«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

بـــــــــــــــــــــارون

بالاخره بارون اومد...چقدر دلم هوای بارون داشت....

انگار خدا هنوز اون ته ته ته ته قلبش منو دوست داره....امیدوار شدم...امید وار به شکوفا شدن.

چقدر دوست دارم از پشت این میز که انگار خوره افتاده به جونم جدا بشم...برم زیر بارون اون وسط خیابون که درخت نیست....هم قدم قطره های بارون بشم.بارون حرف دل منو می فهمه...انگار ماموریت داره منو از غم رها کنه و غرورم رو از زمین پس بگیره....

این روزا دلم گرفته...دوست دارم گریه کنم.اما نمی شه!!!

چه سخته نشه گریه کرد...

وقتی نشه چیزایی که از قلبت میگذره رو بیان کرد...

چه سخته سکوت ....

.....

.....

.....

.....

.....

واااااااااای!!!!! چه رنگ و بـــویی....بوی خاک بارون خورده مســـــــــتم میکنه ....مست 


پ.ن: هرچی فک کردم نمی شه از اینجا گذشت.....

بدرود ....

تا یه مدت اینجا تخته میشه...علتش رو نمی شه گفت....

بــــــــــــــــــــــــــــــدرود دوستــــــــــــــــــــــان


***************

نمیشه گذشت

29

/

01

/

89

زیبایی...

   

   

مابقی هم خالی از فیض نیست

ادامه مطلب ...

شبیه داستانک

 " با صد هزار جلوه برون آمدی که من 

 با صد هزار دیده تـماشا کنم تورا"

همین دیروز بود که از خدا گله کردم که چرا مشکلاتم رو زیاد میکنه. آخه مگه چکار کردم؟ دختر به این خوبی!!!! باادبی!!! چرا اینقدر اذیتش میکنی؟چرا هر ماجرایی که واسه نقش اول فیلم های هندی پیش میاد واسه من می پیچی؟؟؟آخه چرا من؟؟؟ من که نمازمو می خونم .من که دزدکی و زیر آبی به جوون مردم نگاه میکنم؟؟؟!!!تازه بنده خدا اصلا هم نمی فهمه که دارم به مسخره نگاش می کنم...و هزار تا منت دیگه پشت همین میز سرش گذاشتم

دیگه خودم خسته شدم از سکوتش...چندتا بد وبیراه آبدار نثار خودم کردم و بی خیال شدم و خودمو سرگرم کارای دفتر کردم که یادم بره ...

یکی از مشتری های مربوط به سال 85 وارد دفتر شد وبعد کلی احوالپرسی ...گفت :امروز اومدم  بابت کاری که سال 85 برام انجام دادی هم از خودت هم از داداش گلت تشکر کنم...

با خودم گفتم عجب آدم بیکاری !!! اوووووووووووووووووووووو که میره این همه راه....بعد ادامه داد چند تا مطلب هم بهت بگم وبرم.... تخت تخت نشست واز تذکره الاولیا فرید الدین عطار داستان رابعه پرهیز کار و چند تا روایت هم از پیامبر گفت....او می گفت ومن با دقت به حرفاش گوش می دادم  به دودلیل..اول اینکه عین معلم های دوره راهنمایی وسط حرفاش  می پرسید بگو چی گفتم؟؟؟؟

دوم  اینکه هر چی حرف می زد انگار جواب تک تک گله هایی بود که من از خدا کرده بودم. باورش سخته... اما فهمیدم کجا هستم .کی هستم...آخر سر هم این شعر رو واسم زمزمه کرد ورفت ومنو با تمام تفکراتم تنها گذاشت.

 " با صد هزار جلوه برون آمدی که من 

 با صد هزار دیده تـماشا کنم تورا"


سلام به دوسـتــــــــــــــــان
تعطیلات که تمام شد...ما که برای کار دلمون تنگ شده بود.البته بیشتر واسه اینجا....

عید 89 به من که خیلی خوش گذشت...
فقط اومدم بگم هستم حتما بهتون سر میزنم...
فعلا...