«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

چرت نویس

انتخاب واسه من خیلی سخته...

دیشب مکعب خیلی جذاب بود...

امروز توی شرکت سوسک ها شورش کرده بودن...

این روزها نه غصه دارم...نه ناراحتم..نه دلتنگم...

امروز تصادف کردیم و آبِ رادیاتور ماشین دست منو سوزاند...

اصلا این روزها...منگم...گیجم...همش میخورم زمین...

دیگه عادی شده...

گردش نیم روزی

دلتنگ بودم...سخت بی قرار

بی قرار ِ آن روزها... 

کدام روزها !!! روزهایی نبود که خاطره شود...من بودم و من...

فرقی نکرده...حال هم  برای التیام بی قراری ام آمدم...

در زیر سایه سار سروناز

من بودم و سکوت و صدای پرندگان و نغمه باد

من بودم و سکوت و خروش برگهاو عطر بهار نارنج و اطلسی و شمعدانی

من بودم و سکوت و سکوت وسکوت


تلاله

هذیان ِ شبانه

گاهی وقتا.. فقط گاهی وقتا دلم یه هم صحبت می خواد که با تموم قاطی پاتی بودن فکرام تو چشاش نگاه کنم و بدونم که فهمیده چی میگم...

خدایا هرچند با بزرگتر شدنم داره گاهی وقتام بیشتر میشه ولی به خودت قسم بیشتر وقتام به یاد توام و به امید تو... 


  پاورقی :

فردا باغ ارم ،توی تنهایی و سکوت ِ اونجا بیاد توام...بیاد تو که بخاطر شکسته نشدنِ غرور من،تنهایی رو گوشه اتاق ِ دلت مهمون کردی ...

بیاد تو ...تو که نیامده رفتی     ولی چه فایده وقتی ندانی !!! چه فایده وقتی نمیخواهی بدانی !!!   آری با توام...خود ِ تو ...

   

                        

حال نوشت

از وقتی از مسافرت برگشتم خیلی بی حوصله شدم. به یه نقطه خیره میشم و فک میکنم. معلوم نیست به چی ولی ذهنم مشغوله . 

دیشب خواهرم داشت باهام حرف میزد ...همین حرف های عادی و روزانه ، کم کم داشتم عصبی میشدم...سه شنبه میرم باغ ارم. اونجا تنها جایی هست که میتونم آروم بشم.

یه کم بی قرارم     



 پاورقی:

در جستجوی چند کتاب از نیچه هستم...دیگه همه کتابهای قفسه ی کتابم رو خوندم...چند بار هم خوندم...دنبال کتابای جدیدم

روزمرگی

امروز اداره مراجعه کننده زیاد بود. اینترنت هم قطع بود و نمیشد کاری کرد . باید خودم رو مشغول میکردم که نگن فلانی از زیر کار در میره ...شروع کردم جابجا کردن فایل ها و تمیز کزدن کشو میزها. بهونه رو هم گذاشتم که دارم دنبال قرارداد دوربین ها میگردم . خب همه جا مرتب شد .بازم معاون گله کرد که چند تا از نامه های هفته گذشته رو تکراری دادیم به سازمان و سازمان زنگ زده وایراد گرفته...خب به طبع ناراحت شدم چون من کارم رو خوب بلدم و امکان نداره اشتباه کرده باشم...حس میکنم یکی این وسط  خوشش نمیاد من اونجا باشم .

اما من با دقت بیشتر پوزش رو به خاک میزنم. من رو دست ِکم گرفتن

روزمرگی

امشب جلسه  داشتیم و مثل همیشه شلوغ بود. میون این شلوغی یه نگاه منو متوجه خودش کرد. یه جوون حدود 30-29 ساله .ساکت ، به دور از شلوغی یه گوشه ایستاده بود و گاهی ساعتش رو نگاه میکرد و گاهی من رو. از اون دسته آدمایی بود که کمتر پیش میاد مورد تایید من باشه. وقتی نگاهم تو نگاهش گره خورد اشاره کردم بهش که میتونم کمکت کنم؟

اومد پیشم و پرونده ای رو داد به من و گفت حکم پلمپ دارم اما من میخوام مغازه رو تحویل بدم.

گفتم یعنی نمیخوای مجوز بگیری برای جای جدید؟!!

گفت نه.

منم به همکارم معرفیش کردم تا مقدمات انصرافش  رو فراهم کنه ..

خدایی کمتر پیش میاد از تیپ و شخصیت کسی خوشم بیاد و این آدم  منو یاد ِ یه دوست ِعزیز  میانداخت که توی دلش جایی برای ما نداشت...

روز خوبی بود امروز....

...

دلتنگی مادر...

وقتی مامان خانمی دلخور میشه از کسی به من میگه...منم سعی میکنم دلتنگی رو ازش دور کنم.امروز دیگه از دلداری خودم خندم گرفت 

آخه مامان از بابا دلگیر میشه بهش میگم : "مامان 40 ساله داری باهاش زندگی میکنی ...بخدا هیچی به دلش نیست نباید ناراحت بشی"

از مادر بزرگ ناراحت میشه میگم :" الهی دورت بگردم مادر ِ ...تو نباید از مادرت ناراحت بشی"

از خواهر ها و برادر ها ناراحت میشه میگم : " مامان ِ گلم  به دل نگیر ..میگذره ... شما که نباید از خواهر و برادرها ناراحت بشی..."

از بچه های خودش دلگیر میشه میگم : "مامان خانمی من ،شما مادری...کسی از بچه هاش که دلگیر نمیشه..."

از نوه ها دلخور میشه ..میگم:" فدات بشم اونا بچه هستن...رفتارشون دست ِ خودشون نیست...ما نباید ناراحت بشیم."


از این خندم میگیره که آخه مادر ِ من ،آخر از کی باید ناراحت بشه!!! چقدر و تا به کی  باید گذشت کنه !!

آخرای خندم مامان خانمی رو بغل کردم و صورتِ ماهش رو بوسیدم و گفتم الهی تلا روزی هزار بار فدات بشه...الهی تلا پیش مرگت بشه ...

و با هم گریه کردیم./

وقتی همیشه قهوه ات را تلخ میخوری ... وقتی با تلخی های زندگی بیشتر اخت میگیری ... وقتی به کسی میگویی شکلات تلخ دوست داری ... ممکن است روزی تلخ ترین شکلات را برای خوشحال کردنت از دور دست ترین درخت بچیند !

شاید روزی فکر میکردی اگر این شکلات تلخ را داشته باشی ، نه ... اگر این تلخ ترین شکلات را با دستان او داشته باشی شیرین ترین خواهد شد ولی ...

حقیقت ِ این شکلات تلخ است !!

حتی برای تو ... حتی با دستان او ... این تلخی شکلات است که اشکت را در می آورد ولی او پای ذوق بی حدت میگذارد ،و گاهی مهربانی او حتی به تلخی شکلاتت می افزاید و تو پشیمان از دوست داشتن تلخی بدین حد دست نیافتنی در فکر کنار گذاشتن شکلات و او با تنی زخمی از چیدن این میوه با لبخند منتظر لذت توست !

شکلات را تا آخر بخور ... میخوری ... میدانمولی فردا از او ناراحت نباش،

اگر بی خوابت کرده .... اگر تلخت کرده ... اگر دیگر حتی شکلات تلخ هم خوشحالت نمیکند ./


  پاورقی:

از وبلاگ ِ ساعت کوکی ممنونم


 

یه کلام...ختم کلام

حقیقت آدما هیچ وقت اون چیزی نیست که بر زبان جاری میشه ...من به این جمله یقین دارم.خدا رو شکر در خانواده ای با فرهنگ واصیل بزرگ شدم .اینه که یاد گرفتم آدمها همه یکسانند و هیچ قومی به قوم دیگر برتری ندارد ...همیشه همه آدمها برایم قابل احترام بوده اند و هستند و خواهند بود...

و هیچ وقت دنیای نوشتاری و مجازی باعث نمیشود به عزیزترین کسانم توهین کنم. 

من ایرانی ام...برای من ترک و لر و کرد و فارس یکسانند...

دیگر خود دانی ...                                                                                                                                     

عطسه های قلم

خستگی ام را دریاب.تنهایی ام را حس کن.دیگر نه حوصله گفتن دارم نه نوشتن...چه فایده وقتی نخوانی...چه فایده وقتی ذوق درونت خفته. چه فایده وقتی دلت از من و دنیا فراری ست...نمی دانم برای خودم دل بسوزانم یا برای شادی روزهای زیبایی که شد خاطره ته صندوقچه قلبم...نمی دانم برای خودم نگران باشم یا آینده ای که من برایت ساختم...شاید واقعیت، خوره افکار پوچ و منفی من نباشد و تو شادی و تنها نیستی....شاید نگرانی من مثل احساس در درون تو راهش را گم کرده و دیگر صداقت نمیفروشد...حسادت میکنم به هر چیزی که به تو مربوط میشود...حتی به خاکی که سنگفرش قدم های مغرور توست...گفتم حسادت!!! اما نه حسادتی که از تنفر باشد...به خاک حسادت میکنم چون میزبان قدمهای توست...شاید این مزخرفات از نظر تو ضعف درونی من باشد...اما عزیزم اشتباه نکن...به چشمانم نگاه کن....ببین ضعف است یا عشق..

استوارم چون کوه...خندانم ...شادم...به سادگی ،  نبودن ونخواستن تو را مهر تایید میزنم. با اینکه اشک هایم  فرصت دیدن را میگیرند از من....هر کس نداند تو میدانی...تو هم ندانی خدا میداند که چگونه جنگیدم...خدا شاهد است که چگونه از پای ننشستم تا  به دل شیفته ام بفهمانم نمیشود.نمیخواهد تورا...

دل ساده ام ...چقدر دلم برایش میسوزد.باور ندارد شکسته...باور ندارد نباید ببخشد...باور ندارد بازی خورده...هنوز بر سر عهد است...هنوز بیاد تو روزها را سپری میکند و شب را صبح... هنوز خوبی های تو ورد زبانش است...هنوز اگر کسی جسارت کند خود را مقصر میکند...هنوز دلیل و برهان میآورد که  هنوز بر سر عهدی...دلم میداند که این حقیقت غیر از این است.اما راضی میشود. به همین دروغ راضی اش میکنم با اینکه میدانم آگاه است به راز سر به مهر زندگی ام...واقعیت را فقط من میدانم وتو...

" همیشه کسی بوده و هست که به صداقت چشمانمان هیزم تر بفروشد و برای بستن بخت احساسمان پنجاه  یا شاید شصت بار صلوات نذر کند...تو هم که ندانی ..من میدانم که کسی هست  ،کسی که تو از او یاد گرفته ای ، که هروقت  هفتاد روز دلتنگت شدم برای دیدار هفتاد و دومین روز جدایی مان چشمهایت را  از من بدزدی تا من نگاه متاهلم را به چشم های مجرد تو ندوزم...



پاورقی :

این متن مربوط میشه به یازده تیرماه 91_ از دفتر ممنوعه....خود شیفتگی  ممنون !!!