«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

مطلب ِ آخر

این روزای آخر سال حس ِ عجیبی دارم .حسی که وقتی بهش فک میکنم یه دلهره شیرین تمام وجودم رو رو در بر میگیره ...نمیشه توصیفش کرد ، نمیشه

این روزای اخر سال برای همه اونایی که دوستشون دارم سعادت و بهروزی آرزو میکنم و امید دارم سال ِ پر بار و پر برکتی برای همگی باشه...امیدوارم هیچ کسی طعم تلخ جدایی رو تجربه نکنه ...حالا جدایی از هر چیز ...

برای عزیز ِ منم دعا کنید تا همیشه خوشبخت و شاد باشه و همیشه پیروز میدان باشه...از همین جا تولدش رو تبریک میگم . روزی که بهترین روز زندگی من شد تا همیشه ...



پ.ن : چشمای این دختر خیلی شبیه چشمای منه...دوستش دارم..


هر روز که میگذره بیشتر مشتاقم و بطبع حواس پرتی من هم بیشتر میشه ...

ای خدا یعنی ممکنه که یکبار دیگه .... 

برای تو ، چون شاید .... !!! بمـــــــــــاند

تو آفریدگار همین بیتهای منی
و من تو را 
به حرمت این لحظه دوست می دارم. 
بگو به من !
که کجا از تو دور شوم ؟
که تو !
آسمان منی .
پرنده ، کجا بپرد ؟ چون محیط تویی . 
کجا بروم ؟
که هر کجا باشم
کبوتر جلدم که یک عمریست
زلال چشمهای تو آشیان من است . 
نفس نفس ، 
صدای تو در گوش من جاریست ،
غریو موجهای تو در من ندای آزادیست ،
افق افق نگاه آبیِ سبزت ، بلند بلند 
کشیده می شود آهسته تا کناره ی اروند 
غزل غزل  
ترانه ترانه
سرود سرود.
بگو به من !
کجا بروم ؟ که با هر موج ،
تو در تمام نفسهای من شعر می گویی ؟
بیا به حرمت این لحظه های نورانی
مرا بلند بلند بخوانم ، بکوبم به صخره ها زیرا 
که از تو دست ندارم ،
که خوب می دانم 
و خوب می دانی !
برای همیشه
تو آفریدگار شعرهای منی. 


"محسن افروغ"

یک روز زیبا و دلچسب بنام جمعه

جمعه ها از نظر من خیلی زیباست...اونقدر که دقیقه ای هزار بار با خودم میگم قربان ِ ثانیه به ثانیه روزهای هفته. مثلاً امروز روز تعصیلی و استراحته... بگذار براتون بگم از صبح تا الان که ساعت 22 رو نشون میده چه کارهایی کردم :

4 عدد قالیچه 4 متری ...2 عدد 6 متری و دو تکه موکت 6 متری رو خودم تنهایی شستم و پهن کردم روی دیوار...

سالن شمالی و جنوبی رو گرد گیری و جارو کردم . حیاط جنوبی رو جارو زدم وشستم.

آشپزخانه رو به کمک خواهر و مامان خانمی مرتب کردم .

ماشین پدر را با کمک محمد ِ عزیزم شستم.

کیف ِ مبارکم رو دوختم با چرمی از پوست ِ مار که بسیار زیبا شد...خودم که خیلی دوستش دارم.

وسایل شام را آماده کردم و سفره را جمع کردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را جارو زدم...ووووای فردا صبح هم باید خورد و خسته بریم سر ِ کار ...والا اگه امروز مثل هر روز سرکار بودم اینقدر خسته نمیشدم ...

از روز جمعه متنفــــــــــــرم... 

چون بغض فرو خورده ای می مانم دلم جاری شدن می خواهد حتی اگر در پیچ و خم سختی های دوران گم شوم

گناه لبهایم را به گردن بگیر
شالی از بوسه برایت خواهم بافت...!!!



پاپتی

همین رو میدونم که همیشه حقیقت اونی نیست که بر زبان جاری میشه ...به جای دعوا کردن و بحث های بیخود یه کم درکش کن...

نمیخواد با کسی باشه...

نمیخواد کسی به حریم خصوصیش تجاوز کنه ...

نمیخواد یه رویای خیالی باشه که میدونه هیچ وقت به حقیقت بدل نمیشه...

تو هم نخواه...نخواه و سکوت کن...به پاس دوستی ها ...به خاطر گذشته های دور...اشک ها و لبخند ها..به قول ِ یه دوست هر چیزی....یه راه ِحل ساده داره و هر سوالی یه جواب ِ ساده...

من میفهمم...درک میکنم و با تمام احترامی که براش قائلم سکوت میکنم تا در آرامش باشه...

دلم برای بودنت تنگ شده..........بی انصاف

روسپی گری

بارون زیبایی میآمد امروز . خب با اینکه پام هنوز درد داره ،سعی نکردم مرخصی بگیرم . مراسم خاکسپاری و ختم هر کدوم به اندازه خود مهم بودن و حضور من الزامی بود. عصر که از مسجد برمیگشتم برای خرید به مرکز شهر رفتم.یه مقدار برای خونه خرید کردم .دستم سنگین بود . نباید کسی جلوم میآمد چون طاقت نداشتم با پای درد مکث کنم. یه خانم با چادر ملی بلند جلو من راه میرفت...اهسته و پیوسته..چادرش رو میکشید رو زمین تو این آبهای کثیف... بعد یه دفعه میایستاد  که نزدیک بود من زمین بخورم صداش کردم :

حاج خانم چادرت رو جمع کن و کمی تند تر حرکت کن و زمان ایستادن جفت راهنما بزن...

این رو گفتم و از کنارش رد شدم ...با دیدنش کلا وسایل ها رو گذاشتم زمین که یه چیزی بهش بگم دیدم یه دختر 11 نهایت13 ساله س...نگاهی به ماشین های عبوری میکرد و براشون دستی تکون میداد...تا خواستم حرف بزنم ،یه جوون از مغازه اومد بیرون و گفت خانم کاریش نداشته باش این کم داره ...گفتم کم داره !!!! یعنی چی ؟؟

پسر جوون گفت : نگاش کن ...حالش خوب نیست..دختر سالمی نیست...

گفتم: این جور نگید ...این یه بچه س..

گفت خانم این به ظاهر بچه کارش اینه ...فقط کافیه یکبار خونه خالی بره...بار دوم عادت میشه ...

دیگه خستگی از دستم رفته بود .وسایل ها رو برداشتم و راه افتادم...

حالا همش تو این فکرم که واقعا روسپی گری بود؟؟

متاسف شدم و بخاطر داشتن خانواده ای سالم خدا را شاکر شدم. 

خدایا تو را هزار مرتبه شکر ...


پ.ن1:

اگه گفتم چادری بود نه اینکه توهین کنم به چادری ها ...نه ،اتفاقا خودم هم نیمی از روز رو چادری ام...حقیقت مطلب همینی بود که گفتم.

پ.ن 2:

بارون زیبایی میاد .دوستش دارم

جای دوستان خالی دیروز به باغ های جد پدری سری زدم و از بوی شکوفه های سیب مست شدم و چنان محکم بر زمین خوردم که تاب از دست دادم و فراوان گریه کردم...



پ.ن:

پای راستم نمیتونه حرکت کنه تا مدتی ...شرمنده ام زندگی