«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

هی بوق میزد و بوق میزد...برگشتم پشت ِ سرم رو نگاه کردم یه پرشیا سفید که نمیشد راننده عجولش رو دید . منتظر چراغ سبز بودم تا از چهارراه عبور کنم ...بازم بوق میزد...چراغ سبز شد و من راه افتادم . پرشیا از من رد شد و اشاره کرد و ایستاد.من هم گمان کردم مسافر ِ شهرمون هست . بطرفش رفتم و اشاره کردم شیشه رو بده پایین ...یه جوون حدود 27 -28 ساله با ظاهری کاملا آروم ....نگاهی کرد و با لبخند گفت : واقعا منو نمیبینی یا خودت رو به ندیدن میزنی !! این همه بوق ...این همه ایما و اشاره  

خندم گرفت و گفتم : ببخش من در این چیزا جدی و باهوش نیستم اصلا 

اون هم خندید و گفت : بگو توی باغ نیستم        

                                                      و رفت ....

بخدا این آدمی دیوانه س

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.