«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

گفتی
دوستت دارم و
من

به خیابان رفتم.

فضای اتاق

برای پرواز کافی نبود.

 

 گروس عبدالملکیان

تا حالا دیدید یه نفر با اینکه متنفرید ازش و دوست ندارین ریختش رو ببینید یه کاری میکنه که یه عمر از رفتارتون پشیمون بشید؟؟!!

تا حالا دیدید وقتی یه نفر رو دوس دارید و دیوونه نگاهش هستی محل سگ هم بهت نمیذاره؟؟؟!!!

تا حالا دیدید اونیکه  دائم تا خرخره مشروب میخوره به خاطر اعتقاداتش 3ماه از سال رو لب نمیزنه؟؟؟!!!

تا حالا دیدید یه بنا از طبقه پنجم یه ساختمون نیمه کاره پرت شه پایین و فقط دستش بشکنه؟؟؟!!!

تا حالا دیدید یه دختر پولدار بره یه با پسر فقیر ازدواج کنه؟؟؟!!!

تا حالا دیدید یه گدا سنگین ترین بیمه عمر رو پرداخت کنه؟؟؟!!!

تا حالا دیدید پسر و دختری رو که با هم دوست باشن. عاشق هم باشن  اما....اما حتی یه بار هم همدیگه رو نبوسیده باشن؟؟؟!!!

تا حالا دیدید آسمون بدون ماه چقدر زیبا تره؟؟؟؟

اووووووووووووووووووووووووو.......از اینا من زیاد که نه...اما دیدم.عبرت ها گرفتم وبابت دیدنش تاوان سنگینی پرداختم.ماه رمضان هم گذشت با اینکه اساسی سرویس شدیم اما انگار نه آمد....نه رفت...خودمونیم حیف که گذشت...دلم برای اینجا تنگ شده بود.

نبودن هایم

روزهای نبودنم نه از غصه بود... نه از دلتنگی ونه از شادی...روزهای تجربه وامتحان بود

ندیده ها را دیدم.مدتها بود که گردش وتفریح من  پاره خط شده بود نه زیبایی شهر را میدیدم..نه مردمان را...نه از مد روز باخبر بودم نه قیمتها....روزهای نبودنم گشت وگذاری با دوستان داشتم که تنهاییم را پر کرد..باغ ارم ـ حافظ و اووووووو....همه جا را گشتم.

آدمها را به نظاره نشستم واز تفاوت خود با آنها داستانها ساختم...

بر داشته ها ونداشته هایم شکر بجا آوردم ....

خدا را بهتر و زیبا تر دیدم وفزونی نعمتش را بر خود کمتر...حکمتش را نمی دانم هر چه هست راضیم به رضایش...

این روزها فهمیدم که تجربه آدمها به سن وسالشان نیست...به تحصیلات بالا و کار پردرآمد هم نیست...به موی سپید هم نیست...

این روزها در تفکر فردایم فردا که میآید باز به فردایش وجالب اینکه عقلم به تفکرم نمی اندیشد...

عجب روزهای پر جنب وجوشی است                   سخت درگیرم درگیر...

حتی نمیدانم من با زندگی درگیرم یا زندگی با من...

او مرا میخواهد و من نمی خواهم...

نمی دانم جدالش با من بر سر چیست؟؟!!

می خندم به دنیا ومردمانش که مست از شادی یکروزه خود سر را آسوده به بالین میگذارند...

می خندم به خود که با وجود ندیدن ونداشتن ونخواستن باز هم با اندیشه های رویایی خواب شیرین خود را شیرین تر میکنم...... رویایی تر از واقعیت....

از کجا معلوم ...شاید روزی رویاهایم بزرگ شدند...سبز شدند...بار دادند...

خدا را چه دیدی دوست....


پ.ن۱:

عذر میخوام اگه سر نزدم دسترسی به اینترنت ندارم و دلیل بر بیمعرفتی نیستا

پ.ن۲:

یکی از دوستان مجازی مان بر این عقیده بود که حذف وبلاگ بی احترامی به خوانندگان است...اما برخلاف عقیده اش نمی دانم چرا وبلاگ پرمحتوایش را حذف کرد.اگر روزی بیاد دوستان افتادی حتما پیغامی بگذار...مرسی امید دارم هر کجای این جهانی موفق وپیروز و سربلند باشی.


تو نباشی دلم غوغاست....

تو نباشی و نبینی

که چه ها می گذرد بر من زرد

خنده ای میشکند

تا پس هر مژه دریا به تماشا برسد

باد در حمله سردی به درختان بزند

رنگ از صورت سرسبز صنوبر بپرد

باغ در ریزش بی وقفه و رنجوری برگ

بوی باران که رها میشود از کوچه خاک

خاک نمناکی تب کرده چشمان من است

تو نباشی

بوی پاییز گناه من و افسانه توست

تو نباشی

سیل باران به سرو صورت زردم بزند

هر چه برگ است به آوار دلم می ریزد

تو نباشی

زیر باران ریشه در فاصله ها میگیرم

تو نباشی

هر برگ – غم زردیست به اندازه جان

تو امیدی

تو همانی که اگر هست

به جانم شوریست...

غربتم قصه تردید تو بود

بوی دلتنگ ترین ثانیه ات

بوی غربت زده باغ انار

بوی تند نفس زرد خزان

تو نباشی

من وتنهایی شبهای دراز

تو نباشی

 من و آزردگی و سوزو گداز

تو نباشی

پاییز – به سراغ غم وتنهایی من می آید

تو نباشی

برگ – بوی غریبی دارد

تو نباشی

 نفسم سوخته فاصله هاست.... 

((مجید زارع * شیـــــراز))

****************

پ.ن1:

قدیمی بود...تکــــــــــــــــــــرار شد.« تو هم  می دونی که..... »

پ.ن 2:

این روزا انگاری رو ابرا سیر میکنم.رویــــــــــــــــــــــــــــــایی شدم.تا یه مدت نیستم.میخوام سکوت کنم.سکوتی به بلندای فریــــــــــــــــــاد

...

چه بگویم سخنی نیست...
    می وزد از سر امید نسیمی... 

من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من .
من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد .
من نه عاشق هستم نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید .
من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمد ... 


خیلی وقت بود سراغ دفتر خاطراتم نرفته بودم.یه دفتر که وقتی دلم تنگ میشد واحساس میکردم تنهام...براش درد دل می کردم.اولین نوشته ها جملاتم کمی بچه گانه بود.اما خوندن احساستم در ۱۶ سالگی منو با خودش به عمق خاطره ها برد.چه تفکراتی داشتم.چه رویاهایی...چه دیوانگی هایی...یادش بخیر

حرف دل

همه در تلاشند...

همه  در گذرند

 وزندگی را در لابه لای  سنگها جستجو می کنند ... 

گوییا سنگها بهتر از آنان می دانند..

اما من به دور از تمام این روزمره گی ها به غریبی دلم می اندیشم

...به دل خسته ام... به قلب پر امیدم...

خوب می دانم  

کوچه پس کوچه های زندگی ذهنم را از تمام واژه های زشت وزیبا پاک کرد...

دیگر نمی دانم کدامین واژه شایسته غربت قلبم است ...

چقدر زود باوریم...زود دل می بندیم.و سخت فراموش می کنیم...  

دنیای غریبی دارند این آدمها...

کاش ناممان اشرف مخلوقات نبود ونیروی تفکر نداشتیم  

تا بر خودمان ومردمانمان وبربی کسی مان دل بسوزانیم...

کاش پرنده بودیم که هرروز بی خیال از تمام دغدغه های زندگی پرواز می کردیم... 

پرواز....

امروز نه دلم برای خودم سوخت نه برای دلم... 

انگار آنچنان مهم نبود... 

مهم  نبود شکوفه ها را ببینم یا نه...

مهم نبود گل نر گس در مقابل سردی هوا شاداب تر است یا نه 

...مهم نبود باران ببارد یا نه..

.مهم این بود که زندگی رو بیشتر از همیشه دوست داشتم  

و شاید او هم در همه دلتنگی هایش به یاد من بود...

این مهم بود...


پ . ن : 

زندگی کنایه از یه اسمه ...همین 

من....(تو) ام

 هیچ کس را نداشت

                       وحتی

                              هیچ ناکسی را .....

به باغها پناه برد

به تمامی درختهای از ریشه رمیده ی آفتاب ندیده...

به خاک افتاده گلهای خزان زده ی پاییز روییده....

گفت : باورتان باد ...من باغبانم....

                                             مسخره اش کردند...

به دریا پناه برد...

مسحور از خود رمیدنها ...خرامیدنها و

در بستر تبدار سواحل...

به قایق های  بادبان گم کرده

گفت: باورتان باد ...من بادبانم...

                                          مسخره اش کردند....

به آسمانها پناه برد...

عظمت ستاره های سیاره ساز و...

زندگی پرداز و....

همیشه سر زنده....

به تمام ابرهای خانه بر دوش و پراکنده....

گفت : باورتان باد...من اشک از دیده فرو نغلطیده ی آسمانم....

                                                     مسخره اش کردند...

به کتاب های تالیف نشده پناه برد....

گفت : من نه باغبان...

                    نه بادبان...

                           نه از یاد رفته سرشک دیده ی آسمان...

که متن روی کار نیامده یک داستانم....

                                     مسخره اش کردند....

به خودش پناه برد...

گفت: باورت باد ...من ...تو ام

                                                وگریست.....



پ.ن ۱: 

راهی سفرم ...یه سفر که شاید خاطره های زیادی برام به ارمغان بیاره... 

پس دوستان خوبم ...اگه خوبی دیدید بدونید اشتباه شده ...اکه بدی دیدید خوب لابد حقتون بوده...منو ببخشید ...که نتونستم بیشتر اذیتتون کنم....  

 

پ.ن۲: 

از شوخی گذشته ...جدی جدی میگم...ببخشید دیگه ...اگه نتونستم به بعضی دوستام سر بزنم دلیل بر بی معرفتی نیست ...این روزا گرفتار بودم...شدید... 

همه شما رو دوست دارم دلم براتون تنگ میشه 

دعا کنید با خاطرات خوشی برگردم 

آرزومند آرزوهایتان تلاله

ای تمام خاطراتم خداحافظ

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است .

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را ـ

گرم، پاسخ گوید

نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر ـ

قدمی، راه محبت پوید

***

خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

همه گلچین گل امروزند ـ

در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست .

***

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ

نقشه ای شیطانیست

در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ

حیله ای پنهانیست .

***

زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست ـ

هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟ 

*** 

خنده ها میشکفد بر لبها ـ

تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان مینگرند ـ

لیک دستی نبرند از پی درمان کسی

***

از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟

ریشه عشق، فسرد

واژه دوست، گریخت

سخن از دوست مگو، 

 عشق کجا ؟ 

 دوست کجاست ؟

***

دست گرمی که زمهر ـ

بفشارد دستت ـ

در همه شهر مجوی

گل اگر در دل باغ ـ

بر تو لبخند زند ـ

بنگرش، لیک مبوی

لب گرمی که ز عشق ـ

ننشیند به لبت ـ

به همه عمر، مخواه

سخنی کز سر راز ـ

زده در جانت چنگ ـ

به لبت نیز، مگو

***

چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

درد دل گر بسر چاه کنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کنی .

***

درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب کند آتش غم ـ

آب شو، « آه » مگو .

***

دیده بر دوز بدین بام بلند

مهر و مه را بنگر

سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

سکه نیرنگ است

سکه ای بهر فریب من و تست

سکه صد رنگ است

***

ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

با چنین سکه زرد ـ

و همین سکه سیمین سپید ـ

میفریبد ما را

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند ـ

گفته ام با دل خویش:

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

آسمان با من و ما بیگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

« خویش » در راه نفاق ـ

« دوست » در کار فریب ـ

« آشنا » بیگانه

***

شاخه عشق، شکست

آهوی مهر، گریخت

تار پیوند، گسست

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟ 

*** 

مهدی سهیلی 

***


پ.ن: 

این آخرین مطلبه که می نویسم...باور کنید که دل کندن از همه چیز سخته ...از نوشتن از خوندن مطالب عبرت آموز همه شما...که هر کدوم به نحوی سهم بزرگی از زندگی من بودن وهستن...از همه شما دوستان این جمع از همه اونایی که با نظراتشون منو آرامش دادن...همه اونایی که اومدن وبازم سکوت رو ترجیح دادن ممنونم... 

راهی یه مسافرتم که شاید طول بکشه شایدم دیگه برگشتی نباشه...بابا میگه این مسافرت ارزش این همه خداحافظی رو نداره ...اما من میگم شاید... 

بگذریم... خداکنه حسم مثل همیشه راستشو نگه...ومن دوباره برگردم... 

دلم واسه همه شما تنگ میشه... 

دوست ندارم بگم خداحافظ... 

به قول یه دوست که میگفت

 آخرین خداحافظی
همیشه،بهانه ی اولین سلام است
آخرین سلام
بهانه ی اولین خداحافظ 

به امید دیدار 

تلاله

ادامه مطلب ...

نگفتنش بهتر است

در تنهایی شب ...

                     به آسمان می نگرم... 

وآسمان شب چه پر ستاره است... 

                 وهر ستاره شبی است که از تو دورم... 

 

دل نوشته های من

این نوشته رو ساعت 2  نوشتم ....

نمی دونم چرا این موقع شب دلم هوس نوشتن کرد اون هم بعد از مدتها...

من همیشه وقتی دلگیر می شوم...وقتی حس می کنم هیچ کسی محرم قلبم نیست...من هستم و یک دفتر و یک دنیا تنهایی....

نمی دانم ...اینبار نه دلم گرفته ... نه غمگینم...اما دوست دارم گریه کنم وکسی  نپرسد که چرا ؟؟؟ ومجبور نباشم جواب چراهایی رو بدهم که خودم از آن بی خبرم ....  

نه از خدا گله دارم ...نه از دلم ...اما نه... 

از دلم دلگیرم چرا که با درک حقیقت هنوز هم دوست دارد زندگیش آن جوری باشد که همیشه در رویاها به دنبالش بوده... دلم دوست ندارد باور کند که دوست ندارد ... 

 نمی خواهد باور کند که ما آدم ها موجوداتی انتخابگریم....

از رویایی بودنش می ترسم... میترسم آنقدربه زیبایی ها فکر کند ... 

آنقدر چشمانش را روی حقیقت ببندد  که از درون بشکند...

ادامه مطلب ...