«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

برای تو ...

اول ... یک جمله بگویم!
راستش
گاهی از شدت علاقه به زندگی
حتی سنگ ها را هم می‌بوسم،
کلمه ها را
کتاب ها را
آدم ها را ...!
دارم دیوانه می‌شوم از حلول، 
از میل حلول در هر چه هست
در هر چه نیست
در هر چه که هر چه
چه ...!
و هی فکر می‌کنم، 
مخصوصا به تو فکر می‌کنم،
آنقدر فکر می‌کنم
که یادم می‌رود به چه فکر می‌کنم!
به تو فکر می‌کنم
مثل مومنی که به ایمانِ باد وُ به تکلیف بید،
به تو فکر می‌کنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح وُ مثل واژه به شعر
به تو فکر می‌کنم
مثل خسته به خواب وُ نرگس به اردیبهشت،
به تو فکر می‌کنم
مثل کوچه به روز 
مثل نوشتن به نی  
مثل خدا به کافر خویش وُ مثل زندان به زندگی 
به تو فکر می‌کنم
مثل برهنگی به لمس وُ تن به شست و شو
به تو فکر می‌کنم
 مثل کلید به قفل 
مثل قصه به کودک 
مثل پری به چشمه وُ پسین به پروانه
به تو فکر می‌کنم
مثل آسمان به ستاره وُ ستاره به شب
به تو فکر می‌کنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف
همین!
هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف ِ آخر بود
حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش.
" سید علی صالحی "

از دفتر عشق دیگری...(سخن از زبان ما میگوید):

"تو یادت نیست ولی من خوب یاد دارم که برای داشتنت دلی را به دریا زدم که از آب می‌ترسید..."

پ.ن:

دل به دریا زدم چون دوستت داشتم...چون هنوز هم عاشقانه دوستت دارم 

بیاد فصل انار

امروز زیاد سر حال نیستم.از اول صبح دوست داشتم یکی رو تا سر حد مرگ بزنم.اما خب نمشد که.سعی کردم به چیزای خوب فک کنم به خاطره های خوب بچگی...به یاد بابا بزرگ خدا بیامرزم افتادم.چقدر مهربون بود.20تا نوه شیطون رو چطوری تحمل میکرد...نمی دونم!!! خونشون یه باغچه تقریبا بزرگ دارن که انواع واقسام میوه ها رو داشت.از همه بیشتر انار داشت. منم که عاشق انــــــــــــــــــــــــــــــار  
داداش مهدی نقشه میریخت وما اجرا میکردیم.فصل انار که میشد.درختای خونه بابا بزرگ هم پربار میشدن...ووووووای انارعروس...سرخ سرخ...ترش ترش
میرفتیم ته باغ...پشت شاخ وبرگ درختا پنهون میشدیم.انارهای سر دار رو که بزرگ وترش ورسیده بودن رو زیر نظر میگرفتیم و همون سر دار آب انار میخوردیم وبعد با فوت عین اولش سر دار ولش میکردیم .عجب صفایی داشت. قیافه بابا بزرگ وقتی با میل میخواست انار مورد علاقش رو بچینه دیدنی بود....خسیس نبودا .اما میگفت انارای باغچه واسه زیباییه... خب چکار کنیم. انارای باغ رودخونه خوشمزه نبود...واقعا نبود... خدا بیامرز از وقتی سر به بهشت گذاشت صفا و برکت خونه باغ رو هم با خودش برد... درختاش فقط سبزند... صفا از همه جا رفت...از باغ ها ...از اون رودخونه پرآب....دیگه نه از انارای سرخ وترش خبری هست...نه از اون رودخونه...نه از اون درخت گردو ...چیزایی که من دوستشون داشتم...فقط شدن یه خاطره چسبیدن گوشه قلب ما بچه های دیروز...
کاش قدر صفای اون لحظه ها رو میدونستیم...افسوس که گذشت... من موندم بچه های ما به چی دل خوش میکنن.... یعنی ممکنه اونا هم عاشق فصل انار بشن...ممکنه مثل ما بلند ورسا,"صد دانه یاقوت "رو بخونن ...

دلم غم دارد امشب...

مادر بزرگ مهربونم دلم برات تنگ میشه.چه ساده ومظلوم رفتی.ذلم می خواد اندازه همه ابرها گریه کنم .شب آخر ازم انار خواست و من .... کاش مونده بودم کنارش...