«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

زیر لب زمزمه میکردم و وسایل شام رو مهیا... بابا نگاهی پر معنایی کرد و گفت چی میگی با خودت بابا ؟؟ 

خندیدم و بلند گفتم : 

کاش بر فراز قله های پرامید عــ ــ ـشــ ـــ ــق ، نقـــش دیوانه بودن را با تمام زنجره هایش میدیدم ...


و بعد باهم خندبدبم...

روزمرگی

کمی نگرانم و میشه گفت کمی بیقرار ... بیقرارِ گفتن یه حرف که گفتنش هم اونقدر ها سخت نیست برای من  و نگرانِ روزهای بعد از آنم ...

دیروز و امروز روز کاری شلوغی داشتم ... کارهای عقب افتاده قبل که باید حداقل یک ماهه به همه سر و سامان بدم ...انگار توی همه چیز باید به روز بود ... اعتقادات آدما هم به نسبت تکنولوژی باید تغییر کنه ...مثل برنامه تا انتها حضور که اون وقتا از رادیو تهران پخش میشد و از شهدا میگفت ...و من اگه یک روز این برنامه رو از دست میدادم تموم غم های دنیا رو دوشم سنگینی میکرد ،حالا دیگه اون هم شنیدنش هیجانی نداره چون از همه چیز میگه غیر از فرهنگ جبهه و خاطرات اون روزا ...

دنیاست دیگه ...باید تغییر کرد 

دیشب از اول تا انتهای وبلاگم رو خوندم . تمام نظرات رو ...همه رو 

چقدر افکارم زیبا و بچه گانه بوده و در عین بچگی اعتقادات بزرگی داشتم ...چیزایی که هنوزم پایبندم به اونها...

حرفایی که عقل ِ هیچ آدمی منطقش رو تکذیب نمیکنه و این یعنی فرمانروایی ِ عقل بر احساس ... 

امروز حس غریبی دارم ...یه حس که نمیشه ازش گفت و نوشت ...یه حس ِ تغییر که شاید خیلی دیر شده و من دلم برای چیزی میسوزه که ساده از دست دادمش ...هر چند که !!!                    

                                                          بگذریم ....

دیروز شرم داشتم ...نمیدونم چرا ..پیش ِ خودم شرمنده بودم اما بعضی وقتا باید برای بدست آوردن یه چیزایی دل به دریا زد ...زندگی ِ من مثل یه دریاست که دوست داره به اوج بره...

میخوام در اوج زندگی کنم . میخوام فرمانروایی رو از قلمرو جسم و روحم حذف کنم...میخوام زندگی کنم ...زندگی 

دلم میخواد برم باغ ِ ارم ..مسیر همیشگی رو دنبال کنم  و مثل اون روز که زیر بارون پاییزی به خودم قول دادم باز به خودم قول بدم ...قول بدم برای جنگ با فرمانروایی آماده بشم...

میدونم ...میدونم حرفام برای خیلی ها گنگه...اما این روزا خودم هم گیجم و منگ   به قول یه دوست ِ عزیز که خیلی دوستش دارم یه جورایی خنثی ...



لعنت بر فرمـــــانروایی....لعنت 

روزمرگی

دنیای عجیبی دارند آدمها... در این میونه من موندم حیرون که کدام راه !!! کدام چاه !!!

همه اون نمیدانم ها سرشار از دانستنیهاست...آگاهی از چیزی که از یه طرف عقل ردش میکنه و احساسم تایید ...

من بین عقل و احساس سرگردونم ...

و یه عالمه سوال ِ بیجواب که واقعا هیچ کسی نمیتونه پاسخگوی سوالاتم باشه ...شاید هم واقعا جوابی نداشته باشه ...

آخه من و خدا مثل ِ دوتا دوستیم ...دوستی که یه عهد با هم بستن...درسته که من عهد شکنم اما وقعا اون چی ؟!! تا حالا فکر کرده چرا عهد شکستم !!! 

خدا برخلاف همه نمیدانم های من خوب میداند که من چرا ناسپاسم...میدونه که با تمام ناسپاسی هام بیشتر از حتی پدر و مادرم دوستش دارم ...اون میدونه که من تمام تلاشم رو میکنم تا اون شاد بشه ...

اما چرا شادی خدای مهربونم با ناراحتی ِ من توام میشه...

دلم نه گرفته ...نه دلتنگم ...

دلم دیوانگی میخواد خدا .... دیوانگی 

دستم رو روی صورتم میگذارم ...گونه هام رو نوازش میکنم ...به دیوانگی ام فکر میکنم. به سکوت ِ بی حد قلبم ...به نگاه ِ پر از سوالی که خوانده نشد....

واااااااااااای...لعنت بر فرمانروایی ...لعنت....



پ.ن : 

کاش یکی بلند توی گوشم فریاد میکرد : تـــــــــــــلا !!!

                                                                 تکـــرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ؟

رویای ناتمام...

بعضی وقتا مثل ِ این روزها سرشــــار از انرژی ام ، شـــادم ، سرحـــالم و خندون...

در این لحظه های مفرح و دلچسب ، یاد تو بیشتر مشتاقم میکنه ...انگار الان کنارمی و ....   

بین ِ خودمون باشه ...بیشتــر وقتا من عاشق ِ توام 

روزمرگی

امروز صبح ِ زود ِ زود ،از خونه زدم بیرون تا کمی در هوای روحبش صبحگاهی قدم بزنم . نور خورشید با نسیم خنک صبحگاهی روح و روانم رو سیقل میداد...آروم و بیصدا ...بدون گرز و خنجر و دعوا با خودم نجوا میکردم .اگه کسی از کنارم رد میشد یقینا فکر میکرد دیوانه ام که با خودم حرف میزنم ...نگاهم به فیلتر های تهویه زیرگذر افتاد ... یکی با خطِ زشت و نامرتب نوشته بود : 

با خودت رو راست باش ...راستش رو بگو دوستش داری ؟؟ 

لبخندی روی لبم نقش بست و با خودم گفتم :

فاصله یه حرف ساده س

بین دیدن و ندیدن

من تو این فاصله موندم سرگردون و حیرون 

بین داشتن و نداشتن...


در آخر صادقانه گفتم :

نمیدونم...واقعا نمی دونم

روزمرگی

تنهایی میخوام...

یه گوشه دنج و آروم

رو به دریا 

فقط 

من و صدای پای آب 



پ.ن : لعنت بر فرمانروایی...لعنت !!

باران چه زیباست....



پ.ن: 

خدای مهربونم رحمت ِ بی دریغت  را سپــــــــــاس ....

2دلی

این روزا درگیرم....

فاصله یه حرف ساده س    بین دیدن و ندیدن 

من تو این فاصله موندم سرگردون