«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

ندارد مخاطب ِ خاص

 دلـــــم براے تــو کــه نه
ولـ ــے َبرای روزهــا ی باهمـــ بودنمـان تَنـگـــ شده
براے تــو که نه ،
ولے برای "مواظِـ ـب خودت باش" شنیدن تَنـگــ شده
براے تـــو که نه ،
ولے برای دلے که نگرانم میشد تَنـگــ شده
راستش ! براے اینها که نه . . . .
برای خودت .....دلَم خیــلے تَنـگــ شده

وقتی همیشه قهوه ات را تلخ میخوری ... وقتی با تلخی های زندگی بیشتر اخت میگیری ... وقتی به کسی میگویی شکلات تلخ دوست داری ... ممکن است روزی تلخ ترین شکلات را برای خوشحال کردنت از دور دست ترین درخت بچیند !

شاید روزی فکر میکردی اگر این شکلات تلخ را داشته باشی ، نه ... اگر این تلخ ترین شکلات را با دستان او داشته باشی شیرین ترین خواهد شد ولی ...

حقیقت ِ این شکلات تلخ است !!

حتی برای تو ... حتی با دستان او ... این تلخی شکلات است که اشکت را در می آورد ولی او پای ذوق بی حدت میگذارد ،و گاهی مهربانی او حتی به تلخی شکلاتت می افزاید و تو پشیمان از دوست داشتن تلخی بدین حد دست نیافتنی در فکر کنار گذاشتن شکلات و او با تنی زخمی از چیدن این میوه با لبخند منتظر لذت توست !

شکلات را تا آخر بخور ... میخوری ... میدانمولی فردا از او ناراحت نباش،

اگر بی خوابت کرده .... اگر تلخت کرده ... اگر دیگر حتی شکلات تلخ هم خوشحالت نمیکند ./


  پاورقی:

از وبلاگ ِ ساعت کوکی ممنونم


 

رشک می‌‌برم
به صراحتِ بید به بهار
به زمزمه ی وزینِ باد
به متانتِ عاشقانه‌ ی برگ
رشک می‌برم
به جاده‌های سبز
با مسافری در راه
آه‌ای فرسنگ‌ها دور از من
بازگشت را تعبیری دوباره کن
قشنگ کن
غربتِ بی‌ انتهای مرا
قشنگ کن
اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را
رگبارِ بهاری شو
ببار
بی‌ محابا ببار
بر این تن‌ِ مشتاق
بگذار چون گذشته
بیدی باشم
که ازهر نسیمِ عشق
می‌ لرزد
قشنگ کن
سایه روشنِ بودنِ مرا

گرگ ها

من گرگ ها را ملامت نمیکنم به دریدن !
به خون خواری و خون خوردن
گرگ ها عاشق اند !
به لحظه های هم
به کنار هم بودن و همراه هم شدن
هیچ گرگی تنهایی شکار کردن را دوست ندارد
هیچ گرگی تنها ماندن را دوست ندارد
گرگ ها عاشق اند ،
به بودن های هم !
این رسالت گرگ است برای انسانهایی که خون خوار همدیگرند
و درونشان هزاران گله ی گرگ را در بر خواهد گرفت
گرگ ها ،
ذاتشان این است
تلاش برای زنده ماندن
و عاشق بودن در کنار زوزه های هم
گرگ ها را ملامت نکنید ،

عاشق بودن گرگ ها را بیاموزید در کنار هم نوع و هم زاد خود !!!


"از وبلاگ پسر فاحشه "

از دفتر ممنوعه

این نوشته رو ساعت 2  نوشتم ....

نمی دونم چرا این موقع شب دلم هوس نوشتن کرد اون هم بعد از مدتها...

من همیشه وقتی دلگیر می شوم...وقتی حس می کنم هیچ کسی محرم قلبم نیست...من هستم و یک دفتر و یک دنیا تنهایی....نمی دانم ...اینبار نه دلم گرفته ... نه غمگینم...اما دوست دارم گریه کنم وکسی  نپرسد که چرا ؟؟؟ ومجبور نباشم جواب چراهایی رو بدهم که خودم از آن بی خبرم ....نه از خدا گله دارم ...نه از دلم ...اما نه... 

از دلم دلگیرم چرا که با درک حقیقت هنوز هم دوست دارد زندگیش آن جوری باشد که همیشه در رویاها به دنبالش بوده... دلم دوست ندارد باور کند که دوست ندارد ...  نمی خواهد باور کند که ما آدم ها موجوداتی انتخابگریم....از رویایی بودنش می ترسم... میترسم آنقدربه زیبایی ها فکر کند ... آنقدر چشمانش را روی حقیقت ببندد  که از درون بشکند...

خدایا 

 دلم دریاست دریایی پر تلاطم که طول امواجش آسمان را می شکافد وبرای رسیدن به خورشید زیبایی ها آسمانها را طی می کند وقطره قطره همانند پاکی باران باز به دریا می پیوندد... وشاید ....نه ....حتما ... آن خورشید روشنگر آسمان دیگریست که آبی تر از قلب من وبارانی تر از چشم من است....خدای من قلبم خسته است...خسته از هر چیز و کسی..خسته از دنیا...از مردم ...از درختان...از شکوفه های بادام و حتی بی تفاوتی خورشید.... اما هنوز امید وار است . هنوز در اعماق وجودش با امید به تو منتظر خورشیدی زیباست که روزی روزگاری  آسمان قلبش را روشن کند وقدر احساسش را بداند ...شاید روزی خورشید محبتش را به او ارزانی کرد ....

خدای من 

دعا کن هیچ وقت دلم غروب وتلخی انتظار را باور نکند و حتی اگر روزی انتظار ... لحظه های تلخ را برایش به ارمغان آورد بتواند با امید به تو هر چه زودتر فراموش کند...اما دلم می داند... میفهمد...ایمان دارد... دیگر طلوعی  نخواهد داشت ... و من می دانم خورشید غروب میکند شب با تمام ستاره ها از راه میرسد واو همچنان منتظر است.... آن زمان ...دریا سکوت خواهد کرد.زیرا که او هیچ گاه غروب وتلخی انتظار را باور نخواهد کرد....

خدایا مرا به بی نهایت برسان


پ. ن:

 تکراری بود ...اما برای من !!! نمیدونم نگفتنش بهتر است ...



از دفتر ممنوعه

. خستگی ام را دریاب.تنهایی ام را حس کن.دیگر نه حوصله گفتن دارم نه نوشتن...چه فایده وقتی نخوانی...چه فایده وقتی ذوق درونت خفته. چه فایده وقتی دلت از من و دنیا فراری ست...نمی دانم برای خودم دل بسوزانم یا برای شادی روزهای زیبایی که شد خاطره ته صندوقچه قلبم...نمی دانم برای خودم نگران باشم یا آینده ای که من برایت ساختم...شاید واقعیت، خوره افکار پوچ و منفی من نباشد و تو شادی و تنها نیستی....شاید نگرانی من مثل احساس در درون تو راهش را گم کرده و دیگر صداقت نمیفروشد...حسادت میکنم به هر چیزی که به تو مربوط میشود...حتی به خاکی که سنگفرش قدم های مغرور توست...گفتم حسادت!!! اما نه حسادتی که از تنفر باشد...به خاک حسادت میکنم چون میزبان قدمهای توست...شاید این مزخرفات از نظر تو ضعف درونی من باشد...اما عزیزم اشتباه نکن...به چشمانم نگاه کن....ببین ضعف است یا عشق..

استوارم چون کوه...خندانم ...شادم...به سادگی ،  نبودن ونخواستن تو را مهر تایید میزنم. با اینکه اشک هایم  فرصت دیدن را میگیرند از من....هر کس نداند تو میدانی...تو هم ندانی خدا میداند که چگونه جنگیدم...خدا شاهد است که چگونه از پای ننشستم تا  به دل شیفته ام بفهمانم نمیشود.نمیخواهد تورا...

دل ساده ام ...چقدر دلم برایش میسوزد.باور ندارد شکسته...باور ندارد نباید ببخشد...باور ندارد بازی خورده...هنوز بر سر عهد است...هنوز بیاد تو روزها را سپری میکند و شب را صبح... هنوز خوبی های تو ورد زبانش است...هنوز اگر کسی جسارت کند خود را مقصر میکند...هنوز دلیل و برهان میآورد که  هنوز بر سر عهدی...دلم میداند که این حقیقت غیر از این است.اما راضی میشود. به همین دروغ راضی اش میکنم با اینکه میدانم آگاه است به راز سر به مهر زندگی ام...واقعیت را فقط من میدانم وتو...

" همیشه کسی بوده و هست که به صداقت چشمانمان هیزم تر بفروشد و برای بستن بخت احساسمان پنجاه  یا شاید شصت بار صلوات نذر کند...تو هم که ندانی ..من میدانم که کسی هست  ،کسی که تو از او یاد گرفته ای ، که هروقت  هفتاد روز دلتنگت شدم برای دیدار هفتاد و دومین روز جدایی مان چشمهایت را  از من بدزدی تا من نگاه متاهلم را به چشم های مجرد تو ندوزم..."