«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

اسباب کشی ....

اون وقتا که بابایی معمار بود یه عالم اسباب و اثاثه داشت که به کارش مربوط میشد...شاید یه کیسه بزرگ فقط سر تیشه داشت که به نظر من اصلا بدرد نمیخورد و یه مشت آشغال بودن...کارم شده بود روی کارتون ها با مسخره مینوشتم وسایل پدر !!!!

بابا بهم میگفت : بابا همین آشغالایی که تو میگی مخارج بزرگ شدن تو رو از راه حلال در آوردن..حالا بگو آشغالن...شاید 2 تا وانت فقط این آشغالا رو از این خونه به اون خونه میبردیم و هرسال من یواشکی  یه سری رو دور میانداختم ...تا اینکه زد و بابا از ساختمون پرت شد پایین و دیگه سراغ ساختمون و بنایی و این چیزا نرفت....نتونست که بره ...

حالا کل اون 2 تا وانت شده یه کیسه 10 کیلویی پر از تیشه و یهچند تا ابزار دیگه که نمیدونم اسمش چیه...حالا وسایل های من 2 تا وانت شده که وقتی وقت اسباب کشی میشه همه رو قسم میدم که جون تو ...جون این آینه و کنسول...جون تو و جون این تابلو پرنسسم تا الی آخر ....

و تا حالا بابام بهم نگفته اینا آشغالن...با اینکه جز ضرر چیز دیگه ای برای من نبوده...

شهاب...

اون وقتا که بچه بودم عاشق کارتون مسافر کوچولو بودم ...چقدر دوست داشتم منم مثل مسافر کوچولو از یه سیاره دیگه میآمدم . اونجا به داشته هام شاد بودم و از اون بالا زمین رو نگاه میکردم ...تنهایی برام افتخار بود ...دوست داشتم یه گل سخن گو داشتم که با شادی دورش میچرخیدم...هنوز هم دوست دارم روی یه سیاره زندگی کنم و از بدی ها بدور باشم. از همه چیز دور باشم و دیگه غصه نخورم نیست ...نشد ...رفت ...

شبا که میخوابیدم وقتی تو آسمون یه شهاب میدیدم فک میکردم مسافر کوچولو اومده زمین ...هر شب دعا میکردم یه بار ...فقط یه بار یه شهاب بیاد طرف خونه ما ...اون وقت حتما با مسافر کوچولو میرفتم ...اما هیچ وقت نیومد ...هنوز هم وقتی تو حیاط میخوابم تا یه شهاب نبینم خوابم نمیبره....

یادش بخیر 


...

امروز با دختر خواهرم رفتم باغ جهان نما و سرای مشیر...خواهر زادم از خیلی چیزا برام گفت و منم با جون دل گوش دادم...با تعجب میگفت که دوستاش  با تمام محدودیت هایی که دارن  دوست پسر دارن و هزار جا با هم میرن. از نظرش خیلی جسارت داشتن

بهش گفتم : عزیزم. نفس خاله جون. دخترا مثل فنر میمونن هر چقدر این فنر رو فشرده تر کنی وقتی رها میشه قدرت پرتابش بیشتره...دختر باید آزاد باشه و خودش تصمیم بگیره و ضمنا دوست پسر داشتن از نظر من ، عیب نیست . اگه هر کسی حد و حدود خودش رو بشناسه و حریم رو رعایت کنه...ولی متاسفانه در کشوری که ما زندگی میکنیم دوستی دختر و پسر 90 درصدش دلبستگی ایجاد میکنه که ممکنه جبران ناپذیر باشه...دوستی خوبه اگه تاثیر پذیر نباشی و عقاید و افکارت برات بمونه و با یه دوستت دارم احساسی نشی و سعی کنی منطقت بر احساست غلبه کنه...

تو خیابون وقتی راه میری سرت رو پایین ننداز ....با غرور راه برو . به زمین و زمان فخر بفروش ...نه با تکبر ، با تواضع و فروتنی ...اخم نکن. سعی کن زندگی هر چقدر سخت باشه بخندی تا کسی نفهمه دردت چیه...تا زخم زندگیت نشه نقطه ضعف...همیشه بناز به زیباییت حتی اگه زیبا نباشی ...زیبایی به آرایش و چشمای درشت نیست عزیزم...

پسرا و دخترا رو بهش نشون دادم و گفتم اینا رو میبینی که دستشون تو دست هم هست ...هر دوشون کمبودهاشون رو جبران میکنن...تو سعی کن بی نقص باشی تا تو رو برای چیزایی که داری و هستی بخوان ...

خیلی خوش گذشت اما شدید گرم بود خفه شدم

یادآوری

گفتم که ...یه 2 ماهی هست هر حرفی میزنم هر کاری که میکنم همه اشتباه برداشت میکنن...اگه یکبار 2 بار اتفاق میافتاد حتما از همشون دلگیر میشدم اما وقتی میبینم همه با هم یکصدا هستند به دنبال نقص در وجود خودم میگردم ...شاید واقعا مشکل از طرز گفتن و بیان منه ...یه عزیزی میگفت همیشه که حرفات رو نوشتاری نزن چون اون طرف در هر شرایطی باشه حتی اگه تو هم منظوری نداشته باشی ..همون جوری برداشت میکنه که میخواد. مثلا اگه طرف مقابل در شرایط خوبی نباشه خب مسلما" درک خوبی از تو نداره و این میشه که حرمتها شکسته میشه.

من فقط از اونایی که منو خوب میشناسن گله دارم...اصولا از کسی دلگیر نمیشم  واگه یه روز از کسی ناراحت شدم زود فراموش میکنم. چون این 2 روز دنیا ارزش این چیزا رو نداره ...سعی میکنم سکوت کنم تا اون بحران بگذره . سکوت بهترین چیز در دنیاست...

یه روز میخواستم با یه آقایی که 6 ماه بیشتر زنده نبود ازدواج کنم . به اصرار زیاد خواهرش ...نه اینکه دلم بسوزه براش اما انگار دلم میخواست اونم دقایق آخر عمرش رو به خوشی بگذرونه ...حتی قیافه و ظاهرش رو هم ندیده بودم تا حالا...این پست رو بخونید:

http://talaleh.blogsky.com/1388/08/20/post-87/

اون روزا برای من سخت ترین تصمیم  بود با اینکه خودم ... نمیدونم کار درستی بود  شاید هم واقعا از روی ترحم بود و خدا رو شکر که اون فرد اونقدر فهیم بود که خودش کنار رفت و رفت...

نمیدونم الان زنده س یا نه اما همیشه براش آرزوی خوشبختی میکنم...

خیلی روزای سختیه. مثل الان...


پ . ن: 

دوست من ...دنیا دنیای مجازی ...نه من تو رو میشناسم ...نه تو منو ، پس بیهوده برای خودت حکم صادر نکن ...اون دنیا هم هست ...به اونجا فک کن و از خدا شرم کن...به اون زمان که من از خدای مهربون میخوام مو از ماست بکشه بیرون...


روزمرگی

 میون ترانه ها میگشتم ...دنبال یه چیزی بودم که به دلم بشینه.اما هیچ کدوم از اونایی که دوست داشتم اونی نمیگفت که الان میخواستم . تو خونه تنهام .یه سکوت فضای خونه رو فرا گرفته و فقط صدای کیبورد خودی نشون میده که هستم  .... دلم برای مامان تنگ شده ..با اینکه این روزا منو اصلا درک نمیکنه ..اما بودنش یه نعمت بزرگه ...خیال بابا رو هم راحت کردم و گفتم هر جا دوست داری برو من از هیچ چیز نمیترسم...اونم رفت بیرون 

واقعا مامان بودن سخته آخه نمیدونم واسه نهار چی درست کنم...گوشی هم که خدا رو شکر ندارم فعلا...تلفن خونه هم یک طرفه شده و خلاصه همه چیز دست به دست هم داده که تنها باشم...اونقدرها هم بد نیست

تو اتاقم یه عالمه عکسه، همشون رو نگاه کردم ...اما دلم بیشتر واسه اونی تنگ شده که نشده عکسش رو رو دیوار بزنم ...

از بیکاری به سرم زد دکور اتاقم رو عوض کنم ...اما حوصلم نمیشه ...چقدر دلم هوای یه مسافرت داره ..تنهایی ..کنار دریا ...به قول اون جمله همیشگی محبوبه که میگفت : " وعشق صدای فاصله هاست ...صدای فاصله هایی که غرق در ابهامند... " این جمله رو برام نقاشی کرد و هدیه داد بهم ...برای روز تولدم...چقدر دوستش دارم ...آخرین بار مشهد بودم که بهش زنگ زدم دقیقا 2 مهر بود...صداش خوب بود و عالی ....گفت برام دعا کن ...و این آخرین صحبت ما بود ...وقتی خبری ازش نشد فک میکردم بیمعرفتی از اونه...آخه من همه جا رو رفتم ...آخی ...

دنیاست دیگه ...این روزا بد دلم هواشو میکنه ...یادش بخیر دوران دبیرستان

دیگه حوصله نوشتن هم ندارم ...بسه دیگه!!

خاطره

دلم برای همه چیز تنگ شده ..اون قدیم قدیما من بودم و محبوبه و زهره...فاطمه هم به ما پیوست اما انگار زیاد حالش خوب نبود .همیشه از این آدما که افراطی هم جنسشون رو دوست دارن متنفر بودم .نه اینکه من ورد زبونم بود که از مردا بدم میاد ، فاطمه هم فک کرده بود ...بـــــــلــــه ...

یه روز از همه جا بیخبر منو به خونشون دعوت کرد ..منم رفتم .البته قرار بود با زهره بریم که زهره طبق معمول بهانه آورد و نیامد و در آخرین لحظالت تنهام گذاشت..

بابای مهربونی داشت .ترکی حرف میزد و من با اینکه میفهمیدم داره از پسرش بد میگه نمیتونستم جوابش رو بدم ...خواهرش که ساده بود و از اون آدمای بدبختی که به پای سنت طایفه ای جوونیش رو گذاشته بود ...مادر مهربونی که اصلا حرف نمیزد .

خانواده تجملاتی ندارم اما تجملات و دکوراسیون منزل برام خیلی مهمه ...خونه فاطمه اصلا مدرن نبود ...خیلی فقیرانه ...بیشتر شبیه چادر درستش کرده بودن...فاطمه اتاق نداشت و منو به سالن راهنمایی کرد...نشستیم و از هر دری سخن گفتیم ....نمیدونم چرا هروقت فاطمه کنارم مینشست حس بدی داشتم . حس میکردم خیلی غریبه ام باهاش...چند شعر ترکی از شهریار خوند برام و معنیش کرد...دیگه  داشتم کلافه میشدم بالاخره با هر بهونه ای بود خداحافظی کردم و رفتم خونه...یه چیزی خیلی اذیتم میکرد اینکه چرا فاطمه برام عین غریبه ها بود . راحت نبودم باهاش....فرداش یه نامه بهم داد و کلی قسم ...که تنها بخونمش ..منم با زهره و محبوبه بازش کردیم و خوندیم.حالا من عصبانی ...زهره و محبوبه از خنده کف خیابون پهن شده بودن...

فقط یه جمله نوشته بود : 

من عاشقت شدم تو بگو چه کار کنم؟؟

دیگه منم از خنده اون 2 تا دیوانه خندم گرفته بود...از فردای اون روز هر کار فاطمه میکرد من حالت تهوع میگرفتم...یه روز دلم رو زدم به دریا و به فاطمه گفتم :

لطف کن وقتی سر کلاس هستیم پیش من نشین و دستمو نگیر ...دستت رو تو موهام نبر ...چپ چپ نگام نکن....بـــــــــــــــــدم میاد ...حالم بهم میخوره 

سر کلاس زیست بودیم که تو کتابم نوشت پشیمون میشی که عشق منو نخواستی ....

من :  

رفت بیرون ...وقتی رسیدم پیشش 2 بسته قرص سرما خوردگی باز کرده بود که بخوره ...محکم زدم تو صورتش و پرتش کردم کف حیاط...گفتم اگه عرضه داری خودتو بکشی رگت رو بزن .اینجوری زودتر میمیری آدم احمق...

ولش کردم اومدم سر کلاس....اما بازم آدم نشد .... حداقلش این بود که دیگه مثل بچه آدم نشست سر جاش...

الان میدونم ازدواج کرده ..و دوست صمیمیش بهم گفت که بهتره زندگیشو خراب نکنی ..منم خندیدم و گفتم کاریش نداشتم میخواستم دوستان رو جمع کنم بریم سر خاک محبوبه ....بهش بگو تو لیاقت دوستی با ما ( من ...زهره...محبوبه ) رو نداشتی ....

یادش بخیر

هنوز عادت بچگیم رو  دارم.اون وقتا وقتی صدای هیلی کوپتر میشنیدم, دیگه مهم نبود برام که نزدیکه یا دور... حتی اگه یه نقطه هم میدیدمش چادر مامان رو برمیداشتم و وسط حیاط با جیغ وداد براش دست تکون میدادم...واااااااای...عجب روزایی بود...

حالا دیگه باشنیدن صداش فقط با نگاه تو آسمون دنبالش میگردم و خیلی دوست دارم عین اون وقتا با موهای باز...وسط حیاط... براش دست تکون بدم.

حیف که بزرگ شدم      



بی ربط:

پیشنهاد میکنم ترانه های گروه رستاک(( همه اقوام من)) رو بشنوید...من عاشقشم...اینم لینکش:

http://www.rastak.ir/videos


یادتون هست؟؟؟

بچگی دنیایی داره که ممکنه با خوندن یه مطلب به عمق خاطره هایی بریم که یادمون نبوده...

من یادمه  که وقتی حمله هوایی میشد همه همسایه ها تو زیر زمین خونه ما پناه میگرفتن.

من یادمه تصمیم گرفتیم یه سنگر جلو خونه بسازیم که همه جا بشن و آقای همسایه دیگه نره زیر پل... 

من یادمه وقتی کارخونه سیمان واسه نهار آژیر استراحت میزد ما همه تو زیرزمین بودیم.

من یادمه وقتی عراق بغل گوش ما رو با موشک زد...درست وسط مراسم عروسی خورد زمین...

من یادمه  کفشا رو میریختیم تو راهرو وباسوزن قفلی از رو سرپله ماهیگیری میکردیم. 

من یادمه چندسالی روزای سیزده بدر روی پشت بام خونه خاله اینا همه میخوندیم:خوشحال و شادو خندانیم...قدر دنیا رو میدانیم...... 

من یادمه  جوجه ای رو که از نون خشکیه گرفته بودیم زیر پاهای داداش له شد... 

من یادمه ماشینی که بابا خریده بود متشکل از 4تا ماشین بود..اما ظاهرش پیکان 58بود. 

من یادمه مامان  ماشینو برمیداشت وتو حیاط که  تمرین میکرد محکم میکوبیدش به دیوار بابا هم متوجه نمیشد بس که داغون بود... 

من یادمه سنگ جمع میکردیم واسه یه قل دوقل...همه هم روی باخت من شرط بندی میکردن... 

من یادمه بازی میکردیم:گرگم وگله میبرم...چوپون دارم نمیذارم...دندون من تیزتره..... 

من یادمه آدامس رو زنگ خونه همسایه ها میچسبوندیم ودر میرفتیم... 

من یادمه وقتی معلم میخواس درس بپرسه و درس نخونده بودم کلی خدا وپیغمبر رو واسطه میکردم که منو صدا نزنه... 

من یادمه زنگ ورزش من و زهره الکی توپ رو میانداختیم بیرون از مدرسه .... 

من یادمه وقتی مامان میاومد مدرسه چقدر تو دلم خالی میشد ....

من یادمه برای اینکه به مهدی ثابت کنیم بهتر وقوی تر از پسرا هستیم میخوابیدیم ومهدی با دوچرخه از رومون رد میشد  

من یادمه درست وسط امتحان نهایی زلزله اومد ومعلم نگذاشت از کلاس بریم بیرون... 

ااااااااااااااااااااااااااااای ی ی یــــــــــــــــــــــادش بخیـــــــــــــــــــــــــــر

 

پ.ن:یه مطلب خوندم که منو یاد خیلی چیزا انداخت...شما هم بخونید خیلی چیزا یادتون میاد...

بخونید

ادامه مطلب ...

پاییز برگ ریز

این روزای پاییز هر جا میرم .هر چی میشنوم از پاییزه....امروز یه گربه رو دیدم که داشت برگهای خشک درختا رو با یه دستش کنار میزد.برام جالب بود که  چیو حس کرده...اما انگار چیزی پیدا نکرد ورفت زیر درخت دیگه...خدا رو چه دیدی .شاید یه وقتی موشی...گوشتی...استخونی پیدا کرد...این حرکت گربه .منو یاد یه جریان انداخت...

سال 78بود که برای یه تحقیق مدرسه ای باید یه سر به کمیته امداد میزدم تا یه کم اطلاعات زنده جمع کنم. یادمه اواخر پاییز بود.باد سردی میاومد.آخرین برگای باقیمانده روی شاخه درختا کنده میشد وهمراه باد یه پرواز کوتاه رو تمرین میکردن. اکثر درختا خواب  زمستونیشون رو شروع کرده بودن....باد چادرم رو رقص میداد.جلو درب کمیته امداد ، زیر یه درخت ، توی باغچه ای که پر از برگای خشک بود خانم جوونی نشسته بود وبا یه چوب برگا رو کنار میزد ...گاهی هم زمزمه ای زیر لب میکرد .انگار با برگها حرف میزد...توی راهرو انواع واقسام آدمها نشسته بودن...پیر ، جوون، بچه ...پشیمون شدم از انتخاب موضوع تحقیقم...اما دیگه نمیشد کاریش کرد.صدای  عجیبی منو متوجه خودش کرد...توی یه اتاق تقریبا 9متری یه دستگاه بود که پولهای خرد رو از هم تفکیک میکرد...همون صدقه های خودمون...ده تومنی یه جا..5تومنی یه جا وبه همین ترتیب جدا میشدن از هم...اه...سرو صدای مسخره ای داشت...برگ معرفی رو نشون دادم واجازه دادن که به تمام قسمتها سر بزنم وگزارش تهیه کنم...یه 3ساعتی طول کشید...راهرو هنوز شلوغ بود.بیرون که رفتم هنوز دخترک نشسته بود و با برگها بازی میکرد.به خودم اجازه دادم کنارش بشینم...نمی خواستم فضولی کنم. اما حس کردم یه گوش شنوا میخواد که تسکینش باشه... اسمش رو پرسیدم...نگاهی گذار کرد و باز به برگای خشکیده چشم دوخت....

گفتم: دنبال چی میگردی؟چیزی گم کردی؟ میتونم کمکت کنم؟

با حالتی خاص گفت: زندگیمو...می تونی برام پیداش کنی؟؟!!     بعد آروم گریه کرد

گفتم : نمی تونم اما میتونم سنگ صبور دلت باشم.

لبخند تلخی زد وگفت: سنگ صبور!!!! آره ...سنگ صبور...

کلی واسم درد و دل کرد....وقتی ازش خداحافظی میکردم..آسمون برام یه رنگ دیگه بود.انگار غم تموم دنیا رو دلم  تلمبار شده بود...اما خوشحال بودم که بغضشو شکست و گریه کرد و آروم شد...منم این متن رو آخر گزارشاتم به یاد اون دختر ودلتنگی هاش نوشتم.

" همه آدمها در تلاشند ...در گذرند وزندگی را در لابه لای سنگها جستجو میکنند.اما من به دور از هر چیز به غریبی این مردمان میاندیشم..خوب میدانم همه خسته اند.شکست خورده عشقند...خوب میدانم زندگی ،این راز سر به مهر قلبها با آنان کاری کرد که در برابر تمامی سختی ها چون کوهی استوار ذره ذره در هم بشکنند...احساس غریبم از غربتشان حرفها میداند.

چه کسی میداند اینان در چهره های به ظاهر شادشان پاییز ها را جستجوگرند ودر زیر برگ ریزان درختان تنومند به دنبال گمشده های خویشند...شاید روزی روزگاری خزان زرد غمهایشان راز شکوفایی جوانه زدن را بیاموزند."

چه کسی میداند؟


آدمی...

می خوام امروز از یه تحول عظیم بگم. 

یه نفر رو سالها هست که میشناسم ...از بچگی...اصلا باهم بزرگ شدیم.به زور دیپلم گرفت...اما نه...دیپلم ردی شد...بعدش هم شد یه آدم بیکار...اصلا این بچه شر بود...هر جا که می شنید دعوا شده انگار که تمام دنیا رو بهش می دادن...صلاح سرد رو همیشه با خودش داشت...البته به گفته خودش خوب ازش استفاده می کرد.خب ...کسی که به گربه ها وقورباغه ها رحم نمی کرد بعید نبود که حتی....بهر حال زد و عاشق شد...عقد کرد...بیچاره اون دختر ....برعکس اون خیلی رومانتیک بود.هر جا گلی می دید با شوق می چید ومی داد به این آقا...اما اون مسخره میکرد که علف برام میاره...خلاصه دختر تاب توان رو از دست داد و جدا شد... 

اما اون باز ازدواج کرد یه عروسی ساده که حتی براش مسخره بود لباسش رو عوض کنه...بالاخره زدو خدا یه ۲قلو بهش داد...۲تا پسر...اولش خیلی ناراحت بود خب حق داشت ...یه آدم بیکار که پول تو جیبی شو از باباش میگرفت حالا باید خرج ۲ تا بچه رو بده ....این یه تلنگر بود واسه یک ذهن پوشالی ....این بود که عوض شد... 

زد به کار گل و گیاه....باورش برام سخت بود که او با این روحیه خشن چرا چنین شغل رمانتیکی انتخاب کرده...  اسم تمام گلها رو می دونست وچنان با ذوق ازشون حرف میزد که انگار سالها کارش این بوده....الان نزدیک به ۴ سال از اون زمان میگذره ومن هنوز در عجب بودم ....تا اینکه چند روز پیش رفتم و یه دسته گل سفارش دادم واسه تولد خانم داداشم....اون روحیه خشن این رو برام پیچید....   

باور نکردنی بود برام... هر چند که  اصلا خوشم نیومد...اما به روش نیاوردم 

الان هم یه گل فروشی داره بهترین نقطه شهر... به هر حال..

آدما قابل تغییر هستن در هر شرایطی...کافیه خودشون بخوان...


بی ربط ۱: 

هر روز که میام سر کار یه پیرمرد بی خانمان رو می بینم که عین مجسمه روبه روی خورشید ایستاده تا سرمای شب گذشته رو از تنش دور کنه...این صحنه ذهنم رو مشوش میکنه... 

بی ربط ۲: 

این روزا بد جور دلتنگم...دوست دارم شب که می خوابم دیگه بیدار نشم...