«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

هذیانِ شبانه 4

همه چیز را گرفتند از من و تو...تورا از من ...مرا از تو 

نگاهت را ...صدایت را ...غرورت را ...سکوتت  را ...مهربانی ات را ...همه چیز را از من گرفتند و نگذاشتند تو مرد قصه های من باشی ...

من بودم و عکس تو که آرامش دهنده قلبم بود...آن را  گرفتند....

من بودم و هدیه های تو .....آن را هم گرفتند ....

من بودم و یک انگشتری و یه دنیا یاد تو .... که آن هم !!!!!!!!       

                                                                     گــــــــــــــــــــــــــرفتند ....

تو را که از من گرفتند...حال میخواهند یادت را در دلم خاموش کنم...تو بگو....مــــــــــــــــگر میشود ؟؟!!!!


وااااااااااااااااااااای خدای مهربونم...انگشتری ام را از من نگیر

روزمرگی

دیروز به خانم داداشم گفتم یه 7-8 سالی هست اساسی مریض نشدم...از دیشب تا حالا بد افتادم...سرماخوردگی به همراه تب ِ شدید

هذیانِ شبانه 3

باز هم صدای باران مرا تا "نــــــــاکجـــــــــــــــا آبـــــــــــــــــاد" می برد. مثال ِ آتش زیر خاکستر تمامی خاطراتم را زنده کرد . یاد آن روزها که در پشت پنجره کوچک اتاقم با صدای شل شل ِ باران به عمق خاطرات فرو میرفتم.خاطرات ِ به یاد ماندنی که تا جان در بدن دارم به یاد خواهم سپرد. خاطراتی که من میدانم و باران و " خـــــــــــــــــــــــدایی که در این نزدیکیست ".....

باران ببار که بارش تو التیامی است بر زخم های کهنه ام 

                                                             باران ببـــــــــــــــار ....

         

                                                                                     " دوستت دارم "

...

مستند شوک را به اتفاق خانواده نگاه کردیم و اشک ریختم

برای دخترکی که آرزو داشت دکتر شود...

برای دخترکی که نقاشی میکشید و مادر و پدر شیشه ....

برای دخترکی که با التماس سعی داشت خماری را از سر مادر باز کند...

برای پسری که بی گناه بود و به واسطه اعتیاد مادرش از نوزادی اعتیاد را لمس کرده بود....

برای پسرکی که آرزو داشت بعد از 15 سال شناسنامه داشته باشد....

برای همه اینها گریه کردم و خدا را به خاطر نعمت های بی پایانش شکر کردم. 



خـــــــــــــدایا ! عـــــــــــاشقتــــــــــم

روزمرگی

امروز بین کارهای روزمره برای خوندن نماز به باغ ارم رفتم .بعد از کلی الافی با گذاشتن کارت ملی کلید نمازخونه رو از دفتر باغ گرفتم. نماز خونه بهم ریخته بود .اول چادر ها و تسبیح ها رو مرتب کردم بعد نمازم رو خوندم. کمی با خدا بلند بلند حرف زدم.خیلی دلچسب بود

تا شروع شدن کلاسم 2 ساعتی وقت بود تا در باغی که بسیار دوستش دارم گشت بزنم...هوا سرد بود و من نیمکتی که مشرف به آفتاب بود رو انتخاب کردم 

ناگهان تکون یه درخت نه چندان بزرگ  کنجکاوی منو برانگیخت .آخه تا حالا سابقه نداشت ...

نزدیک که شدم دیدم یه مرد و زن سالمند که معلوم بود شهرستانی بودن افتاده بودن به جون درخت...نگهبان سر رسید و دعواشون کرد و گفت :

مادرم!!! پدرم !!! درخت رو شکستین !!! 

اون 2 تا در حالی که چیزی رو از  زمین بر میداشتن  گفتن :

بادامه ...

مرد نگهبان : 

بادام چیه پدر آمرزیده ...اینا درختای زینتی هستن ....خسارت رسوندن به این درختا جریمه داره...


و من به این فک میکردم که واقعا این خانم و این آقا نمیدونستند الان فصل بادام نیست !!!!

چی بگم والا 

امروز پدر و مادر محبوبه دوستم رو دیدم و خداییش چقدر از دیدنشون شاد شدم. و خبر ازدواج ملیح بیشتر شادم کرد ...

خوشبخت باشن. هم ملیح. هم بهاره

خدا محبوبه منو هم رحمت کنه ...

 

  

چقـــــــــــــــــــــدر اینجا رو دوست دارم...

هذیانِ شبانه 2

دیر وقته ...خیلی دیــــــر... نه دلم گرفته .نه دلتنگم  نمیدونم چی شده که خواب از چشمام فراری شده...به خیلی چیزا فک میکنم.ذهنم بدون اینکه من بخوام خودش فک میکنه . دلم میخواد یه شلاق از چرم درست کنم و یه دل سیر ادبش کنم که دیگه بی اذن ِ من فک نکنه ...

داشتم به این فک میکردم که تا حالا شده کسی شرمنده منش و رفتار خودش بشه ؟؟!!! من که شرمنده ام ...اما بی تعارف اصلا به روی خودم نمیارم. اخه چرا بیارم !!! مگه اون وقتی شرمنده س به روی من میاره ؟؟؟ مگه وقتی ناراحته به من میگه ...یا حتی وقتی شاد ِ ...

اون که میدونه من کاری رو بی دلیل انجام نمیدم پس مسخره س اگه ناراحت بشه 

میدونم ...میدونم دارم چرند میگم .میدونم کسی جز خودم نمیتونه درک کنه چی میگم...

بی خیـــــــــال ...فردا یه عالمه کار دارم 

شب همگی خوش

روزمرگی

دیروز رو کلا مشغول کیف دوختن بودم.به هر حال ساعت 7 شب تموم شد و به نظر خودم خیلی خوب شد.مهمون هم داشتیم .مهمون که نه ....بعد یه سر رفتیم بیرون و من کلی با محمدم حرف زدم. نمیدونم چرا ساکت بود. شاید من به عنوان یه خاله خیلی حرف زدم.فقط گوش میکرد ..نه گله ای .نه تعریفی 

دوست داشتم  قدر لحظه های زندگی و جوونیش رو بدونه...دوستش دارم

...

روزگاری خواهد رسید ....
همچنان که در آغوش دیگری خفته ای ،
به یاد من ...
ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی !
دلت هوایم را خواهد کرد ... !

به یاد خواهی آورد باهم بودن هایمان را ...
به یاد خواهی آورد خنده هایم را ...
به یاد خواهی آورد اشک هایم را ...
به یاد خواهی آورد حرف هایم را ...
به یاد خواهی آورد شیطنت و عشق بازی هایم را ...
مطمئنم در آن لحظه در دلت می گویی :
من تو را می خواهم ....
ولی آن لحــــــظه دیگر برگشتی امکان پذیر نیست ..
و من در آغوش دیگری تصویر تو را فراموش خواهم کرد...