«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

یه آرزوی کوچولو...

کاش یه استخر ِ بزرگ آب ِ سرد  داشتم که تو این گرما میپریدم داخلش تا این عطش ِ گرما ازم سلب بشه... 

چه آرزوی محالی ....

دلتنگم...

امروز
ماهی ِ قرمز تُنگ طاقت نیاورد وُ تمام کرد
بعد از یک هفته درد و رنج وُ فلج کامل
... که جفتش را یک کلاغ سیاه برده بود ...
اما من
من ِ کرگدن! من ِ پوست کلفت ... من ِ دل نازک!!چه؟؟؟
از وقتی یک لکسوسِ سیاه - "یا به قول شاملو : دست ِ ینگه ی آز" - تو را با خود برد
بی هوا
هنوز زنده ام ... هنوز نفس می کشم ... هنوز سیگار
.
این فلج کامل
این بی قراری ِ مزمن
مرا برابر ِخاطره هات ... مقابل نبودنت به چار میخ کشیده
و با نمردن شکنجه ام می کند 
هر روز ... هر شب ... هنوز


 امیر سربی 

دلم سرشار از دیدار ِ شماست

دل من گمشده ، گر پیدا شد

بسپارید امانات رضا

و اگر از تپش افتاد دلم

ببریدش به ملاقات رضا

از رضا خواسته بودم شاید بگذارد که غلامش بشوم

همه گفتند محال است

ولی

دلخوشم من به محالات رضا

حماقت یا جسارت 4 ؟!!!

صبح یه روز بارونی  سر ساعت مقرر رسیدم شرکت. طبق معمول اولین نفری بودم که ورودم رو تایید کردم. رفتم کنار پنجره و ریزش ِ آروم بارون و فرار مردم رو از زیر ِ این زیبایی دل انگیز رو نظاره گر بودم .بوی خاک بارون خورده حالم رو جا می آورد...بیاد اون روزایی بودم که تنهای تنها زیر بارون قدم میزدم...یاد اون روز که توی حیاط مدرسه با بچه ها شعرِ بارون بارونه رو سر میدادیم و بلند بلند میخندیدیم... 

ادامه مطلب ...

حماقت یا جسارت 3 ؟!!!

روز موعود فرا رسید و من هنوز 2 دل بودم بین ماندن و رفتن...

پاهام نای رفتن نداشتتند ...حتی در اخرین لحظه از رفتن پشیمون شدم. روی تخت نشستم.به در و دیوار نگاه کردم ...به خودم امید دادم که  آرومم ...آرومم

ساده تر از همیشه رفتم سر قرار. باید جایی مینشستم که خاطره ای نباشد...اما کجا ؟!! در و دیوار های این شهر همه گویای محبت ِ بی انتهای او بودند..شال صورتی ام رو در آینه دیدم .شالی که هدیه او بود ...نباید میپوشیدم .نباید به او فکر میکردم .یک زندگی تازه ..یک انتخاب جدید ...فقط این باید در فکرم باشد ( بارها با خودم تکرار کردم : نباید...نباید...)

ساعت 3 دقیقه مانده به 5 رو نشون میداد و من سر قرار  روی نیمکت مشرف به کوه نشستم و منتظر ماندم و به این فکر کردم که از کجا شروع کنمکه با صدای ایشان بخودم امدم .خیلی رسمی احوالپرسی کردیم و چند دقیقه ای سکوت حاکم بود.واقعا نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. مثل ِ سگ از گفتنم پشیمون بودم. خواستم عذر خواهی کنم و برم  که گفت :

من سرا پا گوشم ...نگاهی به چشمان ِ مشتاقش کردم - اونقدر که او مشتاق بود من مایل به گفتن نبودم – نگاهم را به کوه روبرو دوختم و گفتم :

نمیدونم چرا و به چه علت از شما خواستم بیایید اینجا...نمیدونم شاید دلیلش برای شما که مردی قابل هضم نباشه .. من یه دختر احساساتی ام  ..اونقدر که میدونم با این کارم دارم خودم رو میشکنم... اما میگم تا دلم نسوزه نگفتم . تا دلم نسوزه جرات انجامش رو نداشتم...

نگاهش کردم ...هنوز مشتاق و منتظر بود...ادامه دادم :

من شما رو در حد 10 دقیقه دیدم ...اونم خیلی بی تفاوت . علت اینکه شما رو از بین اون جمع کثیر انتخاب کردم  تحصیلات و سابقه کار شما  و  دلیلی که خودم منطق ِ اون رو درک میکنم....    گفتم و گفتم و گفتم ....

باز نگاهش کردم ...   اینبار پر از سوال بود ...با تبسم ادامه دادم :

در نهایت من با اینکه از شما شناختی ندارم و با اینکه میدونم هیچ علاقه ای هم در بین نیست به شما پیشنهاد ازدواج میدم و حاضرم با شما یه زندگی ِ جدید رو شروع کنم...

خندیدم و ادامه دادم :شاید خودخواهی باشه اما دوست دارم شما خوشبخت ترین  مرد در جهان باشید.

کاملا جا خورد ...انتظار هر پیشنهادی رو داشت غیر از پیشنهاد ازدواج ...خنده روی لب هاش خشک شد. با لبخندی مصنوعی و از سرِ اجبار کیفش رو بغل گرفت و به روبرو نگاه کرد و سکوت کرد ...

سکوتی  رو که فقط صدای قار قار کلاغ ها در هم میشکست رو شکستم و گفتم :

میدونم غیر منتظره بود .برای من هم گفتنش راحت نبود .اون هم در جامعه ای که اکثر ِ مردم با سنت های قدیمی احساساتشون  رو خاک میکنند. من نمیگم تابع سنت ها نیستم.اما تا چه وقت این سنت ها میخوان  امثال ما رو محدود کنند... من از شما الان جواب نمیخوام. میخوام خوب فکر کنید و بعد جواب بدید.نه علاقه ای در میون هست نه عشقی ...میخوام به این باور برسم عشق ِ بعد از مزدوج شدن پایدار تر و استوار تر است.من دیگه حرفی ندارم.

اون روز اندازه همه عمرم حرف زدم . حرفایی که برای جامعه امروز ما یعنی پشم...یعنی انگ ِ حماقت زدن ...یعنی دیوانگی ...یعنی شکستن غرور ...البته اگر غروری مانده  باشد...

بالاخره سکوت  رو شکست  و حرف زد ... از خیلی سنت های غلط  ِ جامعه امروز...از همه چیز گفت و پیشنهاد من رو جسارت قلمداد  کرد و در ظاهر خیلی روشنفکرانه رفتار  کرد...

در پایانِ ملاقات 2 ساعته ما ، من  گفتم: به هر حال به پیشنهادم فکر کنید . من به شما حق میدم برای زندگی آینده خودتون تصمیم بگیرید. همون جوری که من حق ِ انتخاب دارم. من هم به انتخاب شما احترام میذارم.امید دارم اونقدر فهیم باشید که درک کنید و ادای روشنفکران رو در نیارید.با هم هم تعارفی نداریم. پیشنهاد من فقط یک کلمه جواب داره ... نمییخوام برای نخواستنتون دلیل و برهان بیارید.

ایشان هم قبول کردند و جدا شدیم...

یک هفته ای از گذشت ِ قرارمون گذشت ...نه ایشان تماسی داشتند نه من ...

تا اینکه...

                        ادامه دارد...

 

 

حماقت یا جسارت 2؟!!!

شماره همراهش رو از فرم استخدامی برداشتم ...یک هفته دیگر به همین منوال گذشت...حس ِ بدی داشتم چون هنوز به تنها امیدم متعهد بودم و نمی تونستم حتی یک لحظه بدون اون سر کنم.هرچند اون منو نمیخواست .اما ته دلم دلیل نخواستنش رو درک میکردم و چون درک میکردم فراموشی رو برام سخت تر میکرد. بالاخره با هزار 2دلی دل به دریا زدم و قرار گذاشتم و جالب تر از همه اینکه اون با سومین پیامی که من دادم دقیقا منو شناخت و خیلی مشتاقانه قول داد سر ساعت 5 سر قرار باشه.

در مورد این موضوع با یکی از دوستانم که در این قرار ها سابقه ی بالایی داشت مشورت کردم و اون انگار که با یه داستان بسیار مهیج روبرو شده با هیجانی غیر قابل توصیف منو راهنمایی کرد که با این تیپ برو ...این نوع ارایش رو  داشته باش ،این رنگ لاک رو بزن و جایی قرار بگذار تا برات خرج کنه . اما من موافق ِ این عملکرد نبودم .دوست داشتم همین جوری که هستم برم.

من فقط یه پیشنهاد داشتم . نه علاقه ای در بین بود و نه قصد اخاذی کردن داشتم.برای من مهم این بود که دلم راضی بشه و مهر و محبت ِ جا مونده رو فراموش کنه  .میدونم هیچ کسی نمیتونه ذهنیت منو درک کنه ...

قرار 3 روز آینده بود و در این مدت 3 روز عذابی کشیدم که تا کنون تجربه نکرده بودم...حس ِ خیانت...هرچند نه به دار بود نه به بار...

در این مدت نه من تماسی داشتم نه ایشان .حتی صورت ظاهریش رو فراموش کرده بودم و تنها چیزی که بیاد داشتم جای زخمی بود که درکنار لبهاش بود.

روز موعود فرا رسید و من ...

                                    ادامه دارد...

شبِ اولِ ماه رمضان...16 ساعت لب از غذا فرو میبندیم...

خدایا ممنونم ازهمه اون دقیقه های 90 زندگیم.خیلی خوشحالم که به برکت ِ این ماه عزیز به خونه خودمون میریم. 

امشب جای من در کنار ِ عزیزترین خالیه...

حماقت یا جسارت 1؟!!!

حدود یکسال پیش بود که زندگیم به نقطه نامعلومی گره خورده بود .نمدونستم باید چکار کنم. یه آدم بی هدف بودم که نمیدونست باید از کجا شروع کنه ...همه آرزوهام همه رویاهایی که  تنها با  امید زندگیم به حقیقت میرسید، بهم ریخته بود. دوست داشتم خودم رو از بند ِ تعهد آزاد کنم و رها بشم .مثال مرغ عشقی بودم که جفتش رو از دست داده و محکوم به مرگ بود...اما من زندگی رو دوست داشتم.دوست داشتم با تلاش و همت خودم به آرزوهای از دست رفته ام  رنگ حقیقت بدم.کاری کنم که روح زندگی در من رشد کند.مرا شاداب کند و سرزنده...

یه تصمیم گرفتم. تصمیم گرفتم خودم رویای از دست رفته ام  را احیا کنم.

روزها میگذشت و من تنها کنار پنجره شرکت مشرف به ترمینال مسافر بری حرکت اتوبوس ها رو نظاره گر بودم.در سکوت ِ بیحد قلبم به گذشته فکر میکردم. به همه آن روزهایی که مفت از دست دادم. کاش قدرش را بیشتر میدانستم. کاش نمیگذاشتم ...کاش به سادگی راضی نمیشدم .

اون روزا شرکتی که کار میکردم آگهی استخدام داده بود و خیلی ها می آمدند برای پر کردن فرم استخدامی .دلم برای آنها هم میسوخت چون همه تحصیلات ِ بالایی داشتند. یه روز  مشغول ِ کارهای حسابداری شرکت بودم کهبا صدایی به خودم اومدم:

-       ببخشید خانم .برای آگهی استخدام اومدم

بدون اینکه نگاهش کنم فرم استخدام رو بهش دادم تا پر کنه . چند لحظه که گذشت نگاهش کردم...خیلی آروم و با دقت فرم رو تکمیل میکرد . به نظر ادم معقولی میآمد. فرم رو که تکمیل کرد مشخصاتش رو دیدم و گفتم:

بررسی میکنیم و نهایتا تماس میگیریم.

تشکر کرد و رفت...

2 هفته ای گذشت و من در این مدت فقط فکر میکردم که مطرح کردن چیزی که در ذهنم هست حماقت است یا جسارت !!

آیا برای رهایی و فراموش کردن تنها بهانه زندگی ام  راه خوبی هست ؟؟

و آیا او میتواند منطق ِ ذهن ِ مرا درک کند؟؟

تا اینکه ...

                           ادامه دارد....

 

 

 

یه روز ِ خوب

دیروز روز خوبی بود . خانواده 7 نفری ما که به یه خانواده 20 نفری تبدیل شده ،جو و محیط زندگی رو عوض کرده... نوه ها برای بابا و مامان که این روزا - با همه سختی هایی که داریم - بهترین هدیه از طرف خداست .دیروز همه رفتیم در دامن طبیعت در اطراف شیراز ،به دور از همه مشکلات و دغدغه های زندگی .به دور از کار و تلاش و روزمرگی ...بازی کردیم و خندیدیم 

و من بیاد تو تفریحم را شادتر و مفرح تر کردم...



پ.ن : 

تا حالا  با یه اکیپ 10 نفری وسط  رودخونه ای که آبش وحشتناک سرد ِ کلاغ پر بازی کردید؟؟ 

خیلی خوب بود. خیلی