«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

اسباب کشی2

روزها و روزها میگذشت و دخترک هر روز پشت پنجره اتاق خونه حقیرشون ، فکر میکرد.به همه چیز ...به اینکه چرا هیچ چیز سرجاش نیست...چرا نشده دختر رویاهاش...چرا باید فداکاری کنه و آینده خودش رو تباه کنه ...چرا نباید به دیگران بگه بهترین رتبه دانشگاه رو آورده ...چرا باید بر خلاف میلش بگه درس خوندن رو دوست ندارم...

بر خلاف میل ِ باطنیش گفت و دل ِ یه جمعیت رو شاد کرد.شادی وصف نشدنی چشمای مادر زیر اون ناراحتی ظاهری کاملا معلوم بود و دخترک قصه من  به خوبی درک میکرد...درک میکرد و دلگیر نشد...دلگیر نشد چون درک بالایی داشت و حاضر بود برای شادی عزیزانش از جان بگذرد...

چه روزهایی داشت ...انگار اون فداکاری ،شادی رو به قلبش هدیه داده بود...آسمون ِ زندگیش رو هر روز و هر روز آبی تر میدید...انگار یاد گرفته بود بال باشه ...نه بار

دیگه خجالت نمیکشید...سرش رو بالا میگرفت و زندگی میکرد ..

به واسطه تلاشی که داشت و همت خدای متعال که تنها یاور زندگیش بود بعد از 5 سال از مستخدمی رها شدن...روزی که فهمید باید اسباب کشی کنن اونقدر شاد بود که یک روزه همه چیز رو محیای رفتن کرد...دخترک شاد بود...آزادی از بند اسارتِ 5 ساله برایش بهترین هدیه بود از طرف خدا ...

دخترک در این 5 سال یاد گرفت عشق چیز ِ کثیفی است که به کمیت ها توجه دارد نه کیفیت ها...این بود که تصمیم گرفت هیچ وقت عاشق نباشه و فقط دوست داشته باشه...

میگفت دوست داشتن دل ِ آدما رو به هم نزدیک میکنه اما متنفر نمیکنه ...


پ. ن: 

این خاطره واقعی رو یکی از دوستان برام تعریف کرد و من شدیداً تحت تاثیر قرار گرفتم. خیلی چیزا را نشد بنویسم.اما دوست داشتم از احساسات یه دختر 15 ساله بنویسم...

خدا کنه منو ببخشه که جسارت کردم به حریمِ خاطراتش  

اسباب کشی ....

هر 2 سال یکبار ، یا شاید هم هر 1 سال یکبار عین این آواره ها از این خونه به اون خونه رفتن...خب بخاطر جو زندگی مجبور شدن یه مدت رو  یه جا سر کنن که هم حقوقی بگیرن برای امرار معاش هم جایی برای زندگی داشته باشن...با 2 تا دختر دم بخت ...میدونست با اومدنش برای نگهبانی داره با زندگی و آینده تنها بچه هاش بازی میکنه ...دخترایی که هر کدوم تو درس و مدرسه حرف اول رو میزدن...دنیا بود دیگه...اما دخترها با اینکه براشون خجالت بود بگن کجا زندگی میکنن اما دل بابا رو نشکستن و تن دادن به مستخدمی ...اونم یه جای متروک که اگه میمردی هم کسی به دادت نمیرسید... 

دنیای غریبی دارن آدمها...دخترک تک و تنها میرفت ته گاراژ و درس میخوند.گاهی هم تو فکر خودش رویا میبافت که اگه یه روز عاشق شد به عشقش بگه خونه ما بهترین جای شهر ِ و 1600 یا 2000 متر حیاط داره...اما وقتی میرفت و نزدیک اتاق نگهبانی میشد روح و روانش بهم میریخت و تصمیم میگرفت هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه...

توی مدرسه دخترک تک و تنها یه گوشه میایستاد و گوش میداد به حرف های صد من یه غازِ دوستاش...حرفایی که با دنیای او کیلومترها فاصله داشت ...نه اینکه نمیخواست جوونی کنه ...نه ...وقتی فکرش رو میکرد که کجا داره زندگی میکنه و چه وضعیتی داره آه از نهادش در میومد. این بود که باز تصمیم گرفت هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه...

دخترک وقتی از مدرسه می آمد بیرون حس میکرد یکی داره سایه به سایه پشت ِ سرش میاد .هم میترسید هم میدونست که اگه بدونن کجا زندگی میکنه موجب خنده و تمسخر قرار میگیره ...اتوبوس که سوار میشد راننده به وقت پیاده شدن میگفت کرایه شما حساب شده دخترم...این بود که مسافت مدرسه تا خونه رو راه میرفت تا مدیون کسی نباشه...دخترک میدونست حماقت بزرگیه .میدونست راه رفتن تنها راه حل نیست و فقط پاک کردن صورت مسئله س ...

ادامه دارد...

رویــــــای خیس

"آخرین قسمت" 

بعد از رفتن بهرام، با وکیلم تماس گرفتم و مشورت کردم ونقشه ها کشیدیم...

خیلی وقت بود به این فکر میکردم راستی راستی این مبلغ پول از کجا به حسابم واریز شده بود.یه حساب 10-15 ساله که اصلا فکرشم نمیکردم منو از فلاکت ...نمیدونم.اما بعد از این مدت هنوز برام غیر قابل باور بود.فردای اون روز به اون بانک قدیمی رفتم .نه کارمند پشت باجه بود نه معاون بانک که معلوم بود از کسی میترسید بگه...هیچ وقت هم رییس بانک رو ندیدم.

از یکی از کارمندها پرسیدم: با آقای صدر کار داشتم

کارمند  بانک گفت: خیلی وقته از اینجا رفتن.

- کجا منتقل شدن؟

- نمیدونم. اخراج شدن . باهاش چکار دارید؟

- یه دوست قدیمی ام...آدرسی , تلفن تماسی؟ کار مهمی دارم.

نگاهی به اطراف کرد وگفت:یه شماره تماس دارم اما معلوم نیست جواب بده .

- مهم نیست .لطف میکنید؟

- چشم. اما ...

- اونم به چشم. از خجالتتون در میام...

- یاداشت کنید ....091

خیلی سریع تماس گرفتم اما خاموش بود.

روز دوم بهرام با دفتر کارگاه تماس گرفت وگفت جنسا رو آماده کرده.میخواست مطمئن بشه ببینه هنوز سر حرفم هستم یا نه.منم با خوشرویی تحویلش گرفتم واون مطمئن تر از قبل شد.

روز سوم استرس عجیبی داشتم.با وکیلم هماهنگ کردم .ساعت 8 شب مهیا شدیم.همه چیز آماده بود. آرزویی بود که همیشه داشتم .بهرام همه زندگیم رو ازم گرفته بود.زنم.هستی ام.حتی تو این مدت نتونستم نشونی ازشون پیدا کنم.بهرام مدتها بود که به جرم پخش انواع مواد مخدروهزارتا جرم دیگه تحت تعقیب بود وپلیس سالها بود که نتونسته بود دستگیرش کنه.اما این شب حکمش به دست من رقم میخورد.حس عجیبی داشتم.مثل همیشه خوش قول بود و ساعت 9 سر قرار بود.منم باتفاق وکیلم رفتم.با کلی خوش وبش نشستیم .کیف مواد روی میز گذاشت.منم مابقی پولش رو پرداخت کردم وبعد نیم ساعتی از هم خداحافظی کردیم.حالا نوبت اجرای نقشه بود. بچه ها وارد عمل شدن وبا یه کامیون جلو درب ورودی رو سد کردن.برادر وکیلم که سرهنگ ارشد نیرو بود باقرار ونقشه قبلی وارد عمل شدند .بهرام  هاج وواج مونده بود.بعد از کمی درگیری همراهان  بهرام و خود بهرام دستگیر شدند.بهرام از ناحیه پا زخمی شده بود وبه بیمارستان انتقال یافت.من هم تمامی مواد رو به نیرو تحویل دادم و طبق نقشه مبلغی رو که خرج کرده بودم رو تحویل گرفتم. بهرام با سابقه درخشانی که در طول این مدت داشت مطمئنا حکمش اعدام میشد ومن از این بابت راضی وخوشحال بودم.خوشحال بودم که انتقام خودم و خیلی های دیگه رو گرفتم

بالاخره بعد از  چند ماه معاون بانک رو پیدا کردم و قرار ملاقات گذاشتم. یه کارگاه سنگبری داشت، به قول خودش بهتر از حقوق کارمندی بود.اول منو نشناخت.اما وقتی توضیح دادم که اون رو چه اتفاقی افتاده بود آهی از دل کشید وگفت:

- آره...اون روز عجب روزی برای تو بود.عجب آینده ای واسه من ساخت.یادمه...

- راستی اون مبلغ پول چطوری به حساب من واریز شده بود.خیلی دوست دارم بدونم.

خنده ای کرد و دستی به صورتش کشید وگفت:

- خدا جای حق نشسته،راستش بعد رفتن شما ،یعنی بعد از اینکه رییس بانک از مرخصی برگشت,متوجه کمبود شد.چون اون مبلغ اونقدر برای یه بانک کوچک وپرت  زیاد بود که جرات نمیکردن پرتفوی بدن مرکز.کل واریزی های اون بانک در طول ماه یک ده هزارم اون مبلغ هم نمیشد.نمیدونی چه اوضاعی شد!

- میشنوم.چی شده بود؟

- جریان یه تبانی و اختلاس بود.یکی از تجار بزرگ شهر با مبلغی رشوه به رییس بانک یه وام 5میلیاردی از بانک میگیره وچون میخواسته به حساب خودش و خانوادش واریز نشه تا کسی چیزی متوجه نشه از رییس میخواد توی بانک خودش یه حساب رو پیدا کنه که صاحبش سالهاست سراغی ازش نگرفته باشه تا اون مبلغ رو به حساب اون واریز کنند وبعد 2 سال که آبها از آسیاب افتاد با یه سند انتقالی کل موجودی رو از حساب بگیرن و آب از آب تکون نخوره..

خنده ای کرد وگفت: گویا تو این همه حساب قرعه این خوشبختی به نام تو افتاد.وتو دقیقا 70روز بعد میای بانک و منم از همه جا بی خبر کل مبلغ رو بهت تقدیم کردم...

من که مات و مبهوت فقط به حرفاش گوش میدادم گفتم :خب چرا پیگیری نکردن...خیلی راحت میتونستن منو پیدا کنن که ؟!

-  نمیشد..اون وقت گندش بالا می اومد وهمه میفهمیدن پای یه اختلاس در میونه..هر چند هم همه فهمیدن.اما بروز ندادن که خبر دارن...بیمه خسارت بانک رو پرداخت کرد وهمه چیز تمام شد.این وسط من که معاون بانک بودم اخراج شدم.اونم تو اون روزایی که قرار بود به خاطر شایستگیم رییس بانک بشم. البته بد هم نشد چون الان آقای خودمم وراضی ام از زندگیم...

- عجب !!! اما منو از اوج فلاکت به اوج رسوند.الان سرمایه باد آورده من 4برابر اون مبلغ واریزی شده...وحاضرم برای جبران اخراج شدنتون هر کاری که بگید انجام بدم و هر مبلغی که بخواین دریغ نکنم.

تشکر کرد و قرار گذاشتیم که دوستان خوبی برای هم باشیم .هنوز هم بعد از چند سال دوستان صمیمی هستیم وروابط همچنان خانوادگی است.در طول این مدت همسرم رو پیدا نکردم آخرین خبری که داشتم همسرم ازدواج کرده بود وبه همراه دخترم هستی در خارج از کشور زندگی میکنن وخوشبختند.من هم خوشبختم. ازدواج کردم و  دوباره معنای زندگی رو میفهمم. اما امید دارم روزی دخترم هستی سراغم را بگیرد...خدا کند باشم وببینم...

                                       

                                    "پـــــایـــــان"


پ.ن: ببخشید اگه مشکل داره چون این داستان رو بدون فکر قبلی نوشتم...سعی میکنم بهتر بنویسم.

ببخشید دیر شد باز چون آمارم امروز تمام شد. 

رویــــــــــای خیس

" قسمت دوم"


با سختی شناسنامه رو به کارمند بانک دادم ، نگاه معنی داری کرد وگفت:

- چقدر برداشت میکنی؟ !

باید مسخره میشدم .آخه اون پول اونقدی ارزش نداشت .با اکراه گفتم:

- هرچی هست.

- چه جوری میخوای ببری؟ ماشین داری؟ جناب ما الان این همه موجودی نداریم.

تحقیر شدم ، توان اینکه با یه مرد جوون وسالم دربیافتم نداشتم، سرم رو انداختم پایین بیام بیرون که صدام کرد:

- آقای ....تشریف داشته باشین عرض میکنم.

وقتی داشت برام توضیح میداد ..نمی دونستم خوابم !!! بیدارم !!! هنگ بودم.آخه مگه ممکن بود ؟؟!! دیگه خماری هم از سرم پریده بود.ازش خواستم چند بار دیگه واسم توضیح بده..آخه چطور ممکن بود حسابی که سالهاست کار نشده و من حتی یادم هم نبود حالا 5میلیارد تومن موجودیش باشه؟؟؟!!!!

باورش برام غیر ممکن بود.گفتم:

- آقا یعنی میتونم الان 1میلیون از حسابم بگیرم ؟؟!!!!!

- حتی می تونید همشو بگیرید.

منم 1میلیون تومن گرفتم .داشتم پرواز میکردم...انگار رو ابرا بودم. هزار بار یه عدد 5 نوشتم وهی واسش صفر گذاشتم وصفر گذاشتم.لامذهب مگه میشد شمرد.اولین کاری که کردم خودمو ساختم  تا عقلم سرجاش بیاد...یه دست کت وشلوار شیک گرفتم.آرایشگاه رفتم .خلاصه کلی تیپ کردم.یه حساب در بانک خصوصی باز کردم .اما هنوز تابلو بود که معتادم...خب میشد کاری کرد بعدها....حالا دیگه امید وار شده بودم.خواب وخوراک نداشتم...

چند روز بعد ... دوباره رفتم بانک دفترچه جدیدم آماده بود. اما من باز موجودی گرفتم ؛ نه بابا انگار حقیقت داشت. دلیلش رو پرسیدم...کسی چیزی نگفت یا نمیخواستن بگن.منم اصرار نکردم که گندش بالا بیاد.بیخیال شدم.ولی مثل یه رویا بود برام...درخواست یه چک بین بانکی کردم وکل موجودی رو به حساب جدیدم منتقل کردم.این همون چیزی بود که همیشه تو ذهنم باهاش پرواز میکردم...اولین کاری که کردم به یه مرکز ترک اعتیاد رفتم وبعد چند ماه پاک پاک شدم...بعد یه وکیل مطمئن انتخاب کردم که واسه سرمایه گذاری مشاورم باشه...باکمک وکیلم یه کارگاه صنایع چوبی ومبلمان را انداختم وبهترین کارگران رو استخدام کردم و همه چیز بعد از 1سال ریله شد...خونه، ماشین، بهترین زندگی رو ساختم واسه خودم.حالا دیگه وقت تسویه حساب بود...تسویه حسابای شخصی...

سراغ بهرام رو گرفتم. خیلی دنبالش گشتم پیداش نکردم.واسش پیغام گذاشتم که بیاد وحق وحقوقش رو بگیره. بالاخره اومد...نقشه ها داشتم واسش...اون زندگیم  رو تباه کرد.

خیـــــــــــــلی تحویلم گرفت.بغلم کرد.با اینکه ازش متنفر بودم اما ازش استقبال کردم .نگاهی به دوروبرش انداخت وگفت:

- چیه؟! چی شده؟! گنج پیدا کردی؟ چند بار رفتم پاتوق نبودی!

- اون کتک آخری یادته...یادته به پات افتادم که خمارم؟؟ یادته چجوری با ته کفشت کوبیدی به سرم؟؟؟

دستی به سرم کشیدم و گفتم:هنوز جاش درد میکنه، مخم رو تکون داد!

با شرمندگی گفت: گذشته ها گذشته...بیا برام بگو چی شده ؟! تو ؟! اینجا؟! اینجا حسابداری؟ عجب جای توپیه...وووووووووووای آدم دلش میخواد بشینه و...اون چی بود اون قدیما میخوردی؟

- قهوه...

- آره،قهوه بود؛از این قهوه ها بخوره... سرحال شدی ! چی مصرفته؟

- فقط قهوه تلخ

- منظورم....

- ترک کردم.سیگار هم نمیکشم دیگه

خنده ای کرد و با تمسخر گفت:

- عجب!!!!

دیگه داشت حالمو بهم میزد.حالا اینجا حسابداری ؟ چکاره ای؟

-همه کاره ام.یه کم جنس میخوام.میتونی واسم جور کنی؟اما خودت میخوام بیاری واسم

- بد حساب شدی داداش.بدحسابی...حال چقدی میخوای؟

- کل بدهیم رو با نصف پول مواد رو میدم.یه مزدا هم پایین پارکه؛اونم واسه خودت. حالا چی میگی خوش حساب شدم؟

من من کنان قبول کرد.مبلغ چک رو که دید ذوق مرگ شده بود.با انرژی بلند شد و گفت: 3روز دیگه ساعت 9شب  پاتوق..خودم میام.چطوره؟

خودمو موافق نشون دادم و گفتم: 3روز دیگه می بینمت.یه عالمه حرف دارم برات.

خداحافظی کرد ورفت...

                                     " ادامه دارد...."

رویـــــــــــــای خیس

"قسمت اول"

یه وقتایی...یه اتفاقایی میافته که جایگاه خودمون رو از دست میدیم.من با اینکه خوشبخت بودم وهمیشه آرزوی داشتن یه زندگی شاد رو داشتم ...قدرش رو ندونستم..قدر زندگیم... همسر مهربونم که عاشقم بود...دختر کوچولوی نازم.....نمی دونم چی شد ...بگم رفیق نارفیق...بگم بی مسئولیتی خودم...خلاصه هر چی بود اون زندگی زیبا ...اون خوشبختی که بهش رسیده بودم رو از دست دادم....اعتیاد به انواع مواد مخدر مخم رو  پوک کرده بود...وقتی زنم از پیشم رفت زیر چشماش  یه کبودی بود.الان میفهمم که چرا رفت...الان میفهمم که چرا یه عمر باید حسرت ندیدن دختر نازنینم رو به دوش بکشم....اما .... بگذارید از اول بگم...

سال 61 بود...تازه وارد 20سالگی شده بودم که بادختری که عاشق هم بودیم ازدواج کردم...حاصل این زندگی  دخترم "هستی" بود .زندگی مون هر روز بهتر از دیروز بود ومن حس میکردم خوشبخت ترینم....تا اینکه با بهرام آشنا شدم....بهرام از زندگیش گفت ومدام غبطه میخورد به حال من وزندگیم...برای اینکه احساس تنهایی نکنه...باهاش هر روز صمیمی تر از روز قبل شدم... تا اینکه کم کم  میوه و شیرینی مجلس ما شد سیگار وبعد تریاک وبعد.....اینجور شد که معتاد شدم وهر زمان که همسرم گله میکرد نمی خواستم باور کنم که معتادم....همسرم رفت وهستی رو هم ازم گرفت....به همین سادگی خوشبختی 8 ساله ام رو به حراج گذاشتم... من موندم وبهرام....دیگه داشتیم کم میاوردیم ...وسایل خانه رو فروختم.... صاحبخونه هم وقتی اوضاع بهم ریخته شده زندگیم رو دید بیرونم کرد....دیگه بهرام هم ترکم کرده بود و فقط واسه وصول طلبی که داشت می اومد وکلی خفت بارم میکرد ومی رفت...پاتوقم شده بود زیر پل و گوشه خیابون ...زندگیم شده بود لباس تنم ویه کیف وسایل بدرد نخور....دیگه نه پولی واسم مونده بود و عزت وشرفی.....گرسنگی هم که توانم رو بریده بود...تنها دارایی یه کیف پاره از روزای خوشبختیم بود....یه گوشه نشستم و خالیش کردم کف خیابون....یه مشت کاغذ و یه پیراهن پاره ....بین کاغذها چشمم افتاد به یه دفترچه حساب قدیمی....15-16سالی ازش میگذشت...پدر خدا بیامرزم اینو برام گذاشته بود که خیر سرم پس اندازی واسه آیندم باشه....دفترچه رو بازکردم...مبلغش فقط میتونست 2 روز منو از خماری در بیاره....مسافت زیادی رو پیاده رفتم تا به بانک رسیدم....کارمند بانک دفترچه رو که دید...کارت شناسایی ازم خواست....محکم کوبیدم به سرم که شناسنامم کدوم گوری بود...وسط بانک کیف رو دوباره خالی کردم..... لا به لای کاغذ پاره هام شناسنامه ام رو دیدم...حالم بد بود...خیلی تابلو چرت میزدم...با سختی شناسنامه رو به کارمند بانک دادم.....

تا ایـــــــــــــــنکه............


ادامه دارد.......


پ.ن1:

به توصیه فرزاد کافه چی سعی میکنم بهتر بنویسم....     پس لطف کنید بگید به نظرتون چه اتفاقی میافته؟؟؟  

پ.ن2:

این ماجرا تقریبا واقعیه....حدودا" 30 درصد که اصل ماجراست...