«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

گلایه دارم از شما...

امروز ساعت سه صبح زلزله وحشتناکی اومد .خیلی ترسیدم...همه ترسیدن...اما ترسِ من بیشتر بود ..چون همه یکی رو داشتن که بغلشون کنه اما من چی ؟!!!


از همه دوستانم که در جای جای این کشورند و با تماسها و پیامهاشون منو شرمنده کردن ممنونم..ممنون که حالم رو پرسیدین که زنده ام یا مرده...

آهای با شما هستم ...شمایی که در تهران و کرمان و اصفهان و مشهد وسمنان و کرمانشاه و ساری و اهواز و یزد وبوشهر جای دارید ...خصوصا 4 نفر از این گروه که الحق و الانصاف منو خجالت دادن...بس که از صبح تا الان چند بار پیغام گذاشتن....4 شهر سمنان و مشهد و تهران و کرمانشــــــــــــاه


تو رو خدا نکن این کارا رو ..موندم چطور جبران کنم این همه لطف و مهربانی رو...

بازگشت همه به سوی اوست

بعد از 6 سال همراهی مداوم در باران و برف...طوفان و تگرگ ... غم وشادی ... دارایی و نداری ...بالاخره مثلِ شمعی آب شد و به خاطرات پیوست

یاد آن شبها که تا خود صبح تنها همدمم بود و نام تو را بر زبانم جاری میساخت...

گوشی ِ همراه ِ نازنینم از این دنیای بی ثبات رخت بر بست...در دلم 3 روز عذای عمومی اعلام میکنم و تا اطلاع ثانوی در سوگش مینشینم...برایش دعا کنید برگردد... به آغوش من برگردد 

مــــرسی

مرسی فقط یه واژه نیست...یه تشکر نیست...من از این واژه میترسم.همیشه وقتی کسی در جوابم گفته مرسی من به یه اجبار جواب مثبت دادم و یکی با شادی ،شاید هم ناراحتی در جوابم گفته مرسی

همیشه وقتی مرسی شنیدم که تمام زندگیم رو بوسیدم و گذاشتم کنار و این یعنی نهایت تاسف برای من. برای منی که هیچ وقت کسی رو مجبور نکردم باشه ... بمونه ...برای من بجنگه . شنیدن ِ مرسی برای من به معنای  گذشتن از تمام اون چیزایی که دوستشون دارم

ای روزگار لعنتی ...با او چه کرده ای!!!

شاید نباید میگذشتم

شاید باید برای بدست آوردنش تلاش میکردم ...شاید همیشه اون چیزی نیست که ما فک میکنیم...

تشکر لازم نیست، من رفتم

...

روزگاری خواهد رسید ....
همچنان که در آغوش دیگری خفته ای ،
به یاد من ...
ستاره ها را خواهی شمرد تا آرام شوی !
دلت هوایم را خواهد کرد ... !

به یاد خواهی آورد باهم بودن هایمان را ...
به یاد خواهی آورد خنده هایم را ...
به یاد خواهی آورد اشک هایم را ...
به یاد خواهی آورد حرف هایم را ...
به یاد خواهی آورد شیطنت و عشق بازی هایم را ...
مطمئنم در آن لحظه در دلت می گویی :
من تو را می خواهم ....
ولی آن لحــــــظه دیگر برگشتی امکان پذیر نیست ..
و من در آغوش دیگری تصویر تو را فراموش خواهم کرد...

یادش بخیر مادر بزرگ

فردا اولین سالگرد مادر بزرگ ِ مهربونم هست ...خیلی مظلوم بود .وقتی صورتم رو گذاشتم رو صورتش دلم میخواس مثل همیشه محکم بغلم کنه ...اینبار من بغلش کردم...آروم خوابیده بود 

چه زود گذشت ... چه زود...

هنوز برام باورش سخته....دلم براش تنگ شده ...

برای روزایی که  وقتی اذیتش میکردم  با خنده بهم میگفت  " tasadoghet besham "

قهر بعد از سالها

امروز با صمیمی ترین دوستم بحثم شد...بحث که نه ...اما خب ازش دلگیر شدم و ناراحت ...اول اینکه اون با شوخی  به من بد و بیراه میگه...برای منی که هیچ وقت به دوستام بی احترامی نکردم خب خیلی سخته ...بی تعارف ...ناراحتم کرد ...اندازه این 16 سال ناراحتم کرد....

به من میگه تو همش می نالی ...از چی می نالم

مگه اون روزایی که در بدترین شرایط  زندگی میکردم و باید به اون دلداری میدادم می نالیدم؟؟!!

مگه اون روزایی رو که از بابا دلخور بود و تو مدرسه زیر اون درخت بید مجنون پا به پاش گریه میکردم یادش نیست....مگه من سنگ صبور اون و محبوبه و فاطمه نبودم ولی هیچ کدوم از درد دلم خبر نداشتن.......هنوز هم نمیدونن من اون سالها چه حالی داشتم

منی که تا 1 سال اول آشنایی مون اونو شما خطاب میکردم !!! تا اینکه خودش شاکی شد...

واسه دوستی مون کاری نکردم ....نتونستم جای پدر بهش محبت کنم...جای مادر طرفدارش باشم....جای خواهر مهربون باشم ...نتونستم ...

یادش نیست با خجالت و ناامیدی براشون تو یه نامه رازی رو نوشتم که میدونستم به قیمت از دست دادشون تموم میشه....نمی دونستن غرورم خورد شد وقتی رفتیم باغ فدک تفریح...

همیشه سنگ صبورش بودم تا اینکه یه روز با تمام دلتنگی هام دنبال یکی بودم که سنگ صبورم باشه ...یادش نیست بهش زنگ زدم و گفتم دلم گرفته ...گفت تلا من کار دارم بعد حرف میزنیم...یادش نیست دیگه یادش رفت زنگ بزنه 

حالا هم حرف منو نمیفهمه...درک نمیکنه اگه میگم ناراحتم ازت بخاطر فرد خاصی نیست...نمیدونه من به خاطر بی احترامی ها ناراحتم حتی به شوخی....

بعضی وقتا لازمه آدما بر خلاف عقایدشون به خاطر یکی دیگه به دشمن احترام بگذاره ....من از این ناراحتم...اگه دنیا با تموم زیبایی هاش رو بهم بدن که حرفش رو تایید کنم ....تایید نمیکنم...چون عقیده من با هیچ چیز عوض نمیشه..

من همون دوستی رو میخوام که گذشته ها رو یادش بیاد و به حرمت اون روزای سخت و شیرین احترام دوستش رو حفظ کنه . برای شخصیت دوستش که من باشم احترام قائل باشه... 

این مطالب رو از همون روزایی که فهمیدم عوض شده باید میگفتم بهش....نمیدونم حرف منو درک میکنه یا نه ...اما دوست دارم بدونه بیشتر از این ازش انتظار داشتم به عنوان یه خواهر یا به قول اون دوست....برای من اون همیشه مثل خواهرای مهربونم بوده...میدونم برای اون من ...

نمیدونم چی بگم

وسلام

آی خــــــــدا ....

عجب دنیای غریبی شده ....

این روزها دلم میخواد برم سر مزار محبوبه ... فارق از نگاه مردم ظاهر بین بخوابم روی سنگ قبرش تا دلتنگی نهفته در درونم از جان و دلم رخت ببنده...

چقدر دلم براش تنگ شده...

آی خــــــــــــــــــــدا ....چرا ؟!!!!!

16 مهر سومین سالگرد بهترین و عزیز ترین دوستمه ...اگه بود امسال میشد 17 سال رفاقت پاک و شیرین

یادش بخیر

چرا زندگی همه با نبودن من حل میشه...شدم یه مشکل حاد واسه همه که سعی میکنن یه جور از زندگی بندازنم بیرون...

نمیدونم من واقعا مشکل دارم یا دنیا با تموم مردمش با من مشکل داره...

خسته شدم...خسته


مطمئن باش و برو...
ضربه ات کاری بود!؟
دل من سخت شکست !!!!...

و چه زشت
به من و سادگی ام خندیدی.
برو تا راحت تر 
تکه های دل خود را سر هم بند زنیم.
تا تو رفتی همه گفتند:
"از دل برود هر آنکه از دیده برفت"
و به نا باوری و غصه ی من خندیدند...
آه ای رفته سفر
که دگر باز نخواهی بر گشت...
کاش می آمدی و می دیدی
که در این عرصه ی دنیای بزرگ
چه غم آلوده جدایی هایی است.
و بدانی که :
"از دل نرود هر آنکه از دیده برفت..."

خیلی دلم گرفته....دوس دارم شب که میخوابم دیگه بیدار نشم

چه تنهاییم...

کسی از ما نمی پرسد

چرا غمگین و گریانیم...

چرا در کنج خلوتگاه خود

مست تماشائیم...

چرا چون یاسهای بی قرار

پیوسته حیرانیم...

و یا مثل گل سرخ بهار

در فکر هجرانیم

چرا چون مریم چشم انتظار

چشم انتظاریم...

چرا بیهوده چشم در بخچه شب کرده ایم

تا سحر هرگز نمی خوابیم

چرا در فکر فرداییم...

چرا مرحم برای زخم های کهنه مان

هرگز نمی یابیم...

چرا از ما نمی پرسند

صدای مانده در کنج گلویت از غم چیست ؟

چرا تا زنده ایم از هم گریزانیم

چرا تنهای تنهاییم

چرا مست نگاه عاشقان بی سر و پاییم

چرا مجنون هم....لیلی یکدیگر نمی مانیم...

چرا خنجر به کوه بیستون هرگز نمی آریم...

چرا همدم نمی خواهیم

چرا در وحشت غمهایمان پیوسته تنهاییم

چرا بستر زخوبیها نمی سازیم...

چرا یک لحظه در وجدان خود

از خود نمی ترسیم ...

نمی دانم چرادستان هم را

جز برای آتش نفرت نمی خواهیم ...

چه تنهاییم...چه تنهاییم ...

چرا تنهای تنهاییم.

پل الوار- شاعر فرانسوی

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
 تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته‌ام دوست می‌دارم 
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم 
برای خاطر برفی که آب می شود،برای خاطر نخستین گل 
 برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
 تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم 
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد؟من خود،خویشتن را بس اندک می‌بینم.

 بی تو جز گستره بی کرانه نمی بینم 
میان گذشته و امروز. 
از جدار آینهَ خویش گذشتن نتوانستم 
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم 
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست 
تو را برای خاطر سلامت 
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم 
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم 
تو می پنداری که شکی ،حال آنکه به جز دلیلی نیستی 
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.