«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

یعنی میشه یه روز مسافر کوچولو بیاد پیشم تا با هم حرف بزنیم 

از دنیای زیبای آسمونا  ؟!!!!

از گذر شهابهــــــــــــا  ؟!!!!

از آدمــــــــــای اون بالا   ؟!!!!

از یه کوچه بالاتر از خونه ماه ؟!!!!

از خــــــــــــــــــــــــــدا     ؟!!!!


یادش بخیر مادر بزرگ

فردا اولین سالگرد مادر بزرگ ِ مهربونم هست ...خیلی مظلوم بود .وقتی صورتم رو گذاشتم رو صورتش دلم میخواس مثل همیشه محکم بغلم کنه ...اینبار من بغلش کردم...آروم خوابیده بود 

چه زود گذشت ... چه زود...

هنوز برام باورش سخته....دلم براش تنگ شده ...

برای روزایی که  وقتی اذیتش میکردم  با خنده بهم میگفت  " tasadoghet besham "

روزمرگی

اون هفته رفتم چند تا کلاس ثبت نام کردم ...یه پسر حدودا 27 ساله مسئول ثبت نام بود.

 با پرویی گفتم : جناب برای من استاد خوب خیلی مهمه...لطف کنید صادقانه بگید استاد کلاس ..... در چه سطحی هست ؟؟ 

نگاه معنی داری کرد و گفت : همه اساتید ما خوب هستن...

گفتم به هر حال اگه تاییدشون نکردم شهریه رو پس میگیرم ...

ایشون هم گفتن : باشه حتما

.

.

.

.

.

.

خـــــــــــلاصه تا امـــــــــــــــــــروز که کلاس داشتیم 

.

.

.

.

با کمال تعجب دیدم استادمون همون مسئول ثبت نام و در واقع مدیر آموزشگاه بود ....

لبخند ملیح استاد و بی تفاوتی من در پی اون صحبت دیدنی بود و جالب تر اینکه استاد سر میز من که میرسید با لبخند میگفت متوجه نشدید بگو 2باره توضیح میدم 


خدایی عالی بود ...

بامزه ترین روزمرگی

امروز عصر وقتی خودم رو توی آینه دیدم و از ته دل تبارک اله احسن الخالقین گفتم به خودم ، دستی به موهام کشیدم و گفتم :

" موهای سفیدم از دور جیغ میزنن !!!!

خواهر زادم دینا خانم که مشغول بازی بود گفت :

" خاله جون مگه دهن دارن ؟؟؟؟؟  "

یهو سکوت خونه با صدای خنده من شکست...

قهر بعد از سالها

امروز با صمیمی ترین دوستم بحثم شد...بحث که نه ...اما خب ازش دلگیر شدم و ناراحت ...اول اینکه اون با شوخی  به من بد و بیراه میگه...برای منی که هیچ وقت به دوستام بی احترامی نکردم خب خیلی سخته ...بی تعارف ...ناراحتم کرد ...اندازه این 16 سال ناراحتم کرد....

به من میگه تو همش می نالی ...از چی می نالم

مگه اون روزایی که در بدترین شرایط  زندگی میکردم و باید به اون دلداری میدادم می نالیدم؟؟!!

مگه اون روزایی رو که از بابا دلخور بود و تو مدرسه زیر اون درخت بید مجنون پا به پاش گریه میکردم یادش نیست....مگه من سنگ صبور اون و محبوبه و فاطمه نبودم ولی هیچ کدوم از درد دلم خبر نداشتن.......هنوز هم نمیدونن من اون سالها چه حالی داشتم

منی که تا 1 سال اول آشنایی مون اونو شما خطاب میکردم !!! تا اینکه خودش شاکی شد...

واسه دوستی مون کاری نکردم ....نتونستم جای پدر بهش محبت کنم...جای مادر طرفدارش باشم....جای خواهر مهربون باشم ...نتونستم ...

یادش نیست با خجالت و ناامیدی براشون تو یه نامه رازی رو نوشتم که میدونستم به قیمت از دست دادشون تموم میشه....نمی دونستن غرورم خورد شد وقتی رفتیم باغ فدک تفریح...

همیشه سنگ صبورش بودم تا اینکه یه روز با تمام دلتنگی هام دنبال یکی بودم که سنگ صبورم باشه ...یادش نیست بهش زنگ زدم و گفتم دلم گرفته ...گفت تلا من کار دارم بعد حرف میزنیم...یادش نیست دیگه یادش رفت زنگ بزنه 

حالا هم حرف منو نمیفهمه...درک نمیکنه اگه میگم ناراحتم ازت بخاطر فرد خاصی نیست...نمیدونه من به خاطر بی احترامی ها ناراحتم حتی به شوخی....

بعضی وقتا لازمه آدما بر خلاف عقایدشون به خاطر یکی دیگه به دشمن احترام بگذاره ....من از این ناراحتم...اگه دنیا با تموم زیبایی هاش رو بهم بدن که حرفش رو تایید کنم ....تایید نمیکنم...چون عقیده من با هیچ چیز عوض نمیشه..

من همون دوستی رو میخوام که گذشته ها رو یادش بیاد و به حرمت اون روزای سخت و شیرین احترام دوستش رو حفظ کنه . برای شخصیت دوستش که من باشم احترام قائل باشه... 

این مطالب رو از همون روزایی که فهمیدم عوض شده باید میگفتم بهش....نمیدونم حرف منو درک میکنه یا نه ...اما دوست دارم بدونه بیشتر از این ازش انتظار داشتم به عنوان یه خواهر یا به قول اون دوست....برای من اون همیشه مثل خواهرای مهربونم بوده...میدونم برای اون من ...

نمیدونم چی بگم

وسلام

پرانتز باز ((((((((((((((((( دلتنگی های یه دختر

همین دیشب بود که تا خود اذان صبح گریه کردم ...دلم گرفته بود و از خیلی چیزا دلگیر بودم. 

دلتنگ بودم و امیدوار...امیدوار به لطف بی نهایت خدایی که بارها و بارها اشکم رو در آورده...

میدونم...میدونم 

دنبالِ مقصر میگردم که اشتباه خودم رو گردن اون بندازم...این وسط چه کسی بهتر از خدای مهربونی که سرزنشم نمیکنه ...خدایی که جوابم رو با سکوتش میده....انگار میدونه از انتخاب اشتباهی که زیباترین اشتباهم بوده  پشیمون نیستم...از نداشتنش غُصّم میگیره...

یه گلدون اون گوشه حیاط که هر روز بزرگ و بزرگتر میشه یاد آور چیزایی هست که من دوستش داشتم..یه خاطراتی که هر وقت و هر زمانی که بهش فک میکنم اشکم در مشکه...

خدایــــــــــــــا !!! بگم ؟؟؟

ا ی ی ی ی ی دنیا....نگفتنش بهتر است ....

روزمرگی

امروز عصر با مامان رفتم عکس دوران 20 سالگی بابا رو بدم برای چاپ...متاسفاه عکاسیه از اونجا رفته بود ... من تا حالا تو این قسمت شیراز بخاطر بد بودن محیطش نرفته بودم ...

دروازه اصفهان یکی از ورودیهای شیراز در قدیم بوده....واقعا محیط وحشتناکی داره..همش حس یه تکه گوشت رو داشتم که همه واسش دندون تیز کردن...حس خیلی بدی بود...

دیگه مگه بمیرم که برم اونجا  

چنـــــــــان دق کرده احســـــــــاسم میان شـــــــــعرتنهایی!که حتی گـــــــــریه های بی امانم گریـــــــــه میخواهد!!!

آسمون تپید

از گرونی دلار و نفت و بنزین و برنج و هزار تا کوفت و زهر مار که بگذریم سخن دل ما جوونا از هر چیزی بی اهمیت تره ...به ما که رسید آسمون تپید و باید ها و نباید ها شروع شد

نباید ازدواج کنی ....

نباید سرویس طلا بخوای...

نباید جشن آنچنانی بگیری ....

نباید مهمونی بری ....

نباید انتظار کادو باشی....

نباید حرف بزنی ....

نباید مستقل باشی ....

اما...اما 

باید جهیزیه بدی ....

باید از همه آرزوهات دست بکشی...

باید پوشش 7 سالگی بچه نیومده رو اماده کنی ...

چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟

چون یه عده " ا ح م ق " مملکت رو به گند کشیدن...

من موندم چرا مردم سکوت کرده اند...

پس ما جوونها چه غلطی کنیم در زندگی مون

می‌دوم در کوچه‌های بی‌کسی 

             سنگ قبرم را نمی‌سازد کسی

                             سوختم، خاکسترم را یاد باد 

                                           آخرین یارم مرا تنها گذاشت