«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

احمد رضا

امرو بیاد احمدرضا افتادم. جوانی که یکی از بهترین هدیه  های زندگیم رو به من داد... هر چند آشنایی ما فقط 1 هفته بود اما خاطره خوبی برای من شد که حالا بعد از گذشت 10 سال هنوز هدیه اش روی دیوار اتاقم هست ... سال ِ 82 بود، من برای برگزاری نمایشگاهم خیلی تلاش کرده بودم و حتی هزینه نمایشگاه رو هم به سختی جور کرده بودم...از نظر ِ معاون صنایع دستی بهترین و ظریف ترین کارها رو ارائه دادم. روز اولی که نمایشگاه رو در بهترین نقطه شهر تحویل گرفتم دستِ تنها بودم و خودم دست بکار شدم تا همه جا رو مرتب کنم .مشغول ِ کار کردن بودم که درب ورودی باز شد . ..گفتم :

ببخشید هنوز راه نیافتاده!!

خانم میانسالی بود اومد صورتم رو بوسید گفت عزیزم پسر من از نظر روحی غمگینه اجازه میدی تابلوهاش رو بگذاره تو نمایشگاه  شما تا از این حال و هوا بیاد بیرون ؟؟

گفتم: چند سالشه  ؟؟

گفتت : 23 سال ...نقاشی میکشه

دلم نیومد بگم نه ...قبول کردم و قرار شد تابلوهاش رو عصر بیاره 

عصر وقتی احمد رضا اومد کلی تعجب کردم...هم از دیدن خودش ...هم از دیدن تابلوهایی که کشیده بود ...خیلی زیبا و دلنشین بود هر چند نتونسته بود از تکنیک ترکیب رنگ درست استفاده کنه ...اما  خلاقیتش حرف نداشت و جالب تر اینکه احمد رضا ناشنوا بود ...

وقتی حرفاش رو متوجه نمیشدم برام مینوشت ...با اینکه خیلی ها منعم کردن از پذیرفتن ِ تابلوهاش اما من هیچ وقت پشیمون نشدم...مادرش میگفت احمد رضا از وقتی تابلوهاش رو گذاشته نمایشگاه خیلی روحیه اش عوض شده ...کلی منو دعا میکرد...

هیچ وقت هزینه ای که برای نمایشگاه کردم رو یادم نمیره ...هر چند نمایشگاه برای من منفعتی نداشت اما از اینکه دل ِ یه جوون ِ ناشنوا رو شاد کردم خیلی خوشحال بودم. روز آخر هم تابلویی که من خیلی دوست داشتم رو بهم هدیه داد...البته من هم به اون یه قلمدان  خاتم هدیه دادم ...

امید دارم هر کجا هست شاد باشه و سر حال...

یادش بخیر

نظرات 2 + ارسال نظر
ترنم پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:15


من هم اطرافم آدم ناشنوا هست .... تو دوست و آشنا ....

حتی تو مدرسه ی ما که مدرسه ی بچه های معمولی بود ۳ تا دختر کم شنوا یا ناشنوا درس میخوندن .....
یه چند باری بهشون ریاضی درس دادم
یکی شون رو چند وقت پیش تو خیابون دیدم . گفت دیپلمش رو گرفته

گفتم منو یادت میاد ؟ گفت نه

دوست داشتم منو یادش بیاد

خیلی مهربونن ... همه شون ..... دوسشون دارم بخاطر خودشون نه از سر دلسوزی

کمبود جسمانی هیچ وقت دلسوزی نداره .

نوشته ات زیبا بود

ترنم پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:21

راستی الان احمد رضا ۳۳ سالش هست حتما

شاید ده سال دیگه هم یه مطلب بنویسی یادش بخیر یه محبوبه بود چقدر ما رو اذیت کزد الان ۳۱ سالش هست

اون موقع معلوم نیست هر کدوم از بچه های وبلاگی کجا باشیم !

شب خوش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.