«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

برای تو که میدانی....

آسمان بی انتها بود

ستاره ها در چشمه مهتاب تن می شستند

زمین وسعتی نداشت

از همه سوی, افق پیدا بود

چشم به آسمان دوختم تا گذر شهابی را ببینم

وسعت آسمان در خانه ام بود

وپرندگان تیز پرواز عشق در کهکشان آشیان داشتند

تو در کنارم بودی....

من نگران رفتنت بودم

یادت در تاروپود لحظه هایم قامت کشیده بود

هوای روحبخش پاییز, شبهای بی پایان زمستان...

بی نهایتی تورا گواهی می داد

واکنون....

من ماندم و چشمانی پراز انتظار...

آسمان مانده است و کبوتران بی قرار...

تلاله

روزمرگی ها...

نمی دونم چه مشکلی بود...اما همه نگام میکردن...مرد و زن حتی بچه ها ...به خودم دلداری میدادم که زیادی حساس شدم...نگاهم رو میخکوب زمین کردم که یادم بره... سنگینی نگاه همه رو حس می کردم...به خودم به پوششم  شک کردم...مسیر زیادی نبود سوار تاکسی شدم ...اما راننده هم ....ولی من مطمئن بودم ... آخه مثل همیشه بودم حتی خیلی ساده تر...

رسیدم دفتر...امروز دیرتر رسیدم. انگار برای رئیس مهم نبود که دیر اومدم... یه کم ناراحت بود نه از تاخیر من...بهم دست داد...دستش رو کشید گفت چقدر یخی!!!!!

 گفتم آتش عشقم فروکش کرده...............

و اون  از ته دل خندید. وقتی می بینم خوشحاله انگار تمام زیبایی های دنیا رو بهم هدیه دادن...دیگه نگاه سنگین مردم رو فراموش کردم...فراموش


پ.ن :این روزا زیادی خوبم وسرحال

برایم سخت دشوار است ومشکل

که در بستر بمانم تابیـــــــــــــایی

لباس ارغــــــــــــــــوانی را بپوشم

بشینم تا به رویم لب گشـــــــایی


«خواهرم دینا»


 

آدمی...

می خوام امروز از یه تحول عظیم بگم. 

یه نفر رو سالها هست که میشناسم ...از بچگی...اصلا باهم بزرگ شدیم.به زور دیپلم گرفت...اما نه...دیپلم ردی شد...بعدش هم شد یه آدم بیکار...اصلا این بچه شر بود...هر جا که می شنید دعوا شده انگار که تمام دنیا رو بهش می دادن...صلاح سرد رو همیشه با خودش داشت...البته به گفته خودش خوب ازش استفاده می کرد.خب ...کسی که به گربه ها وقورباغه ها رحم نمی کرد بعید نبود که حتی....بهر حال زد و عاشق شد...عقد کرد...بیچاره اون دختر ....برعکس اون خیلی رومانتیک بود.هر جا گلی می دید با شوق می چید ومی داد به این آقا...اما اون مسخره میکرد که علف برام میاره...خلاصه دختر تاب توان رو از دست داد و جدا شد... 

اما اون باز ازدواج کرد یه عروسی ساده که حتی براش مسخره بود لباسش رو عوض کنه...بالاخره زدو خدا یه ۲قلو بهش داد...۲تا پسر...اولش خیلی ناراحت بود خب حق داشت ...یه آدم بیکار که پول تو جیبی شو از باباش میگرفت حالا باید خرج ۲ تا بچه رو بده ....این یه تلنگر بود واسه یک ذهن پوشالی ....این بود که عوض شد... 

زد به کار گل و گیاه....باورش برام سخت بود که او با این روحیه خشن چرا چنین شغل رمانتیکی انتخاب کرده...  اسم تمام گلها رو می دونست وچنان با ذوق ازشون حرف میزد که انگار سالها کارش این بوده....الان نزدیک به ۴ سال از اون زمان میگذره ومن هنوز در عجب بودم ....تا اینکه چند روز پیش رفتم و یه دسته گل سفارش دادم واسه تولد خانم داداشم....اون روحیه خشن این رو برام پیچید....   

باور نکردنی بود برام... هر چند که  اصلا خوشم نیومد...اما به روش نیاوردم 

الان هم یه گل فروشی داره بهترین نقطه شهر... به هر حال..

آدما قابل تغییر هستن در هر شرایطی...کافیه خودشون بخوان...


بی ربط ۱: 

هر روز که میام سر کار یه پیرمرد بی خانمان رو می بینم که عین مجسمه روبه روی خورشید ایستاده تا سرمای شب گذشته رو از تنش دور کنه...این صحنه ذهنم رو مشوش میکنه... 

بی ربط ۲: 

این روزا بد جور دلتنگم...دوست دارم شب که می خوابم دیگه بیدار نشم...