«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

رغبتِ عجیبی‌ دارم به دیوانه شدن !!!!

دو سال از مرگِ من گذشته است
از آخرین نامه
از خداحافظ
از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت
از آخرین باری که با تردید گفتی‌ چقدر دوستم داشتی
و من در وهمِ غیر قابل باوری ، باور کردم ، دیگر دوستم نداری
بی‌ تو
بی‌ خودم
بی‌ حضورِ عشق
سخت گریسته ام
رغبتِ عجیبی‌ دارم به دیوانه شدن
رغبت عجیبی‌ به بیراهه زدن
دوست دارم دست‌هایم را روی سینه‌ام
روی امن‌ترین جای بدنم بگذارم
و برای همیشه بخوابم
خواب
خواب
خوابی‌ برایِ نبودن
نبودن
تو رفته‌ای و نمی‌دانی
دیگر بارانی نخواهد بارید
این شهر پر از غبار خواهد شد
تن‌ من مثل کویر ، خشک خواهد شد
من و کویر
کویر و من
من و شب و کویر
و باد میوزد
و میوزد
و میوزد
تا صدای آخرین لحظه‌های تو را
با خودش به سرزمین‌های غریب ببرد
تو رفته ای
و من پشت چشمان بسته ام
شب را دیده ام
من از گوشه ی اتاق
کسی‌ را دیده‌ا‌م
که دوسال پیش مرده است


نیکی‌ فیروزکوهی


پ.ن :
اگر مخاطب این شعر تو باشی‌، حالا می‌دانی، کسی‌، جایی‌، دارد برایِ تو می‌میرد)


برای تو ...

نه پرنده هستم، نه آزاد
انسانی‌ بازگشته
سرخورده از راه‌های دور
عاشقی، با حواسی مغشوش
که اگر جنون قلبش را نلرزاند
ویرانِ شبگردی روحِ متلاطمی می‌‌شود
که خودش را گم می‌‌کند
تا به خانه ای نرسد که جایِ تو در آن خالیست
و تمامِ اینها یعنی‌ اسارت
یعنی‌ گمنامِ کوچه‌های معشوقی باشی‌، برای تو کم حوصله‌
یعنی‌ تحملِ غم انگیز نگاهی‌
که دیوارت را کوتاهتر از دیوارِ هر سایه‌ای می‌‌بیند
آه محبوبِ بی‌ رحمِ من !!!
کسی‌ تو را دوست دارد
که شعر را برای از تو گفتن دوست دارد
و گل را برای از تو گفتن
و آبی آسمان را برای از تو گفتن
کسی‌ که وام‌دارِ تمامِ خواب‌های نرفته است
تا خیالِ سرزده ی تو را
با وسواسِ یک عاشق دیوانه
به خلوتِ روزگارش ببافد
و کاش می‌‌شد بفهمی
چه دردناک است
نبردِ پر حقارتِ قلبی اسیر با میلِ بی‌ وقفه ی این تن‌ِ خسته به پرواز

یه کلام ِ خصوصی با خدا

دلم از خیلی چیزا میگیره...اصلا وقتی دلتنگم این صفحه کیبورد میشه یه قلم روان و روشن که دلش میخواد فقط بنویسه از چیزایی که باید بگه ...یا شاید هم نباید بگه ...آخه چیزای تکراری که گفتن نداره ...

دلم میخواد جای همه سه نقطه ها همه اون حرفایی رو که دوست دارم بنویسم . بی پروا باشم توی نوشتن . خوفی نداشته باشم از خوندنش یا حتی از نوشتنش . اما چه کنم که نمیشه ...نمیشه از نداشته های زندگی نوشت ...من یه کلام میگم ...این کلام من تا چه حد ارزش جواب دادن داره ...از این کل کل ها زیاد داشتم وهیچ رقمه نتونستم راضیش کنم که بابا بازی در نیار ...تو که میدونی من حساسم...تو که میدونی دل ِ مهربون من دلتنگ و دلگیر میشه چرا با اطمینان دست میزنی روی دوشم که برو من باهاتم...

تو این مدتی که گفتی من باهاتم و من باورت کردم چه گلی به سر ما زدی که باز من ِ خل باورت میکنم ...

دلم گرفته ...نمیدونم باید چی بگم ...از تو گله کنم یا از خودم یا از اطرافم یا از فرهنگ ِ حاکم بر این کشور ...بابا بخدا به هر کی بگی ریسه میره از خنده ...به هر کی بگی یه جور نگات میکنه که انگار داره به ادمای عصر حجر نگاه میکنه ...

آخه من کجا و دل کجا ....

دل ِ من باید به کدوم طرف مایل شه که تو نخندی ازش .... که اون بالا بالا ها روی اون تخت زرینی که کارو میگفت به من و افکارم نخندی ...

اگه راستی راستی من برات حکم سریال های کمدی رو دارم خیالی نیست ...حتی خیالش هم خوشه که حداقل نظری داری و میخندی ....ولی تو رو یگانگی خودت با دلم بازی نکن که اصلا جنبه ندارم...یعنی باور کن ظرفیتم تکمیله تکمیله ...

میبینی که از روزمرگی و تکرار خسته شدم ...بی حوصله ام ...بی حوصله 

من همه چیز رو میدونم ...همه چیز رو بررسی کردم و کلی با خودم و دلم جنگیدم ....از طرفی خوف داشتم از طرفی ته ته ته دلم قرص بود و منو ترغیب میکرد که هر چی دلت میگه گوش کن ...منم گوش کردم و با چه اطمینانی پیش رفتم ...

اما واقعا کاش خودخواه بودم و منطق ناپذیر ...کاش آزاد بودم و رها ...کاش او هم مثل من بود ...کاش میتونست مثل ما باشه ...کاش و کاش و کاش 

و کاش من مرض نداشتم و نمیگفتم ..و کاش تو نگفته بودی برو من هوات رو دارم و بعد هلم بدی وسط گود و بیشینی اون بالا و برای من .... 

آ خدا ! نمیخوام بگم ...نمیخوام بیشتر از این بگم که چقدر دلم میخواست به واقعیت برسه شنیدن صدایی که آرامشه ...بگذار دهنم بسته بمونه و دم نزنه ...برو 

برو اینجا حوالی ما " ورود ممنــــــــــــــوع " است ...بــــــرو   

روزمرگی

امروز پشتِ یه وانت خوندم  :    خـــــوبی ؟؟ 

گفتم : نه ...تب دارم .



بازم صد رحمت به معرفت وانت بار !!!!

آیا بگویم برای تو !!!

من از سخاوت باران حرف نمی‌‌زنم

من از صداقتِ شب حرف می‌‌زنم

از دامانِ پر مهرِ یک درخت

که گهواره ی خوابِ پر ستاره ی ما شد

من از اعتبارِ یک بوسه حرف می‌‌زنم

و از جاودانگی یک خاطره درحافظه ام

من از پرده‌های ریاکارِ همسایه

از راز‌های دروغینِ پشتِ این دیوار بیزارم

بگذار محکومم کنند

بگذار بخلِ چشم هاشان بسوزاند مرا

من در حضورِ عشق

یک شهرِ بی‌ شهامت را به آتش کشیده ام

نگاه کن که شرم هیچ کجای این قصه زانو نمی‌زند

این گناه، گناه نیست

این عشق

این شورِ بی‌ پایان گناه نیست

روزمرگی

یه تصادف وحشتناک حال و هوام رو بهم ریخت . کشته شدن یه دختر جوون که با هزار امید و آرزو از خونه زده بود بیرون روح و روانم رو بهم ریخت ...یه عالمه فکر از ذهنم گذشت ...اون مرد و من ِ نوعی حتی نتونستم از ماشین پیاده بشم و کمکش کنم ...خونِ قرمز رنگی که اطرافش بود بیشتر منو در افکارم غرق میکرد ...دیگه حوصله شرکت و کار رو نداشتم ...هنوز هم توی فکرم. در فکر خانواده دختری که کشته شد ...پسری که دوستش داشت...نمیدونم هر کسی که به نوعی اونو میشناخت ...نمیدونم چرا از ذهنم دور نمیشه 

هنوز هم مثل اون وقتام ...حساس ... داداش حق داشت نمیگذاشت کفش های غمگین عشق رو بخونم ...حق داشت روزای مدرسه اجازه رمان خوندن بهم نمیداد...اگه نه من درس خون نبودم. مثل امروز که هیچ کاری نکردم و همکارم هی غر میزد...هی غر میزد...ناراحتی در صورتم کاملا مشهود بود ...فکر اون دختر ...فکر اینکه دیگه نفس نمیکشه سخت آزارم میده 

نمیدونم ....فقط میدونم دلم گرفته امروز ...کلاً روی فرم نیستم

روزمرگی

هی بوق میزد و بوق میزد...برگشتم پشت ِ سرم رو نگاه کردم یه پرشیا سفید که نمیشد راننده عجولش رو دید . منتظر چراغ سبز بودم تا از چهارراه عبور کنم ...بازم بوق میزد...چراغ سبز شد و من راه افتادم . پرشیا از من رد شد و اشاره کرد و ایستاد.من هم گمان کردم مسافر ِ شهرمون هست . بطرفش رفتم و اشاره کردم شیشه رو بده پایین ...یه جوون حدود 27 -28 ساله با ظاهری کاملا آروم ....نگاهی کرد و با لبخند گفت : واقعا منو نمیبینی یا خودت رو به ندیدن میزنی !! این همه بوق ...این همه ایما و اشاره  

خندم گرفت و گفتم : ببخش من در این چیزا جدی و باهوش نیستم اصلا 

اون هم خندید و گفت : بگو توی باغ نیستم        

                                                      و رفت ....

بخدا این آدمی دیوانه س

وقتی نگاهم میکنی  

               در حلقه چشمان تو  

                                 قلبم اسیر می شود 

                                                 مانند میر می شود

وقتی نگاهم میکنی  

               در بستر چشمان تو  

                                قلبم به خواب می رود  

                                                سویش شتاب می رود

  ادامه مطلب ...

روزمرگی

یه عالمه حرف دارم واسه نوشتن اما واقعا حوصله نوشتن ندارم ...فردا جلسه دارم و مجبورم چادر بپوشم . هر چند بابا میگه چادر بهت میاد اما وقتی میپوشم بیشتر مورد توجه ام و این منو سخت منزجر میکنه ...هر ننه قمری میخواد خودی نشون بده ...حوصله جلسه رو هم ندارم ...کاش مریض میشدم تا کنسل میشد ...اما حیف که من بیدی نیستم که با یه مریضی جزئی از پا بیفتم و خونه نشین شم ...

تو این فکرم که چرا حرفام خودم رو آروم نمیکنه ...دیروز یه خانم بهم زنگ زد و با صدای لرزونش از من خواست تا منو ببینه ...منم رفتم و دیدمش و فهمیدم که یه رابطه کاری برای ایشون که همسر اون بنده خدا بودن سوء تفاهم شده ....خیلی باهاش حرف زدم و بهش اطمینان دادم که چیزی نیست و فقط رابطه کاریه که اونم اگه ببینم به زندگی ایشون لطمه میزنه خیلی راحت وظیفه دیگه ای رو به عهده میگیرم که به همسرشون دخلی نداشته باشه...موقع خداحافظی محکم بغلم کرد و گفت ممنونم . خیالم رو راحت کردی و از هم جدا شدیم ...

و من در این تفکر بودم که چرا ؟ واقعا چرا تفکر مردم در مورد ِ من !!!! 

هیچی اصلا ...مهم نیست دیگه 

مرا در بین شهر امن آغوشت چنان برگیر

که راه خانه ام را گم کنم دیگر

بیا می خواهم امشب سر به روی بازوان مهربانت

خواب را مهمان چشمانم کنم - همین چشمان شب بیدار-

لبانم را میان آتش لبهای داغت شعله ور کن- همین لبهای خاموش-

بیا دستان سردم را که انگار- ز بی مهری -

تمام سردی دنیا همینجاست

میان دست گرم خود بگیر و خوش بسوزان

بیا حرم نفسهایت، بیا عطر تمنایت

مرا دیوانه و لبریز کرده

ببین جام نگاهم را

که از عشق و محبت ، از صفا و از صمیمیت چه خالی ست

به لبخند پر از شورت بیا پر کن تو این جام تهی را

ببین دیگر ندارد زندگانی رنگ شیرینی برای من

تو در چشمان مست خود دو کندوی عسل داری

مرا مست از نگاهت کن

بیا و رو به راهم کن

نگو شور هوس دیوانه اش کرده

هوس زیباترین تعبیر عشق است

به بازی گیر با سرپنجه های خود

پریشان گیسوانم را

بزن شانه به ناز من

بیا و بوسه باران کن رخم را بازوانم را

ز لبهایت مرا آب حیاتی جاودانی ده

که جانی تازه دل پیدا کند امشب

بیا سر را به روی سینه ام بگذارو بشنو راز قلبی را که عمریست

صدایت می زند هر لحظه صد بار

تو می دانی که هر شب جای تو

پیراهنت مهمان آغوش من است – همین دیوانه آغوش -

بیا امشب مرا در بر بگیر و تا خود صبح

نوازش کن تن یخ بسته ام را

بیا امشب به این خانه پریشانت شدم باز

ببین بار دگر شعرم به رسوایی شد آغاز

مزن با زخمه های این دل شیدا دگر ساز

نگو شور هوس دیوانه اش کرده

هوس زیباترین تعبیر عشق است

 

که دل دادم به این دیوانه حالی

که تن دادم به این عشق خیالی

به هنگام وداعت صبحدم

ببین سیلاب غم بر گونه هایم ،

به روی شانه ات مهمانشان کن ، بیا و پاکشان کن

اگرگفتم هوس زیباترین تعبیر عشق است

نگو شور هوس دیوانه اش کرده

هوس دارم در آغوشم بگیری تا بمیرم

مرا بار دگر در بین بازوهای قدرتمند خود – ای آخرین فرصت –

چنان برگیر

که از شهر وجود من صدای استخوان آید

هوس زیباترین تعبیر عشق است...

 

 

پ.ن:

ممنون از دوستم مرجان خانم....خیلی این شعر رو دوست دارم