«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

...

بابا چشمکی بهم زد و شروع کرد به صحبت...( صحبت هایی که مامان رو عصبانی میکرد)

مامان داشت عصبانی میشد و منم هر چی اشاره میکردم که بیخیال شو ؛ اهمیت نمیداد.

این وسط من از خنده ریسه میرفتم.



پ . ن :

مردا چقدر خوب رو اعصاب ما راه میرن...باید به راه حلی فک کنم. چیزی که یه مرد رو عصبانی کنه...


عجب چسبی!!!

یه روز صبح پاییزی و خنک...جون میده واسه قدم زدن ونقشه کشیدن که چه جوری میشه حال یه بنده خدایی رو گرفت وکلی ازش خندید.

خیلی وقت بود اذیتم میکرد.درسته که ادب شده بود .اما من به خاطر اون حرف آخرش دنبال یه وقتی بودم که اساسی حالشو بگیرم.

شرایط محیا ، یه صبح دلپذیر و زیبا و پاییزی وخنک، زودتر از همیشه اومدم بیرون.

تو خیابون پرنده هم پر نمیزد.فقط یه فرشته کوچولو قدم میزد واز فکر خودش کلی ذوق زده بود وحسابی سازش کوک بود.

به محل مورد نظر رسیدم.یه نگاه اطراف انداختم ویه چسب قطره ای فوری از کیفم درآوردم و همش رو خالی کردم رو قفل در مغازه طرف وسریع از محل دور شدم...

1ساعت بعد به بهانه ای از دفتر زدم بیرون تا نتیجه کار و قیافه بلاتکلیف فرد مورد نظر رو ببینم....

ودیدم...  

"آ آ آ آ آ ی ی ی  کیف داشت.

آ آ آ آ آ آ آ ی ی ی خندیدم من "

فصل انـــــار

روزمــــــــــــــــــــرگی 4

امروز زیاد سر حال نیستم.از اول صبح دوست داشتم یکی رو تا سر حد مرگ بزنم.اما خب نمشد که.سعی کردم به چیزای خوب فک کنم به خاطره های خوب بچگی...به یاد بابا بزرگ خدا بیامرزم افتادم.چقدر مهربون بود.20تا نوه شیطون رو چطوری تحمل میکرد...نمی دونم!!! خونشون یه باغچه تقریبا بزرگ دارن که انواع واقسام میوه ها رو داشت.از همه بیشتر انار داشت.

منم که عاشق انــــــــــــــــــــــــــــــار

داداش مهدی نقشه میریخت وما اجرا میکردیم.فصل انار که میشد.درختای خونه بابا بزرگ هم پربار میشدن...ووووووای انارعروس...سرخ سرخ...ترش ترش

میرفتیم ته باغ...پشت شاخ وبرگ درختا پنهون میشدیم.انارهای سر دار رو که بزرگ وترش ورسیده بودن  رو زیر نظر میگرفتیم و همون سر دار آب انار میخوردیم وبعد با فوت عین اولش سر دار ولش میکردیم .عجب صفایی داشت. قیافه بابا بزرگ وقتی با میل میخواست انار مورد علاقش رو بچینه دیدنی بود....خسیس نبودا .اما میگفت انارای باغچه  واسه زیباییه...

خب چکار کنیم. انارای باغ رودخونه خوشمزه نبود...واقعا نبود...

خدا بیامرز از وقتی سر به بهشت گذاشت صفا و برکت خونه باغ رو هم با خودش برد...

درختاش فقط سبزند...

صفا از همه جا رفت...از باغ ها ...از اون رودخونه پرآب....دیگه نه از انارای سرخ وترش خبری هست...نه از اون رودخونه...نه از اون درخت گردو ...چیزایی که من دوستشون داشتم...فقط شدن یه خاطره چسبیدن گوشه قلب ما بچه های دیروز...

کاش قدر صفای اون لحظه ها رو میدونستیم...افسوس که گذشت...

من موندم بچه های ما به چی دل خوش میکنن....

یعنی ممکنه اونا هم عاشق فصل انار بشن...ممکنه مثل ما بلند ورسا,"صد دانه یاقوت "رو بخونن ...

دلم گـــــــــــــــــرفته ای خـــــــــــدا...

شایعه

نمیدونم چرا این آقایون جنبه نه شنیدن رو ندارند.    همین نه گفتن من مشکلاتم رو زیاد کرد.  اون روزا که نه نگفته بودم وهنوز هم خبری از دادن پیشنهاد نبود؛ حتی اگه ساعت 2میرسیدم بانک، درب بانک به روم باز میشد ومن راحت کارای بانکی رو انجام میدادم.حتی بهم پیشنهاد کار هم داده بودن،اما من از داداش مهربونم راضی بودم.   وقتی وارد میشدم از رییس گرفته تا اون جارو کش بانک جلوم بلند میشدن، ومن خوشحال از این عزت واحترام    .... تا اینکه کم کم  رفتار خوب و عالی بنده باعث شده بود که یکی از کارمندای بانک به خودش اجازه بده واز رییس بانک بخواد پدری کنه در حقش   ومن قاطع  نـــــــــــــــه  گفتم  

آه....از اون روز به بعد احترام ها تموم شد   شدم عین یه غریبه...انگار که نه انگار من روزانه 2-3 میلیون پول بی زبون رو میارم تو این بانک    حالا دیگه بیمه ایران رو به رخ من میکشیدن  

با خودم گفتم پدری ازتون دربیارم که جنبه نه شنیدن رو داشته باشید 

کلی فک کردم ونقشه کشیدم      هرجا که میرفتم ...پیش هر خانمی وآقایی که مینشستم میگفتم : 

(( شنیدید بانک  ...... به اونایی که آخرین رقم کد ملیشون 0 و2 باشه پنجــــــــاه هزارتومن میده ؟؟ )) 

میگفتن : نـــ ــــ ـــ ــ ـــ ــ ـــه !!!! 

میگفتم :

(( بابا من خودم با خونوادم گرفتم برین بانک .... پیش آقای سعادتی و براتی این 2 تا مسئول پرداختن...یه وقت ممکنه بگن نه اما شما نا امید نشینا...اصرار کنید.))

مردم ساده  وخوش باور، شاد وخوشحال به این و اون میزنگیدن که رقم آخر کد ملیت چیه؟؟؟  

14 روز بعد بانک اون قدر شلوغ بود که جا نمیشد برم کارامو انجام بدم. بیچاره سعادتی و براتی بس فریاد زده بودن و نه گفته بودن دیگه صدایی واسشون نمونده بود و گویا پنجاه هزار تومن من به دویست هزار تومن رسیده بود.....  

براتی وسعادتی حرص میخوردن و من عـ ــ ــ ــشـ ـق میکردم