«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

HIV

این روزا درمورد ایدز بیشتر صحبت میکنن و منو یاد اون قدیما میندازن...اون وقتا که من یه دختر دبیرستانی بودم و تازه این بیماری مد شده بود و همه با وحشت ازش حرف میزدن.اطلاع رسانی ها ناقص بود و همه به نوعی از ناشناخته بودنش میترسیدن...مامان هم از بیماری سل میگفت که اون قدیم قدیم ها چقدر خطرناک بوده ... ایدز برای من که نه از لوازم آرایشی استفاده میکردم نه اهل دوستی بودم  اصلا مهم نبود . راههای انتقالش رو توی روزنامه خونده بودم و کلا به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که ممکنه کنار من آدمی باشه که مبتلا به این بیماری مهلک باشه...اونقدر به خدای مهربونم اعتماد داشتم که مطمئن بودم چنین بیماری وحشتناکی حتی از شعاع 10 کیلومتری زندگی من هم رد نمیشه...

توی این اوضاع و احوال بابا سخت مریض بود و نیاز به عمل جراحی و شیمی درمانی داشت ...سرطان ِ بابا از نوعی بود که باید خیلی زود عمل میکرد ...آزمایش خون داد و جوابش همه ما رو متحیر کرد و منو بیشتر از همه نا امید ...نه اینکه به بابا شک داشته باشم آخر غیر ممکن بود بابای نازنین و مهربونم ایدز داشته باشه ...

وقتی مامان با گریه این خبر رو گفت دیگه چیزی نفهمیدم...آخه خیلی سخته کسی به خدای خودش تا سر حد مرگ امید داشته باشه و اون وقت خدا دقیقا کاری کنه که حتی فکرشم هم نمیکردی ... 

حالا دیگه اوضاع عوض شده بود ...بابای مهربون و شادم غمگین و افسرده شده بود و با ما هم حرف نمیزد. حتی اجازه نمیداد بهش دست بزنیم و برای من ِ بابایی خیلی سخت بود ...نگران مامان بودم چون ممکن بود ...

حتی فکرش هم دردناکه  و دردناک تر اینکه بیماری بابا در حال پیشرفت بود و هیچ دکتری حاضر نمیشد پدر منو عمل کنه ...

6ماه استرس...6ماه پیشرفت ِ وحشتناک سرطان بابا و بد تر از همه 6 ماه آب شدن بابایی ام رو به چشم دیدم ...

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...

داداش مهدی از یه دکتر متخصص و معروف وقت گرفت و بابا رو بردیم برای آزمایش خون مجدد ...جواب آزمایش رو 15 روز دیگه میدادن و امان از این 15 روز ... انگار قرن گذشت برای من ...

روز موعود منتظر مامان بودم... توی حیاط نشستم و چشمم رو به در دوختم...مامان اومد و من با اضطراب و ترس در رو باز کردم که دیدم مامان با گریه حرف میزنه...بس استرس داشتم اصلا نمیفهمیدم چی میگه فقط میشنیدم که یه چیزی میگه ...محکم بغلم کرد و گریه کرد ...منم گریه کردم و گریه کردم...

جواب آزمایش خون بابا رو هنوز دارم که دکتر تایید کرده بود پدرم به بیماری اچ آی وی مبتلا نیست و این برای من بهترین خبر خوش در زندگی بود ...

ایدز برای من یاد آور خاطرات تلخی است که هیچ وقت فراموش نمیکنم ...

خدای مهربان را برای این همه مهربانی و لطف عظیم سپاسگذارم ...تا آخرین لحظه که جان در بدن دارم...


نظرات 3 + ارسال نظر
اریا چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 19:42

تجربه تلخ و شیرینی بوده

ترنم چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 23:12

مردم میترسن اسم خودشونو بذارن ..... هی روزگار .....


سلام ...این مردم کی هستن ؟؟
خوبی محبوب؟

عرفان شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 22:57 http://dastforosh.blogsky.com/

خوبه که باباها همیشه برای بچه هاشون یه قهرمان باقی بمونن. حتی یاد و خاطره اشون. خجالت نکشیدی به بابات شک کردی؟! امان از دست این بچه ها

عرفان جان. به بابا که شک نداشتم و ندارم . اصلا
اما خیلی سخت بود باورش
بیشتر از این ناراحتم که به بزرگی خدای مهربونم شک کردم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.