«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

استرسِ عجیبی دارم ...خیلی عجیب

بی ربط ِ بی ربط

بعضی ها را هرچقدر هـم که بــــخواهی،
"تــــــــــــــــــمام" نـــــــــــــــــــــمی شوند … !!!
هــــــــــمش به آغــــــــــوششان بــــــــــدهکار میمانی !
حضورشان"گــــــــــــــــرم" است ؛

سکوتشان خالی مــــــــــیکند دل ِآدم را
آرامش ِ صـــــــــــــــــــــدایشان را کــــــــــــــــــــم می آوری !
هر دم هر لحظه "کـــــــــــــــــم" مـــــــی آوریشان
و اینجا مـــــــــــــــــــــــن کـــــــــــــــــم دارمـــــــــــــت ..

حال نوشت

پر از حرفم ولی حوصله نوشتن ندارم 

در کل خوبم...

حال نوشت

دیدی وقتی کار خلافی میکنی که عقلت راضی نیست ...خدا راضی نیست ،خدا هی یه کاری میکنه که یادت بیاد چی بودی ...چـــی شدی !!!

دیدی کسی تا حالا از خودش دلخور باشه و به خودش محل نده !!!

دیدی دلت با همه مهربونی بهت پشت کنه و بگه تو فقط خدا و عقلت رو دوست داری و منو اصلا دوست نداری !!!

دیدی تا حالا یه عالمه علامت سوال و تعجب  تو ذهنت سنگینی کنه و جوابی نداشته باشی بهشون بدی !!!

هی سنگین میشن...سنگین میشن . مثل شاخه اون درخت مجنون که یه عالمه برف روش بود !!! بیچاره تاب نیاورد و شکست و درست کنار من زمین اومد.



نمیدونم بخدا ...گیجم ....هنگم...خنثی 

قلبم سنگینه ...وقتی سنگینه یعنی یه چیزی داره از درون مثل خوره روح و روانم رو میخوره...

خدایــ ـــ ـــ ـــ ـــا ! تو بگو چه غلطی کنم من !!؟؟

اگر پسر بودم ....!!!!

به این فکر میکنم که اگه رویای خانواده پدری من به حقیقت تبدیل شده بود و بعد از 3 تا دختر من پسر شده بودم چی میشد و من چه آدمی بودم الان !!!

زمان تولد من بابا روی یه ساختمون نیمه کاره از صبح تا غروب کار میکرد . استاد بنایی بود واسه خودش و خیلی جوون و فعال و پر انرژی ...فک میکنم 28 سال داشته اون زمان...فک کنید 28 سال داشته و منتظر بدنیا امدن پنجمین فرزندش بوده که به اصرار بی بی ماهم (خدا رحمتش کنه ) که میگفت  ایندفعه حتما کاکل به سر ِ...

حالا من داستان رو برعکس تعریف میکنم که اگه پسر بودم چی میشد!!!

یکی از روزای بارونی یعنی هشتمین روز از دومین ماه زمستان بود که صدای گریه پسری همه رو متعجب کرد ، بر خلاف انتظارشون که فک میکردن این بچه هم دختره ...خدا یه پسر ِ کاکل به سرِ ِ ناز و خوشکل و تپل مپل بهشون داده بود ... 

خبر رو به بابا دادن و بابا از ذوق نمیدونست باید چکار کنه ..فقط خدا رو شکر کرد و شکر کرد ...

خب احتمالا برای اینکه اسم ِ مابقی رو هم از استاد بزرگ کافی پرسیده بودند به یقین اسم منو ابوذر میگذاشتن...شاید هم سهراب ...شاید هم برای اینکه به اسم بابا بیاد محمد علی ...شاید هم علی محمد

خب حالا من میگم ابوذر چون یه نیمچه خاطره ای از یه ابوذر نامی داشتن...

من بزرگ شدم و بزرگ شدم . دوران جنگ دیگه یه مرد نمیترسه که پس خونه بی بی گل و بی بی ماه تعطیل و مجبور بودم برم مدرسه چون یه مرد که از جنگ نمیترسه ..و احتمالا الان جای این زخم که روی پیشونیم مونده نبود چون مامان دیگه نمیتونست یه مرد رو به راحتی پرت کنه تو خونه که سرم بخوره به دیوار و الی آخر ... و داداش مهدی نمیتونست تنهایی دوچرخه داشته باشه ...واای چقدر دوچرخه دوست دارم...

اگه پسر بودم کسی نمیتونست نگاه چپ بهم کنه ...میرفتم باشگاه و کونگ فو رو ادامه میدادم تا درجه استادی ...و زمانی که داداش واسه خاطر آرامش ما از تفریحش گذشت منم میگذشتم ...هم کار میکردم، هم درس میخوندم ..

اون وقتا کامپیوتر تازه مد شده بود و قطعا توی همین رشته درس میخوندم تا مهندس بشم و واسه خودم آقایی کنم...

میشدم افتخار بابا و مامان و فامیل مثل الان داداش مهدی ...

بعد شیفته مرام و معرفت یه دختر خوب و زرنگ میشدم و مرد و مردونه میرفتم خواستگاریش...حتی اگه 100 تا سد جلو روم باشه ...من واسه این نیومدم که دنیا خوف بندازه به دلم ..مرد و مردونه برای بدست آوردنِ ارزوهام تلاش میکردم ...



پ.ن1:

آی ابوذر ...ابوذر !! بیدار شو ...تو دختری  و محکوم به انتخاب...تو همون دختر مو طلایی هستی که توی روز اول زندگیت با گریه های شیرینت مشت محکمی زدی تو دهن اونایی که منتظر پسر ِ کاکل به سر بودن ...اونایی که با کنایه پیش بابا رفتن و گفتن اینم دختر شد !!

بابا هم با شادی گفت دختر پسری دارم ...خب بزرگ میشه و ازدواج میکنه و دامادم میشه پسرم...

به قول بابا ...دخترم کم از مرد نداره ...

من دخترم ... با احساس...پـــر غــرور... زیبا و جســـور 

ســـرشار از اکسیـــژن ناب جوونـــی


کسی اگه اعتراض داره خودش رو حلقه آویز کنه ...


پ.ن2:

این روزا کتاب محمد بهمن بیگی رو میخونم و بعد از هر فصلی کلی میرم تو فکر ...

آقا ...اگه واسه بدنیا اومدن من تفنگ ِ سر پر شلیک کرده بودن الان منم از دانشمندای بزرگ تاریخ بودم...شاید هم یه نویسنده بزرگ...

کسی چه میداند !!! 


حال نوشت

آغوش تو.. 
ترس های مرا می بلعد… 
-
آغوش تو یعنی من خوبم -
بلند نشوی بروی یک وقت
بغلم کن .. 
من از بازگشتِ بی هوای ترس ها.. 

می ترسم….

روزمرگی

یه استرس عجیبی دارم این روزا ..نمیشه گفت استرس ...یه حس ِ خاصه که نمیتونم کلمه ای پیدا کنم برای توصیفش ...فقط میدونم دلم گواهی بد بهم القا نمیکنه ...


پ.ن:

دلم هوای حرم داره...

دلم هوای شنیدن صدای موج های دریا...

دلم هوای تو رو داره...بی تعارف

دلم برات تنگ شده بی انصاف...

روزمرگی

یه وقتایی ...فکرایی میاد سراغت که بعدها به خودت غر میزنی که چرا در مورد این موضوع دو دل شدی ...اونقدر که چند روز فکرت رو مشغول کنه و هی فکر کنی و فکر کنی ...هی حساس تر بشی...البته به حساسیت نرسید فکرای من ..امروز با بابا کلی حرف زدیم ..از گذشته ای حرف زدیم که برای هر دو ما سخت بود ...از چیزایی گفتم که سالها تو دلم مونده بود و فقط آتش زیر خاکستر بود...از دوستای به ظاهر دوست  برای بابا گفتم که چه کردن ...چطور دامن زدن به چیزی که نبود ...به چیزی که !!!

اون وقتا یادم نمیره از حرف اطرافیان اونقدر با عصبانیت لیوان رو شستم که توی دستم شکست ...اونقدر عصبانی بودم که متوجه بریده شدن دستم نشدم ...هم میخواستم احترام رو حفظ کنم هم میخواستم از بابا طرفداری کنم ...سکوت کردم...سکوت...

وای چه سکوت ِ وحشتناکی بود ...دلم شکست ...هیچ وقت عادت نداشتم جلو غریبه ها گریه کنم هنوز هم مغرورم ...هنوز هم مردِ روزهای سختم ...

اون روز دعای بد نکردم ...توی چشمای بزرگترم که خیلی راحت به مادرم ...به خواهر خودش ..به هم جنس خودش توهین میکرد نگاه نکردم تا مبادا پرده حیا پاره بشه ...

امروز همه رو به بابا گفتم ...گفتم واسه بهم زدنِ آرامش و خوشبختی ما و برآورده شدن آرزوهاشون چطور گوسفند قربانی کردن ...همه چیز رو گفتم  به بابا و هزار تا دلیل برای حساسیت مامان آوردم که دلگیر نباشه ...

 میدونم چیزی تو دلش نیست ...میدونم دلش اندازه یه دریا بزرگه 

حرفام که تموم شد ...قسم خورد ...به جان من ...به مرگ من ..و من باور کردم و به یقین رسیدم .

وااااای خدایا ! چقدر دلم هوای حرم کرده...یه گوشه دنج و آروم که به گنبد طلاش نگاه کنم و آروم بگم :

                                     گدای دوره گردم          

                                                    رضا دورت بگردم


پ.ن:

خدای مهربونم ! همه اونایی که به ما بدی کردن رو ببخش ...



روزمرگی

یه کم فکرم مشغوله   یعنی واقعا ممکنه که ؟؟؟!!!!! نمی دونم چی باید بگم

خواب دیدم که مرده ام...

چه زیباست
اگر قلبم پس از مرگم
به سان روزهای پیش از آن
در سینه ای کوبد پیام مهربانی را
آنگاه که پرنده ی سپیدروح مان عروج معنایش را جشن می گیرد
آنگاه که قفل قفس سنگین جسم گشوده می شود
تا برویم و از آن بالا ها
نگاه کنیم به آن چه در زمین بر جای گذاشته ایم
چقدر زیبا خواهد بود اگر آنقدر کاشته باشیم
که سبزی و طراوت کاشته هایمان
پرنده ی روح مان را
آن بالاها سرمست کند.
آنجا دیگر پرهای زمینی مان به کار نمی آید
پس می توانیم آن ها را به کبوتران پر شکسته ی زمین قرض دهیم
تا وقتی از آن بالا نگاه کردیم
زیبایی باغ مان با تحرک پرواز پرندگان
با جست و نشست ها شان به این سو و آن سو
دو چندان شود
آن روز از آن بالا خواهیم شنید:
گرومپ
گرومپ
گرومپ
آری
این قلب من است که در سینه ی آن پرنده ی کوچک
شادمان می تپد
آه ه ه ه ه امروز
چقدر خوشحالم!!