«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

کنار محل کارم یه ساختمون نیمه کاره هست که کارگراش هر روز و هر روز کار میکنن. از زمانِ گود برداری تا الان که فک کنم 2طبقه زیرزمین و همکف و الان تجاری اولش رو دارن میسازن شاهد تلاش این کارگرا بودم. بدون هیچ حفاظی کار میکنن و من حس میکنم اینا شب رو تا صبح هم استراحت کنن باز خستگی به تنشون میمونه . خیلی ناراحت میشم از اینکه این جوونا رو میبینم . خب خوبه که فعالن و اهل کار ...اما بعضی وقتا فک میکنم تبعیض از کجا تا به کجا !!!

اینا چند سال دیگه که پا به سنِ 35 سال بگذارند همه دردی دارن ...درد پا و کمر و دست ...تازه اگه بخت برنگرده و از اون بالا پرت نشن پایین...

این کارا  تا وقتی جوونی واست کاره ...

هر روز کنار این پنجره تلاش اینا رو نگاه میکنم و کلی فکر از ذهنم میگذره ..برای سلامتیشون دعا میکنم 

خدایا ! عدالتت رو یکسان عطا کن...تمنا دارم.

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!
این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام
یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!
کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!
این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -
شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت
مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟




پ.ن: این روزها سرگرمم. سرگرم زندگی ،به چیز دیگه ای فکر نمیکنم  :)

سهم من کجاست؟

کجا باید قدم بگذارم ...که کسی را له نکنم! !!؟؟

کجا باید دل ببندم که دیرنکرده باشم ؟؟

مگر دیگرستاره ای باقی مانده است که سهم شبهای تاریک من باشد؟! کجای این زمین خاکی کوله بارم را پایین بگذارم که توقف ممنوع نداشته باشد؟! 

بگو....

بگو کجا خستگی هایم را در کنم که کسی نگوید:ببخشید اینجا جای من است.

1004

این روزها طعم تنهایی را میچشم داغیش زبانم را سوزانده !
و سرد بودنش تنم را میلرزاند!
پتکی میشود و بر سرم میکوبد!
و همچنان رها کرده در سرزمین نامردمان و مرا به رقص میآورد.....
این وصف تنهایی من بود.....میبنی عجیب است.....آدم را سردرگم میکند....تنهایی من پیچیده است!
فرمول تنهایی مرا تنها خدا میداند و بس...

ژولیــــ یـــوس هم آب شد...

زهره هم آب شد و به جویبارها پیوست . دیشب مراسم خداحافظی بود. همه بودیم کلی اذیت کردیم و وقت رفتن شد .واسه خاطر مامان که حالش خوب نبود من زودتر از همه ساز رفتن زدم...قرار شد یه سری امانتی رو پیش خودم نگه دارم تا6 سال آینده...شاید هم بیشتر !!! کسی چه میدونه ...

زهره منو تا پایین همراهی کردهمدیگر رو بغل کردیم و قول دادیم خاطرات 18 سال رو فراموش نکنیم ...زهره بغض کرد..نگذاشتم گریه کنه ... دلم نمیخواست گریه کنه ...خندوندمش و باز بوسیدمش ...

رفیق نیمه راه شد ولی خب وقتی میدونم خوشبخته اندوهم رو کم میکنه ...تازه این روزا اون سر دنیا هم که باشی در کنار همیم...

همین که یه گوشه این دنیا خوشبخت با مهدی زندگی میکنه خودش یه دنیا که هیچ یه عالم می ارزه...

اون وقتا به زهره میگفتم ژولیوس حالا هم میگم:

مانا باشی ژولیــ یـــوس ِ عزیزم

دوستت دارم ژولیــ یــــــوس

1003

روز خوبی بود دیروز و امروز .چون با خواهر زاده ها کلی شیطنت کردیم و کلی خندیدیم...گل یا پوچ بازی کردیم و بسیار پشت دستی خوردیم از هم ...ووواااااای  پشت ِدستامون سرخ شده بود دیگه ...

بی دل بازی کردیم... بازار رفتیم و از هر دری سخن گفتیم...

خیلی خوش گذشت...



پاورقی خاطره ها :

راستی امروز 3 اسفند بود...یادته که !!!

من هنوز یاد دارم ... 

ای ی ی ی روزگار لعنتی ...با او چه کرده ای !!!

با ان بزرگ همت ِ آکنده از غرور !!!


هی رفیق...غرورت رو هنوز دوست دارم...