«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روز معلم

امروز روز بزرگداشت مقام معلم است... روز شهادت استادی بزرگ و ارزشمند.... 

یادش بخیر دوران خوش مدرسه فارق از مشکلات امروز لحظه شماری می کردیم که روز معلم بیاد وبرای اونایی که دوستشون داشیم ودوستمون داشتن یه شاخه گل هدیه می دادیم...تازه به خاطر همینکه بیادشون بودیم  توقع داشتیم اون روز رو درس نپرسن و به ما اجازه بدن شادی کنیم... 

اگه اجازه نمی دادن کلاس بره رو هوا .... طلبکارم می شدیم.... 

آخه اون روز همه به امید رو آب بودن کلاسا درس نخونده اومده بودن... 

بیچاره مدیرمون راست می گفت روز شهادت استاد مطهری بودو بچه ها می زدن و می رقصیدن که چی؟؟؟؟ روز معلماست.... 

یادش بخیر...حالا که خودم تقریبا میشه گفت معلمم تازه می فهمم که معلمای بیچاره ما چی می کشیدن.... 

امروز روز معلم بودو منم به عنوان مربی نمونه انتخاب شدم...جا داره یاد کنم از بهترین معلمهایم که به من وامثال من کمک کردن فرد تقریبا مفیدی برای جامعه باشیم... 

یادشون بخیر وگرامی... 

خانم صفر زاده  که با اون لهجه زیباش ادبیات رو برامون زیبا تر می کرد...

خانم امینی  که با صمیمیتش مونس من و رزگل بود و حریف خوبی برای بدمینتون...

 آقای جوانبخت که همیشه وقتی شیمی درس میداد من بیچاره رو خطاب قرار می داد که بگو چی گفتم...آخه می دونست تمام سرو صداها زیر سر من و رزگله.... 

خانم مفتح که آخرین روز دیدار پیشونی همه رو بوسید وبعد باخبر شدیم به علت بیماری عروج کرده... 

ودیگر معلمان  مثل خانم برزن -کارگریان- دستور نژاد-موسوی- عراقی- کاظمی- حمید زاده و.... 

که به من وامثال من یاد دادن امروز همان فردایی است که از دیروز منتظرش بودیم... 

یاد دادن زندگی با سختی هاش ...باغمهاش... بازم زیباست... 

یاد دادن تا زمانی که می دانیم چشمانی هست که برای رنج ما بارونیه زندگی ارزش رنج کشیدن رو داره.... 

یادشون بخیر وگرامی

خوابی شبیه مرگ

یه خاطره  خاطره ای که درس عبرتی شد هم برای من هم برای مامان مهربونم 

دیروز وقتی از سر کار به خونه رسیدم سردرد شدیدی داشتم  اون قدر سردردم زیاد بود که حس می کردم یه نفربا مشت زده توی چشمام  من که عادت نداشتم حتی اگه بمیرم قرص بخورم به پیشنهاد مامان یه مسکن  خوردم مسکن که نه مامان میگفت مسکنه توی گوشیم هر چی گشتم اسم دارو رو پیدا نکردم که ببینم عوارضش چیه 

خلاصه از ما که نه از مامان اصرار 

گفتم اگه خوابم بگیره عصر از سر کار جا می مونم!!!!!! 

مامان می گفت اینجوری نیست دکتر که نوشت اینو نگفت!!!!!! 

قرص رو خوردم ۵ دقیقه بعد احساس کردم خسته ام و سرگیجه دارم همون جا روی مبل خوابیدم تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com تقریبا ساعت ۳ بعد از ظهر بود... 

 با صدای گوشخراش تلفن یهو  پریدم قلبم از جا کنده شد تلفن رو که جواب دادم داداش بود که میگفت چرا گوشیتو جواب نمی دی...تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.comچرا هر چی زنگ میزنم کسی خونه نیست  تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.comبه داداش گفتم الان میام سر کار .....تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.comخندید وگفت حالت خوبه ؟؟؟؟این موقع؟؟؟؟؟؟؟تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

وقتی به زور چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه !!!! 

ساعت ۸ شب بود چنان هنگ بودم که حرفی واسه گفتن نمونده بودتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com از فریاد من مامان اومد گوشی رو ازم گرفت و با داداش مشغول صحبت شد که چی شده که اینجوری شده... 

منم دیگه نفهمیدم چی شد؟؟؟؟بیدار که شدم دیگه از سردرد خبری نبود ساعت ۱۰ شب بود 

تعجب کردم آخه همه بچه ها اومده بودن خونه  تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

با ترس گفتم چی شده اینجا چه خبره....تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

کلی ترسیدم  نگو همه نگران من بودم ومامان از همه ناراحت تر ... 

بالاخره بیدار شدم اما هنوز خوابم می آمد .... تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

خلاصه... 

اما واقعا شبیه مرگ بود.... یه مرگ رویایی.... بدون درد.... بی دغدغه...

خاطرات عید

سال۸۸ شروع شد و برای من آمدنش هم شیرین بود هم غمگین...لحظه تحویل سال مثل همیشه سفره عید را پهن کردم وبه یاد همه بچه ها وسلامتی همه اونایی که دوستشون دارم برگ گلی از مریم سپید را در روشنی آب انداختم... 

یادمه قبل از عید از پدر خواسته بودم تا برای یکبار دیگه به شمال بریم وبابا که انگار می خواست آخرین تقاضای من برآورده کنه حسابی به تکاپو افتاده بود خلاصه همه چیز برای سفر مهیا بود تا اینکه روز حرکت خبر آمد مادر بزرگ عازم سفر کربلاست همه چیز بهم ریخت وبابایی از همه ناراحت تر ...من که ناراحت نبودم به بابا گفتم مهم نیست .... 

خلاصه... 

لحظه تحویل سال گریه نکردم اما هم من هم بابا هم مامان به یه چیز مشترک فکر میکردیم اونم جای سبز داداش....انگار که نه انگار که یک ساعت پیش اونو دیده بودم دلم اندازه یه دنیا براش تنگ شده بود برای همه خواهرام...بچه هاشون... اما بازم گریه نکردم... 

عید امسال با اینکه مسافرت نرفتیم  بااینکه بعضی روزا احساس دلتنگی می کردم اما خیلی بهم خوش گذشت البته بادرد هم همراه بود چرا که با اجازه بزرگترا  ۲دفعه به معنای واقعی  خوردم زمین ...آخ که نمی دونستم از مسخره بودنش بخندم یا از شدت درد وکوفتگی گریه کنم  

روز ۱۳بدر من که راضی نبودم برم بیرون اما بد نبود به یاد همه بچه ها همه اونایی که دوستشون دارم همه دوستان این جمع به نیت دلشون سبزه گره زدم ومادر بزرگ روی سر همه سبزها نقل پاشید

خاطره ها زیادن اما وقت کمه ...در هر حال واسه همه شما آرزوی سالی پر برکت دارم

آخرین حرف ۸۷

دلم نمی خواد بگم تو این روزهای آخر سال دلم گرفته ...یا اینکه بگم دلم برای ....اندازه یه دنیا تنگ شده....دلم نمی خواد از بدیهایی که ۸۷ داشت صحبت کنم ....از اینکه خدا چقدر دلمو شکست....از اینکه از دست عزیزترینها دلگیر شدم اما به روی خودم نیاوردم...دلم نمی خواد بگم با اینکه که خیلیا بهم گفتن دوستت نداریم ...دلم دوست نداشت باور کنه ...دوست نداشت ببینه بعد این همه مدت اشتباه کرده....وکاش قانون مقایسه نبود که من هم مثل همه بی خیال باشم.... 

دوست ندارم بگم با عروسی داداشم همون ابتدای سال ...به کلی تنها شدم وهنوز هم با یاداوری رفتنش گریه می کنم....اما با همه دلتنگی هاش سال بدی نبود چرا که من شاهد خوشبختی عزیزانم بودم و شادی وصف نشدنی چشمان داداش...دلسوزی خواهرا برای محبت های افراطی من ...منو امید وار می کرد که باشم... بجنگم شاید پیروز شدم.... 

این آخر سال دوست دارم باور کنم خوشبختم وهستم خیلی  از دوستام آرزو ی داشتن یه کم از محبتای خانواده منو داشتن...یه خانواده  که حالا همشون واسه خودشون یه خانواده اند ومن عاشق خوشبختی عزیزانم هستم حتی خوشبختی دیگران ...حتی اونایی که دلمو شکستن...حتی اونایی که دوستم ندارن.... 

می دونید می خوام زنگ بزنم برای سال تحویل ۸ تا شاخه گل مریم سفارش بدم...۴تا برای خواهرام...۱ دونه برای داداش...یه دونه برای خودمون...۲ تا واسه خودم و (sekret )..... 

به نیت خوشبختی و سلامتی و موفقیت در 88  

خیل حرف زدم ببخشید ...شاید دوباره اومدم ...ولی عید همتون مبارک

محبت بی پاسخ

سلام به همه اونایی که این مطلب ...مطلب که نه یه خاطره بد رو می خونن... 

دوست دارم قضاوت کنید که من اشتباه کردم یا واقعا حقم این نبود... 

روز چهارشنبه یه کاری رو به پایان رسوندم که ۲ هفته هم صبح هم عصر هم وقت استراحتم انجام دادم ...اداری بود ودیگه حتی صدای مامان وبابا هم در اومده بود که چرا من استراحتو از خودم گرفتم  و به هیچ چیز حتی خودم فکر نمیکنم...آخه اگه من نبودم هیچکسی به فکر نبود که این کار رو  انجام بده  واین درحالی بود که رئیسم اصرار داشت هر چه سریعتر این امر انجام بشه... 

وارد جزئیات نمیشم  ونمی خوام باگفتنش کسی حق رو به من بده ... 

اما واقعا برای اون کار تمام تلاشمو کردم ومی خواستم بچه ها رو خوشحال کنم اما... 

حدودای ظهر بود من بانک بودم وقتی از کار انجام شده برای بچه ها گفتم ...سرم داد کشیدن که چرا این کارو کردی وصدای بلندشون توی فضای بانک پیچید...از درون شکستم ... خیلی سعی کردم گریه نکنم ونکردم...کارم که تمام شد از بانک که اومدم بیرون عینک آفتابیمو زدم وتا خونه از این رفتار گریه کردم ودنبال یه جواب برای سادگی ومهربونی خودم بودم اما بیشتر دلم برای بچه ها می سوخت دوست نداشتم به خاطر من سرزنش بشن... هر چند که از رفتارشون عذر خواهی کردن اما هنوز تو دلم بود ...بارها به خودم گفتم من احمقم ...اونقدر که بازم دلم برای اونا نگرانه ...اونا که غافل از زحمت بی دریغ من ...بدون هیچ تشکری ...به چشم یه آدم خودسر بهم نگاه میکردن ...اما من واقعا فکر نمی کردم اینقدر هم مهم نیست که تمام وقتمو برای انجام این کار گذاشتم.... می دونید وقتی خوب فکر میکنم به خودم میگم تفاوتی نداشت حتی اگه انجامش نمی دادم یه جور دیگه ناراحت می شدن و میگفتن برای حرفامون اهمیتی قائل نیستی... 

ولی واقعا میشد با زبونی مهربون تر بهم میگفتن مسخرت کردیم فقط برای خنده... 

یا واقعا من ساده ام یا اونقدر بچه ها برام عزیزن که هر کاری رو بگن انجام میدم تا خوشحالشون کنم 

شاید اون روز اونقدر رئیسم ناراحت بوده که دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد... 

دلم برای خودم می سوزه  ... هر چه بیشتر زمان می گذره بیشتر به این مطلب می رسم که واقعا مصداق مداد سفید رنگی ام.... 

هنوز هم نمی دونم کارم درست بود یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خاطره

روز ۲۲ بهمن برای خواهر زاده هایم روز باشکوهی بود چرا که مهربانترین خاله دنیا که من باشم  

از روز قبل براشون تدارک رفتن داده بودم اولش از کاری که براشون انجام دادم زیاد خوشحال نبودن یا بودن و به روی خودشون نمی آوردن.... 

یه عالمه بادکنک خریدم و براشون با هیدرژن پر کردم روشون هم شعار  مخصوص نوشتم و به دستشون دادم... 

وقتی رسیدیم محل تجمع خیلی شلوغ بود من و بچه ها هیچ وقت فکر نمی کردیم  ابتکارمون اینقدر مورد توجه خبرنگارها و عکاسا قرار بگیره... 

خلاصه همه دوش به دوش هم راهپیمایی کردیم انگار یه ورزش همگانی... 

بچه ها که کلی ذوق کردن که این همه ازشون عکس گرفتن ...منم از خوشحالی اونا خوشحال بودم که تونستم برای شادی وصف نشدنی چشماشون قدمی بردارم 

 

روز ۲۲ بهمن خاطره خوبی برای بچه ها  به همراه داشت و من این خوبی را از ته قلبم توی چشماشون حس میکردم ....