاهش کردم سعی میکرد از زیر سنگینی نگاهم فرار کند آخر طاقت نیاورد و پرسید چیه ؟ گفتم داداش اگه من بمیرم فراموشم میکنی یعنی میشه... هنوز حرفم تمام نشده بود که پشتی زیر دستش را به طرفم پرت کرد  هرچیزی تو ذهنم بود پرواز کرد...

خواهرانم  این عجوبه های خلقت  آنقدر مهربان و دلسوز ند که با خنده های من می خندند و با گریه هایم  اشک میریزند. یادمه وقتی از دستشون عصبانی می شدم با چاقوی میوه خوری دنبالشون میکردم تا بکشمشون ... بعد از کار های خودمان می خندیدیم .وای که حیف است عزیزترین کسانم را دیگر نبینم ...

جدایی از تمام آنهایی که دوستشان دارم سخت است خیلی خیلی سخت است..

(( من اون مدار رنگی سفیدم که داداشی میگفت راست میگه خداکنه قدر آیینه بدانیم چو هست  /نه در آن وقت که افتاد و شکست ))