زیر لب زمزمه میکردم و وسایل شام رو مهیا... بابا نگاهی پر معنایی کرد و گفت چی میگی با خودت بابا ؟؟
خندیدم و بلند گفتم :
کاش بر فراز قله های پرامید عــ ــ ـشــ ـــ ــق ، نقـــش دیوانه بودن را با تمام زنجره هایش میدیدم ...
و بعد باهم خندبدبم...