مادربزرگ هم رفت ...

بماند در تاریخ 1400.9.13

+ تاريخ شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۰ساعت 0:0 نويسنده وحید سرباز |

می لغزم بر گونه هایی که سرشار ِ من است

کاش ما

همان شب ِ زیبای ِ مرگ بودیم

آرام  ،  آرام  ، آرمیده ...

 

نویسا : دیحو " و ذ "

20.11.93

+ تاريخ یکشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۳ساعت 2:19 نويسنده وحید سرباز |

سَر می رَوم از حوصله ای که تویی

وَ وول می خورم از جنینی که منم...

شاید روزی از آسمان ِ دیگری زاده شدم

این آخرین کورتاژ را ...

نویسا : دیحو " و ذ "

 

 

+ تاريخ یکشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۳ساعت 2:16 نويسنده وحید سرباز |

دلی میــ گیرد ُ

می میــردُ

خاکسترش در باد می رقصد ...

-----------------------------------------

پ ن : دلم قبر میخواهد ! قبر! انگار معشوقه ای گرخته ز دست ِ معشوق

ای قبر ِ عزیز

بزرگوار ِ مایوس

دگر بار تلاش کن ...

در آغوشم بکش!

نویسا:وحید سرباز«دیحو»

+ تاريخ شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ساعت 15:54 نويسنده وحید سرباز |

پدر , خدایی بود در کنج ِ قلب ِ کوچکم

عاشق !

     - و من معشوق ِ معصوم  ِ آغوشش...

آیینه شکست، ورق برگشتـــ

آه!! ... دیگر بغل نمیخواهـــم

کافر گشته ام

کافر خدایی مسمـــوم!

به راست که حقیقت بود

خدایان خود بزرگترین جانیان تاریخ اند ...


-------------------------------------------------------

پ ن : گاهی خدا مول ترین ِ مول بازان می شود

آنگاه باید

نامش را بر دفتر نوشت

با پست ترین آلت به آتشش کشید!


نویسا : وحید سرباز "دیحو "

+ تاريخ شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۱ساعت 12:57 نويسنده وحید سرباز |

خوب می دانم

دنیا به زیبایی ِ یک فاحشه در حوض های  بی حریم ِ حرمت است

   -  که مستانه ، از سر تزویر میلغزد بر اندام عریان کاشی ها !

خوب می دانم تو را به آن بزرگی که می گویند

هیچکس نخواهد دید!

تو همان دیوِ معصومِ قصه ها خواهی ماند

و هر روز بر خونخواهانت افزوده خواهد شد...

دریا با صدای قدمهای پر شورت

به تپیدن خواهد آمد

تمامی ِ این زمین پر از هیچ زیبایی را خواهد بلعید !

***

بر خورشید ، که مادر جاکشان الهی است

رشک میبرم ...

چه رایگان بر تن تک تک ِ فرزندان شومت میلغزد !!

با تک تک ذرات ِ شناور در هوایت میخوابد ،شور میزند... به هیجان می آورد ...

و هوا بارور می شود !

تو بر سیسمونی ِ سبز زمین میخندی و ذرات ِ نورانی ِ وجودت را

بر کرمهای پست ِ خاکی میتابانی ...

      - تو با شکمهای پوست انداخته ی این مردمان پست همدستی ...

تو را به فراموشی می سپارم

و از کتابخانه ی در بند ِ دوستم

خدایی دیگر به امانت می آورم...

تو دیگر مرده ای !


-----------------------------------------

پ ن : مرده ای، شاید خودت نمیدانی !؟

نویسا : وحید سرباز " دیحو"

+ تاريخ دوشنبه بیستم آذر ۱۳۹۱ساعت 1:7 نويسنده وحید سرباز |

دیوانه ای و من

وول می خورم در کفــــــ های متشنج پاشـــ یده بر لبانت...

تا غرقـــ شوم در ترشحات نورانی ِ افکارت!

دیوانـــگی خوبســت -

      - کاش تمامی پزشکان دنیا بمیرند!

تا همچنان ادامه یابد ... + این دیوانــــگی !

زندگی خوبست - اگر عقل بمیــــرد.


پ ن : در دوردستهای اندیـــشه ــهـــای ناپاک و شوم این غزل پردازان ناکس

وول میخورم در افکار پوچ و ساده ی کودکی روستایی

تو - یک خیال پوچی

در ورای اندیشه ام...


نویسا: وحید سرباز "دیحو"


+ تاريخ دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۱ساعت 17:41 نويسنده وحید سرباز |

ز دست دیده و دل هر دو فریاد

که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز پولاد

زنم بر دیده تا دل گردد آزاد *

 


پ ن : کاش... فقط کاشهایی که به کشک هم نمی ارزند ٬  و کوششهایی که ضربات قطره است بر دل کوهیی سنگی ! تاثیر دارد اما به عمر باران قد نمیدهد !

دُر ن : این روزها دل بند زنجیری است یکسویه ! در بند است معشوقه اش اما ...

 

+ تاريخ پنجشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 21:11 نويسنده وحید سرباز |

چرندیات فلسفی ات را
در خلسه ای از علف و الکل
در اولین مستراح
به همخوابه ی دل دردهای بی پایانم خواهم سپرد...

و تو همچنان گیج می روی
در توهمات مسموم ِ انقلاب گونه ات ...

باشد تا روزی ، جایی
به بکارت مریم نیز شک کنی !


پ ن : من آمدم که مثل خودم زندگی کنم / اما مگر که می شود ! آن هم نمی شود !!

ن : وحید سرباز


+ تاريخ چهارشنبه دهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:39 نويسنده وحید سرباز |

روزگاری از شر او به آغوش من پناه آوردی
و من تمام توشه ام ؛قلبم را جایگاهت نهادم
بگو بدانم
این روزها منجی ات کیست؟!


پ ن : برو ای دوست برو ،برو ای دختر پالان محبت بر دوش...  " استاد کارو "

ن : وحید سرباز

+ تاريخ یکشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 12:56 نويسنده وحید سرباز |

بشاش تو رفاقتایی که بوی گندشون توی ذهنتم اذیتت میکنه !  بشاش شاید تیزآب  وجودت بتونه این لکه رو پاک کنه از روی اسمش ...


پ ن : :|

+ تاريخ یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۱ساعت 15:45 نويسنده وحید سرباز |

 

 

شخصیتها ، در صورت واقعی بودن نیز غیر واقعی اند!

نویسنده سعی میکند افکار پراکنده  وَ زُمُختُ و بی احساسِ خود را جمع کند و به صورت یک جا به خورد شما (آری تویی که میخوانی ) دهد !...

 

پ ن : نوشته را در ادامه مطلب دنبال کنید ...

 


 

ن: وحید سرباز

 


ادامه مطلب
+ تاريخ چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 19:27 نويسنده وحید سرباز |

 

آرزوم داشتنت بود ،اما انگار خودخواهی بود حبس ماه توی یه مرداب کوچک  و دلگیر ...

 

+ تاريخ دوشنبه هفتم آذر ۱۳۹۰ساعت 12:48 نويسنده وحید سرباز |

میخواهم بدانم :
مثلن تو چگونه مُرده ای !؟
با استخوانی باریک و رانهایی به پهنای تبت!

یا اینکه -
       - چگونه باد وزیدن گرفت زیر موهای ژولیده ات
تا مثلن تو مثل " ژوزفین مانوی" شوی حتما !؟...


یا مثلن مثل مثالی که بی جا ست
چگونه ترد شد ی
- از دنیایی که مزخرف تر از مثالت بود .


می خواهی من " دُن ژُوان بنتن " شوم
 و تو مثل " فلورانس اسکاول شین"-
                          - مامور دفن افکارم باشی!؟
و بیاموزی ام
سیاهی بعد از سپیدی است
تو نیز مثل سپیدی  هستی که ...


هنوز سیاهی  می تازد  
ولی ناگهان مثل مَشکی می افتد از نفس
و از دهانش مثل سگی که هار شده ... روشنایی میپاشد
که این خود نیز...

       
و تو که سالهاست می شناسمت !!...


- می خواهم  بدانم  که چگونه
مثل درختی که رویید
در لباس سفیدت
با دستانی حنا بسته بینمت !...


مثلن تو عروس قصه امی ...
  ... تو را خواهم ربود انگاه
و در باغچه ی خانه ام خواهم کِشت
که مثل درخت انجیری که در حیاط است
کنار الاچیق سرخمان ...

قطرات وجودم را نثار خاکت کنم...

و تو
کودکان قد و نیم قدت را در آغوش سبز شده از خون دلم پرورش دهی


و من هم خودت ؛هم کودکانت را در دلم جای دهم
ولی زیاد نباشد لطفا
که دلم درد خواهد گرفت
چون تازه اول کارم ُ - این وَرَمِ معده یِ لعنتی هم ...
ولی مرگت را چه کنم ؟!!
کاش درخت نمی ماندی ... کاش درخت نمی ماندی ... تا خشک شوی
و من بمیرم و تو دیگر بار زندگی کنی – سبز شوی
کاش تو مثل من مرده بودی
که این مزخرفات را برایت نمیسرودم..
کاش تو هم مثل من مرده بودی ...


پ ن : ققنوس ارزانیتان

           مرا همان گنجشک بس است ...

ن: وحید سرباز

+ تاريخ جمعه چهارم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:22 نويسنده وحید سرباز |

باران زیباست

آری ! زیباست

          اگر عطر تو را داشته باشد ...

بی مرز میبارم ...

در تمام نبودنت ...

 


پ ن : همیشه کسایی هستند که دوسشون داری ولی نمیدونی ...وقتی نیستن خیلی واست سنگینه ...دوستت دارم !
+ تاريخ دوشنبه نهم آبان ۱۳۹۰ساعت 20:32 نويسنده وحید سرباز |

دوستت دارم ...

به  دختری –

که باکره گی روابطش

با آلت زبانم درید!

و خشونت لبهایم

دروازه ی  تاریک خانه ی لبهایش ...


پ ن : بیا همچون مسیح ،دستهای خسته ام را

مهمانِ خنجر ِ پستانهای ِ خون جهیده ات کن ...

ن : وحیدسرباز

+ تاريخ سه شنبه یکم شهریور ۱۳۹۰ساعت 21:8 نويسنده وحید سرباز |

ابر باران را گریید ...

درختان در ماتمی  شریک شدند ...

جنگلها از زوزه افتادند و *

میمونها از دُم...

هه! لعنت بر خداییت

تو را کجای این شعر بگنجانم ...؟!


*مریم هوله" در دفتر باجه نفرین "

پ ن : انسان حماقتش را با زمین به اشتراک گذاشت و این شد که نباید می بود...

ن: وحید سرباز

+ تاريخ یکشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۰ساعت 10:58 نويسنده وحید سرباز |

شعر

شعور ...

شعور در شعر !

شعــــار در شعر...

شــــــاعر در شعر ...

عابري كورمال ، كورمال در شعر ...

شـــــــاعر -

        فــــــاحشه ...

        هرزگي در شعر ...

كودك!

كودكي در ك_____

نــــــــــــه!!!

نطفه _

    _ نطفــــــــــــــه اي خفته در كانــــــــــــــــــــدوم!


وحيد سرباز

+ تاريخ یکشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۰ساعت 3:59 نويسنده وحید سرباز |

یکدانه نگارم

خنجرت را -

    -بیهوده بر بازوان بی رمقم فرود آوردی!!!...

تقدیر در دل رقم میخورد !

پس دیگر باره ای زیبای بی مرز

خنجرت را بر سینه ی خسته ام

                   فرود آور...


پ ن : خوبم .به همون اندازه که نیستم /خنثی ! گم ! گیج و گنگ...

از دیدن بسیاری خوشحالم /خوشحال .نیمه ی گم شده ام .نه گم شده ام .نه ! خودم !! شاید ...

در سفر قدیمی دوستان ناشناخته ای را یافتم .سرباز ..سرباز بانو ... و سربازی دیگر را بهتر و. ازاد تر یافتم { خود و او را ...} .شاد باش !

دیوانه ام از دست تو دیوانه ترم کن ...

ن : وحید سرباز

+ تاريخ جمعه بیستم اسفند ۱۳۸۹ساعت 17:56 نويسنده وحید سرباز |

 امروز

چقدر سنگین است ..

هوای سرد ِ بی خود و تکراری !

 

 ... دوست ناشناخته  ی من .امیدوارم در اغوش مهربان خدایت .غرق در بوسه باشی و روحت ارگاسمی  جنون اور را به تجربه بنشیند . دلمان تنگ خواهد شد ! خواهد شد اما ... تو خوش باش ! دوستت داریم!

سعودت مبارک نازنین!

 

+ تاريخ دوشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۹ساعت 17:4 نويسنده وحید سرباز |

ميچرخد
       -صورت درخشان افتابگردان ، با افتاب.
مردي مي پرد در چرت ظهرانه ي مادربزرگ
ان مرد :
             "عصا دارد".
باد مستانه ميلغزد بر اندام  نحيف تاک.
پرهاي شناور... مست ِ  پرواز
پنکه ي سقفي ِ خاموش اتاق
گنجشکانِ شوخ ِ ايوان
و کودکِ معشوقه باز ذهنم
رايگان خود را  ميسپارند
                 -به اغوش هوس باز ِ باد ...
انسوتر ..خارج از انديشه ي باد
کودکي ميخواند :
اتل متل...
و من ذهنم را در  اتمهاي در بند ِ  هوا سيال ميکنم
و در حسرتِ  کودکانه هايِ  نداشته يِ خود
                                                      -  غرقه ميشوم ...
رايحه ي سبز اويشن ...با گرماي چاي در هم مي اميزد

 با دستان مادربزگ  متبرک ميشود
                                                    -"فنجان".
من اما نگاه در نگاه گلهاي جاجيم  مادربزگ
خستگي را مينوشم .

ان مرد ...ميخندد ...

        - مادربزرگ نيز !
و من به نداشته هايي که با داشته هايم نابرابر است
نمي انديشم ...
و دستي که هنوز بر  جيب ِ تفکر است.

مادربزگ
تکيه بر چرت ظهرانه ي خود
مينوازد صورتش باد  !
 من ...خاموش ِ خاموش مينوشم ...
خاموش ِ خاموش  ميفهمم
خاموشِ خاموش ميگريم
و  ميدانم خاموش تر از چيزي که مينمايم
خواهم مُرد.
   سالها ميگذرد 
   کودکي در حياط ميخواند :...
من اما نگاه در نگاه مردي هستم که پشت روبان سياه
 در قاب  عکسش ميخندد .
ان مرد :
"عصا داشت "
چای -
بوي اويشن تمام اتاق را مست خود کرده
گنجشکان مستانه ميخوانند 
باد مستانه بر  عريان اندام ِ تاک ميتازد
کودک اما خاموش ِ خاموش  در خواب ظهرانه
فارغ از انديشه ي  مرگ
                 -  در مرگ خود شناور است!
و من نيز به نداشته هايي که با داشته هايم نابرابر است
نمي انديشم !
و دستي که هنوز در جيب تفکر زنجير است...
خاموش ِ خاموش  مينوشم ...
خاموش ِ خاموش مي خوانم
- چيزهايي که در ايينه هم نمي ديدم .
و خاموش تر از  انچه  مينمايم
مرده ام.


پ ن : چه سخت دلم هوات رو داره !

زندگی بی تو رنگ نداره...


+ تاريخ جمعه یکم بهمن ۱۳۸۹ساعت 5:35 نويسنده وحید سرباز |

دلم گرفته است
برای هر انچه نامش زندگی است
دلم گرفته است
برای ...
برای ...
برای هر انچه نامش
این زندگی است
+ تاريخ دوشنبه ششم دی ۱۳۸۹ساعت 19:53 نويسنده وحید سرباز |

بن بست ،بن بست است

و بیراهه ندارد

خدا افسانه ایست که

زیر و  ز ِوَر ندارد!
+ تاريخ پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۸۹ساعت 20:2 نويسنده وحید سرباز |

هر کسی قصه  ی  درگاه کسی گفت  ولی

ما که مبهوت نگاه تو همی می گردیم!


 اخری نوشت: زندگیی ...هه! همینی یِ که می بینی ! ...نه کمتر ! نه بیشتر !؟

زندگی کن ...در هر شرایطی!

+ تاريخ شنبه سی ام مرداد ۱۳۸۹ساعت 0:24 نويسنده وحید سرباز |

زیبایِ خفته در شبِ آغوش ِ من ،سلام!
ای سایه ی ِ تو بر سر ِ
 ما باد مستدام

هر شب شراب میخورم از چشم مست ِ
 تو
این بهترین  حلال ِ
 تو چون میشود حرام؟

پیراهن ِ
 مرا بدر از روبرو شبی
داری برای ِ پیکر ِ من اختیار تام

دریا و موج و صخره به پایت گریستند
دریاو موج و صخره به پایت شدند رام

امشب مرا ببخش که شعری نداشتم
این چند خط فقط جهت ِعرضِ  احترام

کم کم ،گمان،زمان خداحافظی است ...حیف!
بدرود ای زلالترین رود...والسلام.


پ ن :بعد نگاه سردِ تو آن  روزهای ِ سرد

هیچَم نشد!

اما کنار خلوت سردم به یاد تو

 بغضی شکست ٌو !...

نم کشید -

            - گونه های من !


 

+ تاريخ پنجشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۹ساعت 1:54 نويسنده وحید سرباز |


باد صفحه ای ازآسمان را ورق زد

خورشید مست -

    - با آلتی سرخ تر از زبان

بکارت ابر را درید!

و باران سند این تجاوز شد -

- که باریدن گرفت!

رنگین کمان ، چراغانی حجله ی ابر شد

و بهار حاصل این زفاف!...


پ ن : دریایی بودم !!!...

حال -

        -باران که می بارد

نم میکشم در  تمام غروب های بی تو ...

خشکیده ام

تا ابرهای مزرعه  ی دلت

سبز باشند.

نویسنده :وحید سرباز



+ تاريخ چهارشنبه شانزدهم تیر ۱۳۸۹ساعت 23:46 نويسنده وحید سرباز |

آتش بيار معرکه ! آتش به من بزن
انگی شبيهِ
 انگِ سیاوش به من بزن


دادی مرا به دار ِ صلیبانه یِ  تنت
حالا بیا و با لبت آتش  به من بزن


شلیک کن درست سرم را هدف بگیر
از تیرهای چنته یِ آرش  به من بزن


سیمرغِ کوهِ قاف منم،ساده نیستم
با نیزه ای به شیر منقش به من بزن


در موج ِ زلفهات نفس میکشم هنوز
موجی هلاک بخشُ و مشوش به من بزن


این تخت خواب نیست بلایی است ناگزیر
خود را نزن به خواب و به جایش به من بزن.

 

+ تاريخ سه شنبه یکم تیر ۱۳۸۹ساعت 0:12 نويسنده وحید سرباز |

با توام ای سایه ی  پنهان ِ  در پشت نقاب روز

با تو ای همخوابه ی بی مزد ....

با تو خواهم گفت:

                    رازی را .

مهربانی – عشق – در قلب تو خواهد خفت!

خنده و لبخند و شادی در دلت یخ بسته خواهد ماند !

جام خواهد ریخت – خواب ...

گر تو هم یه قطره غیرت در رگت باشد

                               خواهی خفت!!....

در بیکرانِ ذهن ِ من

رقاصه ای  مستانه میخواند ...

                          ...شرمهاتان باد ....

در رگاتان خون  نامردی  ...

                           تفی –  بر چهره هاتان باد!

سنگ دین بر سینه میبندید ُ

و شب هنگام-

     -   بر سر میکنید ان چرک گونه پوستین را

                                                 بهر غارت ...

                                                      -    کیسه هاتان پاره و انبارهاتان...

با شمایم ! ...آی!

با شما غارتگران فکر انسانی -

       -        دشمنان ِ راه ِ آزادی...


پ ن : اری !کوهم...کوهی وارونه ..."شب" که میشود اشک عشاق مَدِ من است و خون دل ِ من نیز برکت اسمانها!

در نوشت : نمیدونم چرا به طرز وحشتناکی لهجه  ی... رو به خودش گرفته این شعر .حال تو میدانی کیست؟!

نویسنده :وحیدسرباز

+ تاريخ جمعه بیست و یکم خرداد ۱۳۸۹ساعت 23:37 نويسنده وحید سرباز |

به هنگامی که برگریزان را باد انکار می کند

و دست شوم خدایان سرخ

روح سبز درخت را می جَوَد!

بی تو ...مرگُ

زندگی را

           کوت...آه

  ترسیم می کنم با سایه ای زیر نور ماه -

   

            - در کنار برکه ای سرد و نمدار...


پ ن : ...

+ تاريخ چهارشنبه پنجم خرداد ۱۳۸۹ساعت 16:50 نويسنده وحید سرباز |

خاموشی ُ خاموشی ُ

-ترس 

     - ترس

             ترس

و اینچنین بود که خدا زاده شد !...


پ ن :  سالهاست که خدا ...اری ! "خدا " را مایه ی  اصلی وجود "موجودیت" می دانند و می دانیم و می دانیم و ... !ولی !!!...

نازنین

امشب چه سیاه

شبح میگذرد از دل شب...

بنشین و برو که

خود  شبح خواهم شد ...

در نوشت : روبروم که نشستی حس بودنت بود...بودی ولی در عین بودن !!...

                                                                                              نبودی !


نویسنده :وحید سرباز

 

+ تاريخ سه شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 22:43 نويسنده وحید سرباز |