«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

امروز حالِ خوبی نداشتم.همکارم منو به چیزی متهم کرد که واقعا چنین نبود و من نمیدونم چرا همیشه احترامِ من وظیفه قلمداد میشه...مهم نیست اینا...مهم این بود که خوب نبودم ...یه موضوع بسیار شخصی اذیتم میکرد و هزار تا سوال و چرا جلو روم بود و همه بی پاسخ...

ای ی ی ی ...عجب دنیای کثیفی داریم ...نمیدونم چقدر راه اومدم ...اما مسافت زیادی بود ... روی صندلی نشستم و عینک آفتابیم رو زدم تا کسی نبینه گریه میکنم...کسی ندونه بغض کردم ...یه پیرمرد با چهره مهربونش جلوم ایستاده بود و حرف میزد...اونقدر فکرم مشغول بود که فقط حرکت دهانش رو میدیدم ...گفتم چی فرمودی پدر جان !

گفت : دخترم ساعت چند هست ؟؟

نگاهی به گوشیم کردم و گفتم ربع ساعت مونده به یک ظهر 

گفت میتونم پیشت بشینم        

گفتم خواهش میکنم                     و نشست .

گفت دخترم چرا تنها نشستی ...چرا صدات بغض داره ؟؟

نگاهی کردم و گفتم : حاجی تا حالا شده تو این مدتی که از خدا عمر گرفتی دلت بگیره از چیزی که نمیتونی دلیلی برای درکش پیدا کنی ؟؟

گفت شده ...اما توکل کردم به همون خدایی که رو سفیدم کرده...   

کمی مکث کرد و گفت : دخترم میشه عینکت رو برداری ؟؟

عینکم رو برداشتم و نگاش کردم 

زیر لب زمزمه کرد خدا لعنت کنه کسی که چشمای تو رو بارونی کرده...و بلند شد و رفت

با غصه رفت...

من موندم همون سوالها و چرا های بی جواب !!!!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
محبوبه سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 23:10

چی شد ؟
من حرف بدی زدم که اون مطلبو برداشتی ؟

نه عزیزم
پشیمون شدم که حذف کنم . دلم نمیاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.