«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

جدال

به دلم تو دهنی زدم که هی نیاد و بگه این رو میخوام و اون رو میخوام...

اصلا چه معنی داره دلِ آدم هی ناز کنه و خودش رو لوس!!!

اصلا چه معنی داره دلِ آدم هی حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه !!!

اصلا چه معنی داره دل آدم دلش بی هوا برای بودن و داشتن تو تنگ بشه!!! 

اصلا چه معنی داره دل ِ آدم تو دلش به تو بگه بی انصاف دلم برات تنگ میشه!!!

معنی نداره...نگران نباش عزیزم ...ادبش میکنم  



تلخ نوشت:

به قول یه دوست ،لعنت به حس هایی که هستن ولی باید به اجبار ندیدشون گرفت که پیشرفت نکنن و نخوان از بین برن...

می فهمین که؟!!

هذیان شبانه 22

من بزرگ شدم  اما در من کودکی دوست دارد شیطنت کند....

دوست دارد به تمام زشتیهایی که میگویند برای من عیب است نزدیک شود...

دوست دارد بلند بلند بخندد...

دوست دارد بی چون و چرا بگرید...

دوست دارد روی زانو های تو بنشیند و سر بر سینه ات بگذارد ...

دوست دارد با دستانِ کوچکش مهربانی بی حد خود را به تو تقدیم کند..

کودک ِ درونم  دوست دارد با تو باشد...با تو بگوید ...

دیگر حتی به دروغ راضی نمیشود که نمیشود ...نمیخواهد 

میدانم ...میدانم

 دلگیری ...میدانم خسته ای ...بی حوصله ای ...همه را میدانم 

اما بدان کودک ِ درونم بی قرار است...بی قـــــــــرار

هذیانِ شبانه 21

خدایا مرد نیستی ...نامردی اگه منو  خلاص نکنی ...بخدایی خودت قسم...به یگانگی خودت خسته شدم...مرده شور این زندگی رو ببره 

هذیانِ شبانه 20

نه اینجوری نمیشه زندگی کرد،باید بفکر یه چاقوی ضامن دار باشم با تیغه زنجانی اصل...هر چند حکمش اعدام باشد...

هذیانِ شبانه 19

دیگه خسته شدم بگم دلم گرفته...دیگه حوصله نوشتن هم ندارم...میدونی خدا تو توی بازی ها مون از ساده ترین چیزها به نحو احسن استفاده میکنی ..همینه که از من ِ مخلوق برتری ...چیزایی که من حتی به ذهنم خطور نمیکنه...

یادته اون شب...اونشب که تب داشتم و تو دلم غوغا بود چه خط و نشونی برات کشیدم؟!! میدونم خوب بیاد داری اون شب رو که تا خودِ صبح بی واسطه جبرئیل باهات حرف می زدم و تو چقدر زیبا با کنایه به تفکر بچه گانه من میخندیدی ...

بهت گفتم نمی شه یه کم بی منطقی رو چاشنی زندگی ِ من کنی تا منم عین دیگران راحت قبول کنم و بگذرم ؟!

گفتم چرا توی زندگی من همه چیز هست الا اون چیزایی که من دوست دارم ...گفتم چرا همیشه مهربونی بیش از حدم میشه یه دست تا هر کسی منو از خودش دور کنه ...

گفتم چرا ...و چرا ...وچرا ...

آخرش قرار گذاشتیم که تو نمیتونی اینکار رو کنی و بازی رو شروع کردی...بازی که از همون اول میدونستی پیروز ِ میدان کیه و اونی که به غلط کردن میافته کیه !!!

و شد این ...تا امروز...از همون اول صبح تو فکر بودم...چیزی که هر لحظه که بهش فکر میکردم عصبیم میکرد و بیشتر منو به سکوت دعوت میکرد ... بر حسب اتفاق جاهایی رو بهم یاد آوری کردی که تموم هستی و زندگی و گذشته و خاطراتم اونجا بود...ولی با یه تفاوت بسیار و مشخص...

چی رو میخواستی به رخم بکشی ؟!! تو که میدونی من میدونم  و میفهمم...پس چرا منو به سکوت دعوت میکنی ...یه سکوت که فقط خودم میفهمم چه مرگمه...

اون روز ِ پاییز رو یادته که چقدر گریه کردم؟!! 

امروز هم مثل ِ اون روز ...چقدر برام سخت بود. دلم گریه میخواست...اما میدونی چرا گریه نکردم ؟! چون تو ...آره خدا جون...تو اون بالا منتظر بودی که بخندی ....با گریه من بخندی ...

ولی من گریه نمیگنم و خودم رو زدم به اون راه..کدوم؟ به اینکه حالا که رفسنجانی کاندید شد میرم و بهش رای میدم...

حالا بخند اگه میتونی ...


پاورقی:

زیاد جدی نگیرید ..من خوبم.


 بی ربط:

گوشیم به زندگی بازگشت و ما را بسی شادمان کرد.

هذیانِ شبانه 18

توی زندگی همه ما آدمها احساسات ِ زودگذر بوده که به واسطه شرایطی که داشتیم فکر کردیم این بهترین گزینه واسه آینده بهتره ِ... گزینه ای که میتونه برات مفید باشه و تو رو از فرش به عرش ببره...هیچ وقت سعی نکردم  از شرایطم سو استفاده کنم و قرار هم نیست قانون شکنی کنم...  وقتی میدونم ته ته ته همه ماجراها و احساسات ِ زود گذر  جز پشیمونی نیست  چرا باید شروع کنم ؟! مثل ِ آشنایی دختر و پسر میمونه که توی جامعه ایرانی ما جا نیافتاده ...دختر وپسر اول میخوان که مثل یه دوست با هم رفتار کنن ...خیلی روشنفکرانه !!! اما کم کم عادت میشه ...با اینکه که نمیتونن اون دیدِ مدرن رو تکذیب کنند اما کم کم  به واسطه احساسات و عواطف و  غریزه  تماس ِ هفته ای یا ماهی یکبار کم کم میشه هر روز  و این روزمرگی ها هر آدمی رو دلبسته میکنه و یهو به خودت میای میبینی چشم عقل کور گشته و دل به عقل حکومت میکنه...این فاجعه است...فاجعه !!! 

کافیه قبل از هر دلبستگی کمی منطق بخرج بدیم و فکر کنیم ...بگذاریم عقل و درایت ما فرمانروایی کنه بر احساس و قلب ِ ما...شاید کمی بد بینانه باشه اما این بهترین راه ممکنه میتونه باشه ...

احساس همه دوستام و همه اون کسانی که به نحوی با من در ارتباط هستن برام از هر چیزی مهم تره ...هر چیزی یه جواب منطقی و ساده داره ...من جوابم رو شفاف ( البته به گمانم ) گفتم ...

دنیای تنهایی من با هیچ کسی غریبه نیست...اما تنهایی رو توی سکوت ِ ساده دنیا بیشتر میپسندد تا جریحه دار کردن احساس ِ ادمها...

این منم ...تنها

هذیان ِ شبانه

گاهی وقتا.. فقط گاهی وقتا دلم یه هم صحبت می خواد که با تموم قاطی پاتی بودن فکرام تو چشاش نگاه کنم و بدونم که فهمیده چی میگم...

خدایا هرچند با بزرگتر شدنم داره گاهی وقتام بیشتر میشه ولی به خودت قسم بیشتر وقتام به یاد توام و به امید تو... 


  پاورقی :

فردا باغ ارم ،توی تنهایی و سکوت ِ اونجا بیاد توام...بیاد تو که بخاطر شکسته نشدنِ غرور من،تنهایی رو گوشه اتاق ِ دلت مهمون کردی ...

بیاد تو ...تو که نیامده رفتی     ولی چه فایده وقتی ندانی !!! چه فایده وقتی نمیخواهی بدانی !!!   آری با توام...خود ِ تو ...

   

                        

هذیانِ شبانه 16

حس میکنم لیلی درونم راه خود را گم کرده است ...چه کنم ؟؟!!! در این سرمای بی حد قلبم چوب کبریت هم کیمیاست....





شب نوشت:

بازم دلم گرفته... در این روزهای کسل کننده و بی روح  به تو که فکر میکنم بیشتر خسته میشم...خدایا !! من در میزنم ، پس چرا نیستی ؟!!

هذیانِ شبانه 15

 احساس می کنم روحم را گم کرده ام، میدانم که نمیتواند جای دوری برود و در نهایت همینجاست، نزدیک من چسبیده به تمام بدبختی ها و خوشبختی ها .. اما گاهی که نیست، گاهی که حس می کنم نیست، تنها تر می شوم، من می مانم و حجم استخوان هایی که زمستان بهشان نفوذ می کند، من مانم و سایه ها .. این روزها هم اما عجیب احساس می کنم روحم را گم کرده ام، جایی حوالی درخت های حاشیه ی جاده وادی رحمت .. روحم شاید جسم دیگری پیدا کرده برای خودش .. کاشکی نمرده باشم .




به دلم نشست

هذیانِ شبانه 14

اعصابم خورده...دلم گرفته ...دوست دارم تنهایی برم یه گوشه بشینم و سکوت کنم...همیشه میگفتم دل ِ من  دریاست....دریایی که طول امواجش آسمان را میشکافد وبعد همانند پاکی باران قطره قطره به دریا میپیوندد...

میگفتم خداکند دریای دلم سکوت را تجربه نکند...که من میدانم. سکوت نیست، فریاد است ...

خدایا! چی میشد یه بار ، فقط یه بار آروم بزنی پشت شونه هام و بگی من باهاتم...چی میشد ، یه بار فقط یه بار هوای دلم رو داشته باشی که از هر دری نزنم تو سرش.سرزنشش نکنم ...چی میشد یه روز مرد و مردونه بهت تکیه کنم و به همه دنیا بگم منم خدایی دارم که تکیه گاه زندگی ست...

دلم میخواد دعوا کنم. این وسط یه کسی پیدا شه و یه سیلی بگذاره تو گوشم و منم های های گریه کنم...دنبال بهونه ام واسه گریه ... یکی به بهونه بهم نشون بده ...



قرار بی قرار ما را هیچ ساعتی بر دوش عقربه هایش نمی گذارد

بیهودهچشم بر آنها دوخته ام!

پ.ن.: دلها را باید دوخت/ چشمها را باید بست!