ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
عاشقِ این آهنگم...تقدیم به سکوت ِ بی حد تو
http://www.iransong.com/
http://www.iransong.com/g.htm?id=76100
و این ترانه دلنشین کردی که من خیلی خیلی دوستش دارم با اینکه معناش رو درک نمیکنم
هزار بار یه مسیج رو مینویسی و پاک میکنی
هزار بار مخاطبت رو انتخاب میکنی و پاک میکنی
هزار بار وسوسه میشی که تماس بگیری
اما سخت تر اینه که با تمام این وسوسه ها ،گوشیت رو پرت کنی گوشه اتاق و راحت بخوابی ...راحت که نه ...ولی فک کنی که مهم نیست و بیخیال باشی....
دوست دارم تنها باشم
با خیالی ؛ خالی از با تو بودن ها
دوست دارم به یاد آن روزهای گذشته
در خلوتی
کنج آرام این اتاق خالی
به یاد آن روزگاران
خاطراتم را یاد کنم
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
کمتر اتفاق میافته از کسی دلخور بشم...اما هر کسی یه ظرفیتی داره...مامان بهم میگه چیه؟؟ وقتی سکوت میکنی و حرف نمیزنی و نمیخندی ...حتما یه چیزی هست...
راست میگه...دستِ خودم نیست...نمیتونم از ته دل بخندم...الان 2 روزه تو خودمم.تو فکرم
فکرایی که ته ته تهش باید به یه راه حل ختم بشه ...اگه بشه و من از غصه دق نکرده باشم
پا ورقی:
شبِ آرزوها نزدیکه...شبی که من برای همه عزیزانم دعا میکنم...همه...اما آیا کسی هست مرا بیاد بیاورد ؟؟ مطمئناً نیست
امروز ساعت سه صبح زلزله وحشتناکی اومد .خیلی ترسیدم...همه ترسیدن...اما ترسِ من بیشتر بود ..چون همه یکی رو داشتن که بغلشون کنه اما من چی ؟!!!
از همه دوستانم که در جای جای این کشورند و با تماسها و پیامهاشون منو شرمنده کردن ممنونم..ممنون که حالم رو پرسیدین که زنده ام یا مرده...
آهای با شما هستم ...شمایی که در تهران و کرمان و اصفهان و مشهد وسمنان و کرمانشاه و ساری و اهواز و یزد وبوشهر جای دارید ...خصوصا 4 نفر از این گروه که الحق و الانصاف منو خجالت دادن...بس که از صبح تا الان چند بار پیغام گذاشتن....4 شهر سمنان و مشهد و تهران و کرمانشــــــــــــاه
تو رو خدا نکن این کارا رو ..موندم چطور جبران کنم این همه لطف و مهربانی رو...
دیگه خسته شدم بگم دلم گرفته...دیگه حوصله نوشتن هم ندارم...میدونی خدا تو توی بازی ها مون از ساده ترین چیزها به نحو احسن استفاده میکنی ..همینه که از من ِ مخلوق برتری ...چیزایی که من حتی به ذهنم خطور نمیکنه...
یادته اون شب...اونشب که تب داشتم و تو دلم غوغا بود چه خط و نشونی برات کشیدم؟!! میدونم خوب بیاد داری اون شب رو که تا خودِ صبح بی واسطه جبرئیل باهات حرف می زدم و تو چقدر زیبا با کنایه به تفکر بچه گانه من میخندیدی ...
بهت گفتم نمی شه یه کم بی منطقی رو چاشنی زندگی ِ من کنی تا منم عین دیگران راحت قبول کنم و بگذرم ؟!
گفتم چرا توی زندگی من همه چیز هست الا اون چیزایی که من دوست دارم ...گفتم چرا همیشه مهربونی بیش از حدم میشه یه دست تا هر کسی منو از خودش دور کنه ...
گفتم چرا ...و چرا ...وچرا ...
آخرش قرار گذاشتیم که تو نمیتونی اینکار رو کنی و بازی رو شروع کردی...بازی که از همون اول میدونستی پیروز ِ میدان کیه و اونی که به غلط کردن میافته کیه !!!
و شد این ...تا امروز...از همون اول صبح تو فکر بودم...چیزی که هر لحظه که بهش فکر میکردم عصبیم میکرد و بیشتر منو به سکوت دعوت میکرد ... بر حسب اتفاق جاهایی رو بهم یاد آوری کردی که تموم هستی و زندگی و گذشته و خاطراتم اونجا بود...ولی با یه تفاوت بسیار و مشخص...
چی رو میخواستی به رخم بکشی ؟!! تو که میدونی من میدونم و میفهمم...پس چرا منو به سکوت دعوت میکنی ...یه سکوت که فقط خودم میفهمم چه مرگمه...
اون روز ِ پاییز رو یادته که چقدر گریه کردم؟!!
امروز هم مثل ِ اون روز ...چقدر برام سخت بود. دلم گریه میخواست...اما میدونی چرا گریه نکردم ؟! چون تو ...آره خدا جون...تو اون بالا منتظر بودی که بخندی ....با گریه من بخندی ...
ولی من گریه نمیگنم و خودم رو زدم به اون راه..کدوم؟ به اینکه حالا که رفسنجانی کاندید شد میرم و بهش رای میدم...
حالا بخند اگه میتونی ...
پاورقی:
زیاد جدی نگیرید ..من خوبم.
گوشیم به زندگی بازگشت و ما را بسی شادمان کرد.
بعد از 6 سال همراهی مداوم در باران و برف...طوفان و تگرگ ... غم وشادی ... دارایی و نداری ...بالاخره مثلِ شمعی آب شد و به خاطرات پیوست
یاد آن شبها که تا خود صبح تنها همدمم بود و نام تو را بر زبانم جاری میساخت...
گوشی ِ همراه ِ نازنینم از این دنیای بی ثبات رخت بر بست...در دلم 3 روز عذای عمومی اعلام میکنم و تا اطلاع ثانوی در سوگش مینشینم...برایش دعا کنید برگردد... به آغوش من برگردد