«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

به جرم دوست داشتن

ماه من از لا به لای پنجره

پیشانی ام را ماهتابی میکند

شب صدایم میکند

با های هایم همنوایی میکند

من کجا ودل کجا واشک پرحسرت کجا؟؟

من جدا ودل جدا و این شب عسرت کجا؟؟

پس نمی دانم چرا ؟؟؟

باز هم در کوچه باغ داغ دل

این دل شیدا زتو آوازخوانی میکند

ای نگاهت باغ سبز سبز سبز آرزو

من نمی دانم چرا

باز هم این کوه زرد زرد دل

در شب خاموش عشق

آتش فشانی میکند

ماه من اندوه بار و پر ملال

این شکسته ماه دل را 

غمگساری میکند


پ.ن:

دلم گرفته امروز....به خاطر دیشب...همین

13 فروردین 88 یکی از مناطق تفریحی جهرم

دوسش دارم

عکس از:داداش گلم مهدی

امسال حافظیه به دلم موند

به دلم موند برم بشینم کنارش .شعر بخونم .شعر بگم.

به دلم موند که فارق از مشغله های فکری دمی آسوده خاطر باشم.

بعد یک هفته  برنامه ریزی ...آخرشم هیچ ...باه همه بچه ها تماس گرفتم .هماهنگ بودیم.

آه از دست این مردای حسود....نتونستن ببینن که یه روز جمعمون دخترونه باشه.خواهرام که هر کدوم بهونه آوردن که بچه ها مدرسه دارن .همسرم تنهاست.خاله ها هم که از زیرش در رفتن...

ذهنم بهم ریخت.آخه تنهایی...کی بهش خوش میگذره.

توی اون محیط شلوغ...یه دختر تنها ...اگه میرفتم تا برمیگشتم اونقدر ذهنم کار میکرد .نه تنها خوش نمی گذشت.ذهنم هم بهم میریخت.

اصلا مقصر یکی دیگه است...حافظ هم باهام قهر کرده...همش این شعر میاد:

         "فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان

         لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان"

اگه خوندن فاتحه من جان بخش بود الان تمام مرده های داالرحمه زنده شده بودن.

یا میگه:

         "صبا زمنزل جانان گذر دریغ مدار

         وز به عاشق بیدل خبر دریغ مدار"

اتفاقه دیگه پیش میاد...اما همین روزا می رم میام براتون حتما می گم...

ببخشید دوستان با عرض شرمندگی بسیار....

اما به دلم موند

بزرگ داشت حافظ ۲۰ مهرماه

کم کم به 20 مهر ماه نزدیک میشیم.یه دعوت دوباره از طرف خواجه شیراز...

کار هر ساله...میریم اونجا شعر میگیم ...شعر می خونیم...دوباره سعادت پیدا میکنیم جناب رفعت رو ببینیم...خیلی خوش میگذره....اون روز فارق از کار ...زندگی....فقط وفقط به عشق حافظ زندگی میکنی.... 

این عکس الان آرامگاه حافظه....الان فصل زیبایی برای بازدید اینجاست ...پر از گلهایی که هیچ وقت هیچ جایی ندیدیم...
   

اینم عکسای قدیمی حدود سال ۱۳۱۶

 

عجب دنیایی داشتن.... 

۲۰ مهر میام گزارش کامل رو برا تون میدم.جای همگی شما سبز...خصوصا...

چه کسی بود؟؟

کفش‌هایم کو،

چه کسی بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.

بوی هجرت می‌آید:

بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

 

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

 

باید امشب بروم.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد

وقتی از پنجره می‌بینم حوری

- دختر بالغ همسایه -

پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین

فقه می‌خواند.

 

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج

(مثلا" شاعره‌یی را دیدم

آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبی از شب‌ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

 

باید امشب بروم.

 

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟


پ.ن1:

این شعر سهراب رو دوست داشتم.گذاشتم تا از این حالت دلتنگی در بیاد اینجا...

خوبیش اینه که ما آدما زود فراموش می کنیم....

بی وفاییم دیگه 


پ.ن 2:

این شعر هم اونقدر  بی ربط نیست به زندگی الان من...


مرگ چقدر به آدما نزدیکه

دیروز روز خوبی نبود .دلم گرفته بود .حوصله نداشتم .کارای  دفتر ..رفتارهای مشتری ...اعصابم رو بهم ریخته بود.

ظهر با بابا تماس گرفتم اونم کار داشت نتونست بیاد دنبالم...این دیگه از همه بدتر بود.تنهایی برم خونه...پیاده...خسته...با این ترافیک مزخرف زند...دلم می خواست  بمونم دفتر... دلم نیومد مامان تنها بمونه...

اومدم ماشین بگیرم. چقدر عجیبه!!!! تو این شهر به این بزرگی .یه مرد پیدا نمی شد که آدم  آسوده خاطر سوار ماشین بشه...بالاخره سوار شدم اما با تردید...راه طولانی شده بود .حتی آسمون هم دلش واسه من گرفته بود.ساعت تقریبا 14 بود.تو فکر بودم ...توی یه دنیای دیگه...یه عالمه چرا دور سرم گشت ویژه داشتن...انگار می خواستن همه سوالای دنیا رو از من بپرسن ...که یک دفعه...

صدای هولناک یه تصادف منو از رویای خودم بیرون آورد .وحشتناک بود.مردم جمع شده بودن واسه کمک...

نگاه کردم چیزی از ماشین باقی نمونده بود. فقط صندوق عقب سالم بود .دلم ریخت...بعد از یه ترافیک سنگین از اونجا هم گذشتم.حالا دیگه تو فکر اون حادثه بودم. به این فکر کردم که یک خانواده داغدار شد.  وای چقدر سخته...چقدر مرگ به آدما نزدیکه... می تونست این اتفاق واسه من باشه ... به این فکر میکردم که اگه من بودم چی میشد...یعنی اونقدر واسه خانواده عزیزم که واسه رفتنم اشک بریزن...و....و....

دیگه رسیدم نزدیک خونه... از خیابون گذشتم...کوچه شلوغ بود..همه داشتن از یه اتفاق باور نکردنی  تلفنی حرف میزدن...دلم ریخت ...آخه نزدیک خونه ما بود. پلاک خونه رو گم کرده بودم.یادم نمی آمد پلاک خونه چند بود...وای خدا چرا اینقدر خونه ها شبیه هم هستن... مامان رو دیدم ..دلم کمی آروم شد...

آره ...اون تصادف... خانم خونه مرد همسایه رو ازش گرفت...باورش سخت بود...اما حقیقت داشت ...آشوبی شده بود...در این بین ...میان این همه گریه و فریاد ...دختر بچه همسایه ...تنهایی کنار دیوار ...دور از همه برای مادر از دست رفته اش می گریست...هیچ کس هم حواسش نبود ...رفتم کنارش...بغلش کردم تا آسوده تر گریه کنه...دیروز روز خوبی نبود.من بیشتر دلتنگ شدم... مرگ چقدر به ما نزدیکه...آدمی...آه و دمی ...

سرعت بیش از حد راننده تاکسی باعث مرگ خود راننده .سه خانم  و .یک دختر بچه هفت ساله شد...روحشان شاد

کمکم کنید

دنبال یه قالب خاص و رویایی ام

اما پیدا نمی کنم

این قالب رو هم همین جوری گذاشتم

وقتی نگاش میکنم اشکام در میاد... هر چند خیلی دوستش دارم

هر چی گشتم هیچ کدوم به روحیه شاد من نمی خورد.

آخه شبکه به این بزرگی وقتی چیز به درد بخوری توش پیدا نشه به چه دردی می خوره...

کمکم کنید بچه هااااااااااااااااااااااااااااااااا


سعدی شیراز

عجب شب دلنشینی بود. 

دیشب رو می گم.حدود ۱۵سالی میشد اونجا نرفته بودم.خیلی عوض شده بود. 

بزرگ ...زیبا...بوی گلهای شب بو  و محبوبه... آدم رو مست خودش میکرد. 

دلت می خواست عاشق بشی...شعر بگی...از محبت بگی... 

هر جا نگاه می کردی طراوت وشادابی موج می زد. 

اونقدر که نا خودآگاه می گفتی بابا خوش بحال سعدی...بهش حسودیم شد. 

می تونم بگم از حافظیه خیلی خوشکل تر بود.باکلاس تر... 

اما محیطش هنوز هم گند و زشت بود.از مردمش بیزارم... 

شاید هم به همین دلیل هیچ وقت اونجا نرفتم. شاید سعدی ناراحت بشه ... 

اما به واقع حافظیه رو بیشتر دوست دارم...اون موقع ها که کار و زندگی نداشتم  

با بچه ها ماهی ۳ بار می رفتیم حافظیه. 

اما الان دیگه وقتی نیست . زندگیم .تفریحم شده کار...کار ...کار... 

داشتم می گفتم... 

حوض ماهیش که دیگه نگو... 

دلم می خواست ماهی باشم.کنار اون ماهی ها...  

حس می کردم ماهی ها بهم فخر می فروشن... 

دوست داشتم مثل اونا بودم تا این آب رکناباد که میگن برا خودم باشه... 

دلم نمی خواست تموم بشه اما دیگه دیر وقت بود . 

سعدی می خواست بخوابه...محترمانه ما رو انداختن بیرون... 

یه شاخه گل محبوبه واسه یادبود سعدی از کنار آرامگاهش چیدم. 

الان تو اتاقمه...بی وجدان ...گلهای به این کوچکی عجب دنیایی دارن. 

غروب که میشه چنان بوی معطری دارن که پنجره رو باز میکنم. 

اما خیلی خوشکلن...دوستشون دارم.زیباست و رویایی... 

خدا قسمت همه کنه. 

امید دارم دیدار من و سعدی ۱۵ سال دیگه طول نکشه... 

 

  باطل است آنچه مدعی گوید         خفته را خفته کی کند بیدار
  مرد باید که  گیرد اندر گوش           ور نوشته است پند بر دیوار 

                                        ((سعدی))