بعد از
سالها یه داستان خوندم ...داستان ِ یه زندگی که شخصیت اصلی داستان کمی فقط کمی
شبیه من بود و این برام جالب بود . نظرات و عقاید و اعتقادات اون دختر هم نتونست
اونو از مسیری که به دامش افتاده بود حفظ کنه ...
خیلی وقت بود رمان
نخونده بودم اونم داستان ِ عشق...خوندن کتابِ تاریخ و منطق و فلسفه از من دختری
ساخته که عقلش زیادی بر قلبش فرمانروایی میکنه با اینکه سرشار از عاطفه و مهربونی
ام...اینو جدی میگم
بعضی وقتا همین عقل
فرمانروا منو به موجودی تبدیل میکنه که فخر بفروشم به اونایی که دوستم دارن
...(البته کار ِ درستیه )ولی به نظرم اینچنین فرمانروا بودن هم حماقته ....
آره اینطور فرمانروا بودن اصل حماقته، چون آخرش به خودت ضرر میزنی
سلام به نظرم برای عشق باید بی غل وغش باشی و حرفتو یا احساستو بیان کنی تا دیگه پشیمون نشی از این که چرا نگفتم تو خیلی مهربونی پس چرا واسه احساست این جوری نیستی
سلام دوست خوب قدیمی -دوست هرچه قدیمی بهتر
سلام و درود بر شما