«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

دنیای عجیبی دارند آدمها... در این میونه من موندم حیرون که کدام راه !!! کدام چاه !!!

همه اون نمیدانم ها سرشار از دانستنیهاست...آگاهی از چیزی که از یه طرف عقل ردش میکنه و احساسم تایید ...

من بین عقل و احساس سرگردونم ...

و یه عالمه سوال ِ بیجواب که واقعا هیچ کسی نمیتونه پاسخگوی سوالاتم باشه ...شاید هم واقعا جوابی نداشته باشه ...

آخه من و خدا مثل ِ دوتا دوستیم ...دوستی که یه عهد با هم بستن...درسته که من عهد شکنم اما وقعا اون چی ؟!! تا حالا فکر کرده چرا عهد شکستم !!! 

خدا برخلاف همه نمیدانم های من خوب میداند که من چرا ناسپاسم...میدونه که با تمام ناسپاسی هام بیشتر از حتی پدر و مادرم دوستش دارم ...اون میدونه که من تمام تلاشم رو میکنم تا اون شاد بشه ...

اما چرا شادی خدای مهربونم با ناراحتی ِ من توام میشه...

دلم نه گرفته ...نه دلتنگم ...

دلم دیوانگی میخواد خدا .... دیوانگی 

دستم رو روی صورتم میگذارم ...گونه هام رو نوازش میکنم ...به دیوانگی ام فکر میکنم. به سکوت ِ بی حد قلبم ...به نگاه ِ پر از سوالی که خوانده نشد....

واااااااااااای...لعنت بر فرمانروایی ...لعنت....



پ.ن : 

کاش یکی بلند توی گوشم فریاد میکرد : تـــــــــــــلا !!!

                                                                 تکـــرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.