«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

کفر نویس...

این روزا اصلا خوب نیستم. حوصله جنگیدن با هیچ کس رو ندارم .حتی با خدا.بگذار هر کار دلش میخواد انجام بده...بذار کنار ِ چشمه های زیبا به من و سادگی ام بخنده... بذار هلهله کنه...مهم نیست.دیگه هیچ چیز مهم نیست...

وقتی هیچ چیز برای من نیست چرا باید بجنگم ؟!!!

وقتی عزیز ترین آدمای زندگیت زنگ میزنن که فقط توهین کنن و دلش رو راحت کنه و تو رو از دونستن ِ حقت محروم کنه ،زندگی چه فایده ای داره !!!

وقتی تموم انتخابای زندگی ِ من  صاحب دارن چه فایده داره ...

وقتی همه آدمای دنیا به بهانه مهربونی و احترام، تو رو رها میکنن چه فایده ای داره ....

چه فایده ای داره توی این دنیا نفس بکشی !!! هـــــــــا ؟!!

اینایی که گفتم همش برمیگرده به اون خدایی که مدعی خداییه... ادعا داره فقط ... ما که قادر مطلقی ندیدیم...به اونایی که درک کردن این مهم رو بگید به منم بگن ...

بگن قادر بودن خدا و عدالت خدا کجای زندگی من جاریه ...ما که ندیدم...


بیزار باش از معشوقی که
اسم هرزگی هایش را بگذارد "آزادی" 
اسم نگرانی هایت را بگذارد "گیر دادن"
و برای بی تفاوتی هایش"اعتماد داشتن به تو" را بهانه کند

پدر عشق ِ ...

توی دنیایی که من نفس میکشم هر چیزی ممکنه ... پس برای آرامش تنها یار و یاور زندگی ام تلاش میکنم . 

برای شاد کردنش ...خندیدنش ...واسه همه بهونه هایی که باعث میشه باهام دعوا کنه تا خستگی روزانه از تنش دور شه ...

تلاش میکنم تا با محبت پدرانه برام دعا کنه ...

تلاش میکنم تا همیشه چشمای مهربونش خندون باشه حتی وقتی درد زانو هاش تحمل رو ازش میگیره ... 

خدایا تو کمکم کن


تبریک

خب عید شد بالاخره...هرچند منتظر بودم امروز ناهار خورشت کرفس بخورم ...اما برای ما که فرقی نداره 1 روز این ور یا اون ور 

امروز انرژی زیادی دارم برای کار و بسیار مسرورم

عید همه ی دوستان مجازی مبارک

مصببتی بزرگ است ، وقتی که فهمیده نمی شوی

انگار زنده به گوری

هذیان شبانه 22

من بزرگ شدم  اما در من کودکی دوست دارد شیطنت کند....

دوست دارد به تمام زشتیهایی که میگویند برای من عیب است نزدیک شود...

دوست دارد بلند بلند بخندد...

دوست دارد بی چون و چرا بگرید...

دوست دارد روی زانو های تو بنشیند و سر بر سینه ات بگذارد ...

دوست دارد با دستانِ کوچکش مهربانی بی حد خود را به تو تقدیم کند..

کودک ِ درونم  دوست دارد با تو باشد...با تو بگوید ...

دیگر حتی به دروغ راضی نمیشود که نمیشود ...نمیخواهد 

میدانم ...میدانم

 دلگیری ...میدانم خسته ای ...بی حوصله ای ...همه را میدانم 

اما بدان کودک ِ درونم بی قرار است...بی قـــــــــرار

ندارد مخاطب ِ خاص

 دلـــــم براے تــو کــه نه
ولـ ــے َبرای روزهــا ی باهمـــ بودنمـان تَنـگـــ شده
براے تــو که نه ،
ولے برای "مواظِـ ـب خودت باش" شنیدن تَنـگــ شده
براے تـــو که نه ،
ولے برای دلے که نگرانم میشد تَنـگــ شده
راستش ! براے اینها که نه . . . .
برای خودت .....دلَم خیــلے تَنـگــ شده

ببین...

نگاه کن

چه ساده از قاب نگاهم

پاک میشوی

نگاه کن

چگونه سرسخت به کشتن تو

برخواسته ام



روزمرگی

روز پنج شنبه  رفتم برای کیانا دختر داداش - که این روزا با انگشتای کوچیکش روزهای مونده به روز تولدش رو نشون میده  - کادوی تولد بگیرم .واسه همین مزاحم  یکی از آشناها شدم . خیلی وقت نیست که ایشون رو میشناسم اما براشون احترام خاصی قائلم... میدونید وقتی دنیا میخواد باهات یه جنگ ِ اساسی رو شروع کنه اوضاع میشه مثل ِ زندگی ِ من ... 

همه چیز دست به دست ِ هم میدن که منو اذیت کنن...آخه چرا ؟؟


بدون ِ شرح

تا حالا هیچکی برای من گیتار نزده بود...ممنونم

غصه ی بابا...

سحر که بیدار شدم حوصلم نشد موهامو ببندم.وقتی سفره رو میچیدم بابا چپ چپ نگام میکرد..منم وقتی نگاهم تو نگاهش گره میخورد فقط لبخند میزدم .سر سفره نشستم. مامان زیر چشمی اشاره ای کرد که به بابا نگاه کنم. نگاش کردم دیدم داره آروم آروم گریه میکنه ...با تعجب گفتم : چی شده بابا ؟؟ 

دستی تو موهام کشید و گفت : موهات تو جوونی سفید شده ...

با خنده موهام رو جمع کردم و چشمکی به مامان زدم و گفتم : من میگم مشهد نمیام...شما میگی بریم دلم هوای حرم داره...اینا هدیه ی هوای دل ِ شماست بابایی ِ من

بعد همه با هم خندیدیم  



پا ورقی :

آخه بابایی من پیری آن نیست که مویی به سپیدی دارد... اینا همش حاصل ِ تجربه س 

این کجاش بد ِ ....دختر خانمت مــــرد ِ روزهای ِ سختهِ ... 

حقیقت نوشت :

واقعا سفر ِ مشهد برام سنگین بود و سخت... آخه سختهِ ...خیلی سخته ِ... هنوزم سخته ِ....