«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

کاش

کاش میشد دوباره در آسمان صاف و ساده ذهنم پرواز میکردم و روزهای شیرین کودکی را بازنویسی میکردم و به یاد گذشتنشان به اندازه تمام ابرها اشک میریختم...

کاش "پروانه" بودم

پاییز برگ ریز

این روزای پاییز هر جا میرم .هر چی میشنوم از پاییزه....امروز یه گربه رو دیدم که داشت برگهای خشک درختا رو با یه دستش کنار میزد.برام جالب بود که  چیو حس کرده...اما انگار چیزی پیدا نکرد ورفت زیر درخت دیگه...خدا رو چه دیدی .شاید یه وقتی موشی...گوشتی...استخونی پیدا کرد...این حرکت گربه .منو یاد یه جریان انداخت...

سال 78بود که برای یه تحقیق مدرسه ای باید یه سر به کمیته امداد میزدم تا یه کم اطلاعات زنده جمع کنم. یادمه اواخر پاییز بود.باد سردی میاومد.آخرین برگای باقیمانده روی شاخه درختا کنده میشد وهمراه باد یه پرواز کوتاه رو تمرین میکردن. اکثر درختا خواب  زمستونیشون رو شروع کرده بودن....باد چادرم رو رقص میداد.جلو درب کمیته امداد ، زیر یه درخت ، توی باغچه ای که پر از برگای خشک بود خانم جوونی نشسته بود وبا یه چوب برگا رو کنار میزد ...گاهی هم زمزمه ای زیر لب میکرد .انگار با برگها حرف میزد...توی راهرو انواع واقسام آدمها نشسته بودن...پیر ، جوون، بچه ...پشیمون شدم از انتخاب موضوع تحقیقم...اما دیگه نمیشد کاریش کرد.صدای  عجیبی منو متوجه خودش کرد...توی یه اتاق تقریبا 9متری یه دستگاه بود که پولهای خرد رو از هم تفکیک میکرد...همون صدقه های خودمون...ده تومنی یه جا..5تومنی یه جا وبه همین ترتیب جدا میشدن از هم...اه...سرو صدای مسخره ای داشت...برگ معرفی رو نشون دادم واجازه دادن که به تمام قسمتها سر بزنم وگزارش تهیه کنم...یه 3ساعتی طول کشید...راهرو هنوز شلوغ بود.بیرون که رفتم هنوز دخترک نشسته بود و با برگها بازی میکرد.به خودم اجازه دادم کنارش بشینم...نمی خواستم فضولی کنم. اما حس کردم یه گوش شنوا میخواد که تسکینش باشه... اسمش رو پرسیدم...نگاهی گذار کرد و باز به برگای خشکیده چشم دوخت....

گفتم: دنبال چی میگردی؟چیزی گم کردی؟ میتونم کمکت کنم؟

با حالتی خاص گفت: زندگیمو...می تونی برام پیداش کنی؟؟!!     بعد آروم گریه کرد

گفتم : نمی تونم اما میتونم سنگ صبور دلت باشم.

لبخند تلخی زد وگفت: سنگ صبور!!!! آره ...سنگ صبور...

کلی واسم درد و دل کرد....وقتی ازش خداحافظی میکردم..آسمون برام یه رنگ دیگه بود.انگار غم تموم دنیا رو دلم  تلمبار شده بود...اما خوشحال بودم که بغضشو شکست و گریه کرد و آروم شد...منم این متن رو آخر گزارشاتم به یاد اون دختر ودلتنگی هاش نوشتم.

" همه آدمها در تلاشند ...در گذرند وزندگی را در لابه لای سنگها جستجو میکنند.اما من به دور از هر چیز به غریبی این مردمان میاندیشم..خوب میدانم همه خسته اند.شکست خورده عشقند...خوب میدانم زندگی ،این راز سر به مهر قلبها با آنان کاری کرد که در برابر تمامی سختی ها چون کوهی استوار ذره ذره در هم بشکنند...احساس غریبم از غربتشان حرفها میداند.

چه کسی میداند اینان در چهره های به ظاهر شادشان پاییز ها را جستجوگرند ودر زیر برگ ریزان درختان تنومند به دنبال گمشده های خویشند...شاید روزی روزگاری خزان زرد غمهایشان راز شکوفایی جوانه زدن را بیاموزند."

چه کسی میداند؟


فصل انـــــار

روزمــــــــــــــــــــرگی 4

امروز زیاد سر حال نیستم.از اول صبح دوست داشتم یکی رو تا سر حد مرگ بزنم.اما خب نمشد که.سعی کردم به چیزای خوب فک کنم به خاطره های خوب بچگی...به یاد بابا بزرگ خدا بیامرزم افتادم.چقدر مهربون بود.20تا نوه شیطون رو چطوری تحمل میکرد...نمی دونم!!! خونشون یه باغچه تقریبا بزرگ دارن که انواع واقسام میوه ها رو داشت.از همه بیشتر انار داشت.

منم که عاشق انــــــــــــــــــــــــــــــار

داداش مهدی نقشه میریخت وما اجرا میکردیم.فصل انار که میشد.درختای خونه بابا بزرگ هم پربار میشدن...ووووووای انارعروس...سرخ سرخ...ترش ترش

میرفتیم ته باغ...پشت شاخ وبرگ درختا پنهون میشدیم.انارهای سر دار رو که بزرگ وترش ورسیده بودن  رو زیر نظر میگرفتیم و همون سر دار آب انار میخوردیم وبعد با فوت عین اولش سر دار ولش میکردیم .عجب صفایی داشت. قیافه بابا بزرگ وقتی با میل میخواست انار مورد علاقش رو بچینه دیدنی بود....خسیس نبودا .اما میگفت انارای باغچه  واسه زیباییه...

خب چکار کنیم. انارای باغ رودخونه خوشمزه نبود...واقعا نبود...

خدا بیامرز از وقتی سر به بهشت گذاشت صفا و برکت خونه باغ رو هم با خودش برد...

درختاش فقط سبزند...

صفا از همه جا رفت...از باغ ها ...از اون رودخونه پرآب....دیگه نه از انارای سرخ وترش خبری هست...نه از اون رودخونه...نه از اون درخت گردو ...چیزایی که من دوستشون داشتم...فقط شدن یه خاطره چسبیدن گوشه قلب ما بچه های دیروز...

کاش قدر صفای اون لحظه ها رو میدونستیم...افسوس که گذشت...

من موندم بچه های ما به چی دل خوش میکنن....

یعنی ممکنه اونا هم عاشق فصل انار بشن...ممکنه مثل ما بلند ورسا,"صد دانه یاقوت "رو بخونن ...

دلم گـــــــــــــــــرفته ای خـــــــــــدا...