ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
هی بوق میزد و بوق میزد...برگشتم پشت ِ سرم رو نگاه کردم یه پرشیا سفید که نمیشد راننده عجولش رو دید . منتظر چراغ سبز بودم تا از چهارراه عبور کنم ...بازم بوق میزد...چراغ سبز شد و من راه افتادم . پرشیا از من رد شد و اشاره کرد و ایستاد.من هم گمان کردم مسافر ِ شهرمون هست . بطرفش رفتم و اشاره کردم شیشه رو بده پایین ...یه جوون حدود 27 -28 ساله با ظاهری کاملا آروم ....نگاهی کرد و با لبخند گفت : واقعا منو نمیبینی یا خودت رو به ندیدن میزنی !! این همه بوق ...این همه ایما و اشاره
خندم گرفت و گفتم : ببخش من در این چیزا جدی و باهوش نیستم اصلا
اون هم خندید و گفت : بگو توی باغ نیستم
و رفت ....
بخدا این آدمی دیوانه س