«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

1.2.3.... دارم جوجه ها رو میشمرم دونه دونه :)

شبِ یلداست .پاییز با همه زیبایی هاش داره تموم میشه ...درختا به خواب میرن تا خودشون رو برای بهاری زیبا اماده کنن...امشب هیچ کدوم از بچه ها خونه ما نیومدن .خب بالاخره طایفه اونطرفی هم حقی دارن ...

تنهاییم. من و مامان و بابا 

من که صبح کارای شرکت زیاد بود و خسته شدم. وقتی هم رسیدم خونه ،واسه خاطر مراسمی که داریم مجبور شدم کزت بشم دکور ِ خونه رو عوض کنم و حیاط رو تا ساعت 6 عصر بشورم.به معنای واقعی تا مغز استخوان یخ زدم ...خلاصه تا الان که دیگه کم کم یلدا میخواد بیاد خونمون گرفتار بودم هنوز هم سالن بهم ریخته س

داشتم میگفتم ..من هستم و بابا و مامان...نه از هندونه شبِ یلدا خبری هست نه از انار و فال حافظ...امسال فک کنم یلدا قهر کنه و خونه ما نیاد ..یعنی دیگه با این حالِ خسته کی حوصله داره میوه بیاره...حالا اگه یکی برات پوست میگرفت یه چیزی ...من که از خیرش گذشتم . تازه بابا سالاد درست کرد...بی تعارف منم تعارف نکردم که بده من درست میکنم...اصلا سالاد با دستای بابا خوردن داره... اونقدر بامزه خیار و گوجه خورد میکنه ... تازه حواسش نبود ازش فیلم گرفتم.خیلی جالب این کاسه سالاد رو گذاشته بود تو بغلش و ...اصلا دیدنی بود...قربونش برم الهی ....

اونقدر خوابم میاد که فک کنم خوندنِ آیه الکرسی به آیه دوم نرسه ..

در آخرین لحضه های پاییز نیت کردم و فال حافظ گرفتم:

من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم

                                       صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم

                                                                    باغ بهشت و سایه طوبی و قصر حور

                                                                                               با خاک ِ کوی دوست برابر نمیکنم    


میبینی ...من نمیگم

حافظ داره میگه...

رویای ِشبِ چله

همین رو بگم که کوچک ترین رویای من اینه که دریای پوشیده شده از یخ رو از نزدیک ببینم و شبِ چله رو اونجا جشن بگیرم و دف بزنم... خیلی باید رویـــــــــایـــــی باشه ...

لذتی با طعم ِ ترشی...

اون زمونا که بچه بودم و ناز، کارایی میکردم که باعث میشد داداش مهدی گلم نقطه ضعف بگیره و اذیتم کنه ...عشق میکرد خواهر کوچولو رو اذیت کنه ...اون وقتا یه سگ داشتیم بنام گرگی ...واقعا عین گرگ بود .من که ازش نمیترسیدم ولی خب داداش همیشه حواسش بود دیوانگی نکنه .آخه این گرگی ما زمان طفولیت  توی گاراژ دست صاحب قبلیش  که بود سپر یه ماشین محکم میخوره به سرش .این بود که مثل سگ های دیگه زیاد باوفا نبود و حتی صاحبش رو یادش میرفت .

دیوانه بود به معنای واقعی 

حالا ربط ِ این دو تا جریان چیه !!! الان میگم

خونه ما یه حیاط بزرگ داشت که گوشه حیاط یه انباری کوچولو بود که باید نشسته واردش میشدی..مامان خانمی ترشی و خیار شور اونجا میگذاشت .داداش هم شبها گرگی رو آزاد میگذاشت تا هر جا دلش میخواد بره...

یه چند شبی بود بد دلم هوا میکرد برم ترشی و خیار شور بخورم ...یه شب دیگه خواب به چشمم نمی آمد . این بود که رفتم نصف شب تو حیاط...

اولش به گرگی گفتم ببین.من میخوام برم ترشی بردارم.. اونجا نه گوشتی هست نه چیزی که تو بخوای بازی کنی .پس دنبال من نیا

گرگی هم همین جور نگام میکرد . انگار حرفای منو خوب درک کرده بود...

یه چوب گرفتم دستم و رفتم طرف انباری ترشی ...گرگی هم آروووووم پشت ِ سر من میامد...از یه طرف چوب رو تکون میدادم گرگی بهم نزدیک نشه ...از اون طرف هم دستم تا آرنج توی ظرفِ ترشی بود...

خلاصه به هر بدبختی بود کاسه رو پر از ترشی  و خیار شور کردم و با ترس و لرز از گرگی دیوانه خواستم فرار کنم که گرگی فکر کرد قصد بازی دارم ..حالا هر چی میدویدم به پله ها نمی رسیدم... من بدو ...گرگی دیوانه بدو...

خلاصه فرار کردم و اومدم پتو رو روی سرم انداختم و همه رو خوردم...واقعا دلچسب بود...تا اینکه شد کار هر شب ...گرگی هم دیگه براش تکراری شده بود و از سر جاش تکون نمیخورد و من آسوده خاطر به شکمم میرسیدم. مدتی گذشت و یه شب وقتی داشتم زیر پتو ترشی میخوردم یهو داداش پتو رو داد کنار از روی سرم 

حالا مگه میشد جلوش رو گرفت ...ریسه رفته بود از خنده..اونقدر خندید که همه بیدار شدن و آبروی ما رفت و مامان فهمید که دزد ترشی ها کیه ؟!!!

یادش بخیر...هنوز هم داداش با هیجان تعریف میکنه و بلند بلند میخندیم

فقط این جمله داداش جدی بود که دختر ِ خل نگفتی گرگی بزنه به سرش و بهت حمله کنه !!! 

راست میگفت..آخر دختر اینقد شکم پرست !!! 


وای دلم هوای ترشی کرد دوباره ...

این روزا واقعا خوبم و پر انــــــــرژی 

امروز خیلی خوبم...

امروز خیلی خوبم...خیلی خوب ... 

چند روزی بود گرفته و غمین بودم .انگار دست خودم نبود و دوست داشتم یه بهونه پیدا میکردم و یه دل سیر گریه...از اون دخترهایی هم نیستم که آشکار گریه کنم ...اصلا چه معنی داره همه عالم و آدم بدونن که غمگینی ...

بابا میگه از درون شکستن سخته ...از درون غمگین بودن سخت تر ...خب منم عاشق ِ چیزای خاصم و سخت

وقتی داشتم ایمیلم رو چک میکردم آی دی یکی از دوستانم که خیلی برام عزیزه رو سبز دیدم...میگم خیلی عزیز چون اندازه همه زندگیم دوستش دارم...با نا امیدی سلام دادم و از دلتنگیم براش گفتم...

مثل اون زمانها که گریه میکردم و بهم میگفت گریه کن ..گریه آدم رو آروم میکنه ،باهام حرف زد . با یه قاطعیتی گفت خدا نمیتونه هر کار میکنی وقتی خودت میدونی درست نیست برگردونتت به حالت اول...پس کارِ خودته...ضعف ِ خودته و گردن خدا ننداز

گفت همه چیز خوبه اما به دید ِ خودت ربط داره چطوری نگاش کنی ..

گفت مثل این آدمایی نباش که فقط میخوان ناله کنن...سعی نکن خودت رو الکی شاکی نشون بدی 

گفت کارات رو درست کن و بهتر تصمیم بگیر

گفت تنها توصیه من اینه که خودت رو الاف رابطه هایی که زندگیت رو مشغول میکنه نکن

گفت چند روز آروم باش و الکی با خدا درگیر نشو

گفت ما درگیر کارای بدی هستیم که انجام میدیم

گفت با خودت رو راست باش ...لازم نیست به کسی بگی...فقط با خودت...خودِ خودت


خیلی به حرفاش فک کردم...دیشب رو تا صبح فک کردم و فک کردم ...با خودِ خودم حرف زدم و جنگیدم...کاری هم با خدا نداشتم...هیچ کسی رو مقصر ندیدم...راست میگفت...انگار از دلم خبر داشت...انگار میدونست باید این چیزا رو بگه که منو آرووم کنه ...نزدیکای اذان بود دیگه که به یه نتیجه درست و درمون رسیدم..به این که من هستم...خدا هست ...عشق هست ...زندگی هست

به داشته هایی که داشتم فکر کردم...چیزایی که برام از هر چیزی در این دنیا باارزش تره ...به محبت بی پایان مامان و بابا...به  داداش مهربونی که همه زندگیمه...به خواهرای مهربونی که با ناراحتی من اشک میریزن و با خنده من میخندن...

به خواهر زاده ها و بردار زاده ام فکر کردم و به خودم نهیب زدم من یه همچین کسایی رو دارم که هر کسی آرزوی داشتنشون رو داره...

جانمازم رو پهن کردم و به داشتن خدایی فکر کردم که به من نزدیکه...نزدیک تر از رگ گردن

دیگه بهونه نمیخوام...خالی شدم...

دلتنگی انگار پروانه ای از وجودم پر کشید...قلبم آروم شد..

این جمله که (همه چیز خوبه اما به دید ِ خودت ربط داره چطوری نگاش کنی ...) تو گوشم زمزمه میشد و آرومم میکرد ...

و اما امروز...خوبم ... انگار تو دلم سونامی شده...همه چیز زیر و رو شده

دلتنگ نیستم...از هیچ چیز و هیچ کس...آسمون آبی تر از روزای قبل شده...

انگار همه چیز خوبه ...همه چیز آرومه... جاری شدم.

مثل اون رودی که پیچ و خم بسترش مانع رسیدنش به دریا نمیشه

ممنونم دوستم...ممنونم آرامشم...ممنونم همه زندگی ام

حال نوشت

مهمون داریم...مهمونی که شاید برای هر کسی خاص باشه..اما برای من بی اهمیت تر از هر چیزیه...

همیشه تمام رو راستی ها و نگفته ها رو وقتی میشنوی که دلت اندازه همه آسمون گرفته ...

وقتی میشنوی که بغض راه گلوت رو بسته و نمیخوای سدِ نشکسته ش رو بشکنی ...

وقتی میشنوی که با اینکه ادعا میکنی مهم نیست اما برات مهم تر از همه چیز میشه ...

وقتی میشنوی که دلت تازه تو دهنی خورده و باید نازش بکشی...

وقتی میشنوی که دلتنگی...

میبینی همه چیز مثل رفتن توئه...مثل وقتی که گفتی باید واسه آرامش خاطر من بری ...

ای وقت نشناس...دلم گرفته...دلم نمیخواد هیچ کسی رو ببینم...دلم سفر میخواد..یه تنهایی عظیــــــــــــــــم که آرومم کنه ...

چـــرا این روزا دلتنگم اینقدر بی خود و بی جهت؟؟

آهای!!!  یکی بیاد یه سیلی محکم بزنه به صورتم تا دلیلی بشه واسه گریه...یکی بیاد بهونه بسازه برام...

دلم بهونه میخواد...بهانه ای برای خالی شدن


جدال

به دلم تو دهنی زدم که هی نیاد و بگه این رو میخوام و اون رو میخوام...

اصلا چه معنی داره دلِ آدم هی ناز کنه و خودش رو لوس!!!

اصلا چه معنی داره دلِ آدم هی حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه !!!

اصلا چه معنی داره دل آدم دلش بی هوا برای بودن و داشتن تو تنگ بشه!!! 

اصلا چه معنی داره دل ِ آدم تو دلش به تو بگه بی انصاف دلم برات تنگ میشه!!!

معنی نداره...نگران نباش عزیزم ...ادبش میکنم  



تلخ نوشت:

به قول یه دوست ،لعنت به حس هایی که هستن ولی باید به اجبار ندیدشون گرفت که پیشرفت نکنن و نخوان از بین برن...

می فهمین که؟!!

روزمرگی

امروز از شرکت رفتم پیش خواهرم که میخواست خرید کنه ...محیط مجتمع تجاری زیتون برام آرامش دهنده س...نمیدونم چرا ولی فضای حاکمش رو دوست دارم .مغازه ها همه بسته بودن و من در طبقه دوم منتظر خواهرم بودم . کم کم مغازه ها از خواب بیدار شدن و محیط ِساکت و خلوت ،شلوغ شد. در این میان متوجه خانم جوونی شدم که بسیار امروزی بود؛ به همراه پسر کوچولوی نازش که تازه تاتی تاتی میکرد ...پسرک ناز جلوی چشمای من محکم زمین خورد و مادرش با بی اعتنایی چند قدم ازش دور شد و گفت خودت بلند شو پسرم

و اون کوچولو گریه میکرد ...نگاهی به مادر بچه کردم ...واقعا بی اعتنا بود . دوباره گفت خودت بلند شو بیا...   و به راهش ادامه داد...

دلم طاقت نیاورد رفتم و بچه رو از زمین بلند کردم و محکم گرفتمش تو بغل و بهش گفتم:

قربونت برم گریه نکن...مرد بزرگ که گریه نمیکنه 

اشکاش رو پاک کردم و بوسیدمش. رسوندمش به مادرش و گفتم : خانمم اون زمان که ای کیو سان خورد زمین و مادرش بغلش نکرد تا خودش روی پاش بایسته گذشت ..اون تو فیلما  و کارتن های ما بود که ادعای ما رو زیاد کنن...

حرصم گرفته بود...چون اون خانم فقط خندید و تشکر کرد و رفت...

ای خدا ... بچه به کی میدی ؟!!!!

شیرین تر از قند

اون وقتا ...وقتی بچه بودم روزه میگرفتم.نه اینکه مجبورم کنن..کلا دوست داشتم ادای آدم بزرگا رو در بیارم ...اما وقت ظهر که میشد ...بوی غذای مامان ...واااااااااای رب ِ انار ...دیوانم میکرد .. تحمل میکردم تا مامان خوابش ببره ...یواشکی میرفتم توی زیرزمین و سیر بادمجون های رب ِ انار رو جمع میکردم و میخوردم...همیشه سر این شیشه رب باز بود..با اینکه مطمئن بودم محکم بسته بودم...

تازه نصف این روزه ها رو هدیه میدادم به بابایی که نمیتونست روزه بگیره

یادش بخیر...یعنی خدا اون روزا رو قبول داره !!!