«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

(1)

 تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


مصدق


(2)

اگر من وتو دو برگ بودیم....

هنگام خزان...

زودتر از تو می شکستم ومی افتادم...

تا زمانیکه تو می افتی...

در آغوشت گیرم.....


کارو

محرم

وباز هم محرم.....

یک شریعت....

 یک حماسه.....

جهادی دیگر...

وپرواز عشق...

و اکنون هزار واندی از آن تاریخ...و امروز گرامیداشت ...

اما حیف که تحریف های غلط همه مارا از حقیقت عاشورا دور کرد....

کاش همه آنهایی که سنگ عشق به حسین را به سینه می زنند می دانستند که چرا جهاد کرد.

افسوس وصد افسوس....

بگذریم ...این روزها همه کوچه و بازارها سیاه پوش شدند... همه چیز تغییر کرده...

 قیافه ی آدمها،مغازه ها،صدای زنگ گوشی ها،ترانه های ماشین ها،حتی نوارهای نوار فروشی ها....همه به ظاهر عوض شدن!!

 اما کاش همه این آدمها اول نگاهی به خود می انداختند...که کجای این دنیا ایستادند...

بارها بارها نمی خواستم باور کنم اما چشمم که دروغ نمی گفت واقعیتها رو می دید.

تا کی می شد  دم نزد وسکوت کرد.ا

امان از این سنت های کهنه ...امان از این باورها.....

پ.ن 1: هیئت عزاداری برپا می کنند ومن به واقع می تونم بگم که واسه چی عضو هیئت میشن:

 50 درصد واسه چشم چرانی...10درصد واسه رو کم کنی دیگران...10درصد واسه شام ونهار....10 درصد واسه شب نشینی ها که قلیون وهزار تا کوف دیگه است...18درصد بچه های مشتاق...2 درصد اونم شاید برای هدف امام حسین عزادار باشن..

پ.ن2: کاش تو این روزا یه کوچولو هم از رشادت های امام می گفتند .

پ.ن3: متاسفم از همه این تحریف........

افکار من در ۲۰ دقیقه.....

 

با زور پلکام رو باز می کنم .ساعت 6:45صبح رو نشون میده.باز یه روز دیگه با تمام بی حوصله گی هاش شروع شد.غلتی رو تخت می خورم.وای چقدر دوست دارم تا 9 بخوابم.

طبق عادت همیشگی نگاهی گذرا به گوشیم می اندازم.... خاموشه ....نه تماسی ...نه....این روزا اونم ساکته....شاید دلگیره از من!!!!! بی خیالش میشم

صبحانه رو آماه می کنم خامه با خرما.یه انرژی تازه بهم می ده و یه چایی گرم سردی تن یخ بسته ام رو ازم دور میکنه.بازم حساسیت من توی پوشش که چی بپوشم که مثل دیروز نباشه صدای مامان رو در میاره...بالاخره انتخاب می کنم ومی پوشم

حالا من منتظر بابا میشینم تا اون بیدار شه و من رو برسونه تا دفتر ...بالاخره از خونه آمدیم بیرون....کوچه....خیابون...مغازه ها ...همه سردن و خاموش...همه خوابن ...انگار فقط کارکنان مترو وکارگران شهرداری بیدارن ،شاید اونا هم مثل من مجبورن....

در طول راه سکوتی بین من و بابا برقراره که هیچکدوم حاضر نیستیم اونو بشکنیم...با اینکه ممکنه خیلی حرف واسه گفتن داشته باشیم.بابا زیر لب برای سلامتی ما بچه ها دعا می خونه ومنم تو سکوت سردی که اونجا حکم فرماست گوش می دم. اما ذهنم در پرواز اندیشه هاست....به هیچ چیز و همه چیز فکر میکنه.چقدر دوست دارم فقط 5 دقیقه بی خیال همه چیز بشم و به هیچ چیز فکر نکنم اما دریغ ودرد.....

وای یادم رفت بگم گل فروش هم بیدار بود. حتی زودتر از من .همه گل هاش بیرون گذاشته بود و بالای سردر مغازه یه ایران بزرگ نوشته بود.خواب دیشبم یادم اومد یه عالمه گل نرگس خوشبو پیدا کردم انگار خدا دوست داشت همه اینا برا من باشه...وای چه نرگسایی....

یادم افتاد به اینکه چقدر دوست داشتم برم ازش گل بخرم... آخر هم برای خواستگاری داداش از همون جا گل سفارش دادم. اصلا اون جوری که من فکر می کردم نبود.بیشتر از 5 نمونه گل نداشت. الان هم غصم میشه چرا نرفتم سوپر گل....

روبه روی اداره پست که رسیدیم خندم گرفت یادم اومد که خواهرم چند ماهی میشه عکساشو داده به من که براش چاپ کنم اما هنوز وقت نکردم و اون دیگه از سر خیرش گذشته...

خیابون شلوغتر شده بود.تقاطع رو دور زدیم آفتاب چشمام رو اذیت کرد.عینک آفتابی رو زدم رو چشمام ... دنیای بدون خورشید رو دوست ندارم.بی رنگه و بی روح!!!

ازدهام تاکسی ها فکرم رو مشغول خودش کرد که چه حوصله ای دارن که اینجور برای یه مسافر که شاید یه مسیر کوتاه رو بره اینجور تو صف می ایستند....

حالا دیگه همه بیدار شدن وترافیک شروع شده. سر هر چهارراه که می رسیدیم یه پلیس با یه دفترچه جریمه نو و دست اول ایستاده، احتمالا تا ظهر همه مشقاشو می نویسه...کم کم داشتم به دفتر می رسیدم. سکوت هنوز بین من و بابا برقرار بود.به نظر من خیابان وصال از همه خیابونهای شهر باصفاتره.اما باز امان از این شهرداری که با خرابکاری هاش چهره زیبای پاییزیش رو شبیه برفی میکنه که زیر لاستیک ماشین ها سیاه شده...

دیگه رسیدم دفتر .مغازه ها همه یخ زدن ... 

پیاده شدم و یه خداحافظی ویه تشکر سکوت سرد ما رو شکست. 

حالا خودم هستم وخودم. تنهای تنها....وفقط به یک.... فکر می کنم.

برای تو....

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد


شاعر: قیصرامین پور

...

چه بگویم سخنی نیست...
    می وزد از سر امید نسیمی... 

من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من .
من خودم هستم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد .
من نه عاشق هستم نه دلداده به گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید .
من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمد ... 


خیلی وقت بود سراغ دفتر خاطراتم نرفته بودم.یه دفتر که وقتی دلم تنگ میشد واحساس میکردم تنهام...براش درد دل می کردم.اولین نوشته ها جملاتم کمی بچه گانه بود.اما خوندن احساستم در ۱۶ سالگی منو با خودش به عمق خاطره ها برد.چه تفکراتی داشتم.چه رویاهایی...چه دیوانگی هایی...یادش بخیر

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم .
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگرنمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم....
وقتی او تمام شد .... من آغاز شدم.
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن  ....
مثل تنها مردن!


پ ن:

نمی دونم کجا دیدم در هر حال تقدیم به او که دوستش دارم.

خودش می دونه....

یه حس خوب..

امروز شدم نگاه 

نشستم تو چشم  یه بچه ...

به راستی

زندگی چقدر  زیباست

......