«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

سال نو مبـــــارک ...

درود

سال 1392 باهمه خاطره هاش رفت و به تاریخ پیوست .چه خوب چه بد توفیری نداره چون میگذره  ...خوبیش اینه که موندگار نیست زمان...

لحظه تحویل سال ،بر سر سفره شور عجیبی داشتم. بابا گریه میکرد و دعا میخوند .مامان هم با اخلاص دستش رو بالا گرفته بود و با خدا حرف میزد . چند سالی هست که دیگه لحظه تحویل سال گریه نمیکنم حالا چه از ذوق چه از غم ...به نظرم کلا سرِ سال نباید گریه کرد .تا حالا هر چی آرزو کردم خدا دریغ نکرده .هم کمکم کرده که تلاش کنم هم خودش به برکت ِ نامش ،بی لطف نگذاشته منو...

 از حال و هوای خودم نگم بهتره...

                                                      بگـــــــــــــذریم .... 

امید دارم سال ِ زیبایی باشه برای همه مردم .همه دوستانِ گلم. همه اونایی که بدترین و بهترین شادی های منو خوندن و _خودمونی بگم _ همدلی کردن...

نمیشه نام برد .چون همه رو به نوعی دوست دارم و براشون احترام قائلم...

به هر حال امید دارم همه به آرزوهاتون برسید .

                                                                                    " آرزومند آرزو هایتان تلاله "


روزمرگی

کنار محل کارم یه ساختمون نیمه کاره هست که کارگراش هر روز و هر روز کار میکنن. از زمانِ گود برداری تا الان که فک کنم 2طبقه زیرزمین و همکف و الان تجاری اولش رو دارن میسازن شاهد تلاش این کارگرا بودم. بدون هیچ حفاظی کار میکنن و من حس میکنم اینا شب رو تا صبح هم استراحت کنن باز خستگی به تنشون میمونه . خیلی ناراحت میشم از اینکه این جوونا رو میبینم . خب خوبه که فعالن و اهل کار ...اما بعضی وقتا فک میکنم تبعیض از کجا تا به کجا !!!

اینا چند سال دیگه که پا به سنِ 35 سال بگذارند همه دردی دارن ...درد پا و کمر و دست ...تازه اگه بخت برنگرده و از اون بالا پرت نشن پایین...

این کارا  تا وقتی جوونی واست کاره ...

هر روز کنار این پنجره تلاش اینا رو نگاه میکنم و کلی فکر از ذهنم میگذره ..برای سلامتیشون دعا میکنم 

خدایا ! عدالتت رو یکسان عطا کن...تمنا دارم.

آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟!
این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!

شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام
یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!

هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر!
کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!

نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر!
این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!

در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند -
شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!

کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت
مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟

بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم!
شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟




پ.ن: این روزها سرگرمم. سرگرم زندگی ،به چیز دیگه ای فکر نمیکنم  :)

سهم من کجاست؟

کجا باید قدم بگذارم ...که کسی را له نکنم! !!؟؟

کجا باید دل ببندم که دیرنکرده باشم ؟؟

مگر دیگرستاره ای باقی مانده است که سهم شبهای تاریک من باشد؟! کجای این زمین خاکی کوله بارم را پایین بگذارم که توقف ممنوع نداشته باشد؟! 

بگو....

بگو کجا خستگی هایم را در کنم که کسی نگوید:ببخشید اینجا جای من است.

1004

این روزها طعم تنهایی را میچشم داغیش زبانم را سوزانده !
و سرد بودنش تنم را میلرزاند!
پتکی میشود و بر سرم میکوبد!
و همچنان رها کرده در سرزمین نامردمان و مرا به رقص میآورد.....
این وصف تنهایی من بود.....میبنی عجیب است.....آدم را سردرگم میکند....تنهایی من پیچیده است!
فرمول تنهایی مرا تنها خدا میداند و بس...

ژولیــــ یـــوس هم آب شد...

زهره هم آب شد و به جویبارها پیوست . دیشب مراسم خداحافظی بود. همه بودیم کلی اذیت کردیم و وقت رفتن شد .واسه خاطر مامان که حالش خوب نبود من زودتر از همه ساز رفتن زدم...قرار شد یه سری امانتی رو پیش خودم نگه دارم تا6 سال آینده...شاید هم بیشتر !!! کسی چه میدونه ...

زهره منو تا پایین همراهی کردهمدیگر رو بغل کردیم و قول دادیم خاطرات 18 سال رو فراموش نکنیم ...زهره بغض کرد..نگذاشتم گریه کنه ... دلم نمیخواست گریه کنه ...خندوندمش و باز بوسیدمش ...

رفیق نیمه راه شد ولی خب وقتی میدونم خوشبخته اندوهم رو کم میکنه ...تازه این روزا اون سر دنیا هم که باشی در کنار همیم...

همین که یه گوشه این دنیا خوشبخت با مهدی زندگی میکنه خودش یه دنیا که هیچ یه عالم می ارزه...

اون وقتا به زهره میگفتم ژولیوس حالا هم میگم:

مانا باشی ژولیــ یـــوس ِ عزیزم

دوستت دارم ژولیــ یــــــوس

1003

روز خوبی بود دیروز و امروز .چون با خواهر زاده ها کلی شیطنت کردیم و کلی خندیدیم...گل یا پوچ بازی کردیم و بسیار پشت دستی خوردیم از هم ...ووواااااای  پشت ِدستامون سرخ شده بود دیگه ...

بی دل بازی کردیم... بازار رفتیم و از هر دری سخن گفتیم...

خیلی خوش گذشت...



پاورقی خاطره ها :

راستی امروز 3 اسفند بود...یادته که !!!

من هنوز یاد دارم ... 

ای ی ی ی روزگار لعنتی ...با او چه کرده ای !!!

با ان بزرگ همت ِ آکنده از غرور !!!


هی رفیق...غرورت رو هنوز دوست دارم...

کودک ِ درون ِ من...

امان از این کودکِ درون... اما گاهی وقتا خیلی خوبه .فراموش میکنیم که بزرگ شدیم...فراموش میکنیم باهمه شلوغی اطرافمون اون ته ته ته دلمون تنهاییم 

خب انکار نمیکنم که همه حتی بابا دوست داشت من پسر باشم...منم دوست داشتم برای بابا نقش یه پسر رو بازی کنم ...تا دوم ..سوم راهنمایی تیپم پسرونه بود...قبل از اینکه اون اتفاق کذایی تو زندگیم بیوفته ...یه دختر با بلوز و شلوار و موهای کوتاه و کلاه نقابدار...

خب محدودیت زیاد بود برام.اما وقتای 4شنبه سوری شیطنت ما هم شروع میشد...

یادمه بعضی از دوستای داداشم خیلی سر به زیر بودن _ شاید هم احترام حالیشون بود و حرمت خونه رفیق رو نگه میداشتن _ وقتی میآمدن دنبال داداش اون پشت دیوار می ایستادند و یواش و آرووم که کسی نفهمه میگفتن آقا مهدی هستن ؟؟

حرصم میگرفت ازشون... اون وقتا خجالتی بودم و کاری نمیکردم نهایتش اگه تو خیابون میدیدمشون بلند صداشون میزدم و براشون دست تکون میدادم . اون بیچاره ها هم رنگ به رنگ میشدن بین جمع دوستان ...

مثل الان نبود که طرف فسقلیه ها اما جلفه...اسمش رو هم گذاشته جووونی و شیطنت!!!

حدود 2سال پیش بود توی یه شرکت پخش کارای حسابداریشون رو انجام میدادم. پنجره شرکت مشرف بود به ترمینال و رودخونه خشک ...کارم که تموم میشد میرفتم کنار پنجره و از طبقه سوم منظره مسخره بیرون رو نگاه میکردم.پایین ساختمون ورودی پارکینگ بود .یه روز دیدم یه ماکسیما جلو درب پارکینگ ایستاده و راننده خوش تیپ و اتو کشیدش درب رو باز گذاشته داره با تلفن حرف میزنه ....شیطنتم گل کرد 

یه لیوان آب برداشتم و  ریختم پایین و ریخت رو پاش ..

صدا کرد آهـــــــــــــــااااای یارو !!!!!

سرم کردم بیرون و گفتم ووووووووووووووااااااااای ببخشید !! کار بچه بود ...دعواش میکنم الان

بعد لحنش رو عوض کرد و گفت عیبی نداره ..بچه س دیگه .نمیدونه ...آب روشناییه

کلی با فرنوش دوستم خندیدیم ...ولی خداییش همیشه اینجور نمیشه ها ...


توصیه میکنم هر شیطنت رو فقط یکبار امتحان کنید 


1002

دنیای غریب و کثیفی داریم .نمیدونم چرا آدما به راحتی به خودشون اجازه میدن دلی رو بشکنن !!

آخه چطوری میتونن به راحتی ،ندیده و نشناخته، با این که ادعا دارن، نجابت کسی رو زیر سوال ببرن!!!

در این مدتی که از خدا عمر گرفتم فقط یکبار اشتباه کردم اینم 1ماه پیش بود که تا حالا روزی هزار بار از خدا خواستم منو ببخشه ...خجالت میکشم به آسمون نگاه کنم ...خجالت میکشم وقتی نماز میخونم 

دیروز سر سجاده بودم که کیانا دختر داداش اومد و تو بغلم نشست...موهاش رو نوازش کردم و بوسیدمش و گفتم : عمه جون تو دلت پاکه برای عمه گلی دعا میکنی ؟؟

گفت آره 

گفتم پس بخدا بگو خدایا هرکسی که میخواد نجابت و پاکی عمه تلا رو زیر سوال ببره خودت با پشت دست محکم بکوب تو دهنش ...

کیانا با اون صورت ملوسش و سادگی بچه گونه ش خندید و گفت : عمه جون من  دعا میکنم ...تازه ،من از خدا بزرگترم؛ خودم با مشت و لگد میزنمشون...



این وروجکِ داداش اون لحظه دلتنگی منو یه دل سیر خندوند...

قربونش برم


1001

از تو چه پنهان
این روزها خیلی می ترسم
خیلی اتفاقی فهمیده ام 
همه در این شهر مرده اند
همسایه ها ... همکاران ... فامیل وُ غریبه ... عابران
ولی هیچکس به روی خودش نمی آورد
شنیده ام خون آشام ها را از دو چیز می شود شناخت
اینکه نه سایه دارند نه تصویری در آینه
نمی دانم!؟
شاید مرده ها هم همینطوری اند!
می ترسم جلوی آینه بایستم
می ترسم توی چشمهای خودم نگاه کنم
می ترسم سایه نداشته باشم
.
از تو چه پنهان
وقتی قیافه ی مچاله ی شیمیایی ها را می بینم
همینکه هنوز می توانم در این هوای آلوده نفس بکشم
همینکه با مرده ها معاشرت می کنم
یعنی خیلی وقت است که زنده نیستم
.
راستی!
هیچکس در این شهر تو را نمی شناسد
این نمی تواند اتفاقی باشد!
به نظرت عجیب نیست؟؟؟