«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

لذتی با طعم ِ ترشی...

اون زمونا که بچه بودم و ناز، کارایی میکردم که باعث میشد داداش مهدی گلم نقطه ضعف بگیره و اذیتم کنه ...عشق میکرد خواهر کوچولو رو اذیت کنه ...اون وقتا یه سگ داشتیم بنام گرگی ...واقعا عین گرگ بود .من که ازش نمیترسیدم ولی خب داداش همیشه حواسش بود دیوانگی نکنه .آخه این گرگی ما زمان طفولیت  توی گاراژ دست صاحب قبلیش  که بود سپر یه ماشین محکم میخوره به سرش .این بود که مثل سگ های دیگه زیاد باوفا نبود و حتی صاحبش رو یادش میرفت .

دیوانه بود به معنای واقعی 

حالا ربط ِ این دو تا جریان چیه !!! الان میگم

خونه ما یه حیاط بزرگ داشت که گوشه حیاط یه انباری کوچولو بود که باید نشسته واردش میشدی..مامان خانمی ترشی و خیار شور اونجا میگذاشت .داداش هم شبها گرگی رو آزاد میگذاشت تا هر جا دلش میخواد بره...

یه چند شبی بود بد دلم هوا میکرد برم ترشی و خیار شور بخورم ...یه شب دیگه خواب به چشمم نمی آمد . این بود که رفتم نصف شب تو حیاط...

اولش به گرگی گفتم ببین.من میخوام برم ترشی بردارم.. اونجا نه گوشتی هست نه چیزی که تو بخوای بازی کنی .پس دنبال من نیا

گرگی هم همین جور نگام میکرد . انگار حرفای منو خوب درک کرده بود...

یه چوب گرفتم دستم و رفتم طرف انباری ترشی ...گرگی هم آروووووم پشت ِ سر من میامد...از یه طرف چوب رو تکون میدادم گرگی بهم نزدیک نشه ...از اون طرف هم دستم تا آرنج توی ظرفِ ترشی بود...

خلاصه به هر بدبختی بود کاسه رو پر از ترشی  و خیار شور کردم و با ترس و لرز از گرگی دیوانه خواستم فرار کنم که گرگی فکر کرد قصد بازی دارم ..حالا هر چی میدویدم به پله ها نمی رسیدم... من بدو ...گرگی دیوانه بدو...

خلاصه فرار کردم و اومدم پتو رو روی سرم انداختم و همه رو خوردم...واقعا دلچسب بود...تا اینکه شد کار هر شب ...گرگی هم دیگه براش تکراری شده بود و از سر جاش تکون نمیخورد و من آسوده خاطر به شکمم میرسیدم. مدتی گذشت و یه شب وقتی داشتم زیر پتو ترشی میخوردم یهو داداش پتو رو داد کنار از روی سرم 

حالا مگه میشد جلوش رو گرفت ...ریسه رفته بود از خنده..اونقدر خندید که همه بیدار شدن و آبروی ما رفت و مامان فهمید که دزد ترشی ها کیه ؟!!!

یادش بخیر...هنوز هم داداش با هیجان تعریف میکنه و بلند بلند میخندیم

فقط این جمله داداش جدی بود که دختر ِ خل نگفتی گرگی بزنه به سرش و بهت حمله کنه !!! 

راست میگفت..آخر دختر اینقد شکم پرست !!! 


وای دلم هوای ترشی کرد دوباره ...

نظرات 5 + ارسال نظر
محبوبه چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 14:09

من اوج لطافتم با حیوانات اینه که ....
از این جوجه کوچولوهای رنگی ..... یه نفر بگیره تو دستاش ( دقت کن که خودم اصلا دست نمی گیرم ) آره یه نفر بگیره تو دستش و من با یه انگشت یه بار نازش کنم ......
ببعی کوچولوی کوچولو رو هم یه نفر محکم بگیرتش من با 4 تا انگشت نازش کنم .....

باغ بابابزرگم که سگ دارن ... صداش رو از اونطرف که میشنوم .... فکر میکنم کنار من داره واق واق میکنه و فرار میکنم .....

یه همچین آدمی هستیم ما ....

*********

ترشی هم که همین الان که مامانم ترشی بندری درست میکنه
همون روز اول یواشکی میرم تو راه پله و واسه خودم میریزم ....
بعد مامانم می فهمه و یکم شلوغ میکنه میگه بابا جان من تازه امروز درست کرم ..... هنوز جا نیافتاده و خامه .....
یه وقتایی که عصبانی میشه میگه اصلا شیشه رو پرت میکنم بیرون ......
بعد میبینه حریف من نمیشه ..... آخه ترشی بندری اولش خیلی خوشمزه اس .... مخصوصا با نیمرو وقتی که خیلی گشنه ای ...

من عـــــــــــــاشق ِ ترشی ام

فقلذاقف چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 22:17

ترشی با نیمرو
اه اه؟؟؟

محبوبه پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 18:36

ترشی نه
ترشی بندری خونگی با نیمرو .... خیلی خوشمزه اس ...

کلا مامانم نمیذاره استعداد های من در زمینه ی آشپزی شکوفا بشه .... وگرنه هر روز مینشستم پای آشپزی های تلویزیون و .... هر چی اونا درست میکردن منم درست میکردم
یه روز از تو تلویزیون کلم پلو دیدم ...
به مامانم هزار خواهش و التماس که بذار من کلم پلو درست کنم ...
خلاصه ...
کلم سفید سالادی رو خورد کردم
بعد تو یه ماهیتابه پیاز رو نگینی خرد کردم و سرخ کردم .... گوشت چرخ کرده رو هم اضافه کردم ... بعد رب گوجه و زعفران آب شده و کمی زرد چوبه و نمک بهش اضافه کردم
آخری هم کلم ها رو به مواد اضافه کردم ...
برنج سفید رو هم جدا آبکش کردم و کمی ریختم تو قابلمه . بعد مواد اضافه کردم ... بعد باز روش برنج ریختم ....
خلاصه بد نشده بود ... من خوشم اومده بود ..
اما واقعیت غذاش خیلی سنگین بود ... نمیدونم شاید بخاطر زعفرونش بود ...
تا یکی دو روز همین طور خواب آلود بودیم .. نمیدونم چرا ؟
..

خانمی کلم پلو که اینجوری درست نمیکنن.باید بیای واست درست کنم شیرازی اصیل
زعفرون هم نمیخواد
کلم هم باید کلم سر باشه

محبوبه جمعه 29 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:20

هر جایی عادت های غذایی و غذاهای مخصوص به خودش رو داره ...

من اینو از تو تلویزیون دیدم ....

در کل بد نبود ولی میگم حس کردم خیلی غذای سنگینیه ... با اینکه اونقدرا هم چیز خاصی توش نیست ..... ( البته این مدل که من پختم )


ولی در کل از آشپزی خوشم میاد .... از درست کردن غذاهای جدید هم خوشم میاد .....
ولی موقعی که غذام خوب نشه ناراحت میشم .....

برعکس منی دختر...من از آشپزی بدم میاد
اما خب بلدم و خیلی هم خوب مییشه

455 جمعه 29 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 13:47

کلم پلو منفورترین غدای دنیا ...

دلت بخواد جناب
واست درست و خوشمزه ،درست نکردن
باید دست پخت منو امتحان کنی .ببینم اصلا انگشتی واست میمونه!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.