«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

یلدا

یلدا ؛ شبی که شاید اصلا با شبای دیگه فرقی نداشته باشه ؛شاید ۱ دقیقه...از بچگی شاهد بودم که همه خانواده واقوام انگار قوم هون یا شاید بدتر ...روی سر پدر بزرگ آوار می شدند؛ بیچاره پدر بزرگ خیلی خوشحال میشد .همه باهم حرف میزدن صدا به صدا نمی رسید.دایی بزرگم همیشه خودش بود و یه ضبط اوراق و یه نوار خالی که صدای همه رو پر میکرد برا یادگاری ...اول از همه پدربزرگ با اون صدای دلنشینش می خوند وبعد به ترتیب تا بالاخره به ما بچه ها می رسید... 

ما بچه ها منتظر یلدا بودیم ؛ یلدا خانمی که قرار بود اون شب به همه خونه ها سر بزنه و واسشون یه هندونه بزرگ هدیه بیاره... 

من از همه مشتاق تر بودم هر لحظه نگاهم به در بود تا یلدا با یه لباس سپید وارد شه ... 

باخودم  میگفتم وای ما که کارشو آسون کردیم ده تا خانواده اومدیم توی یک خونه ... 

ساعت ۱۰؛۱۱؛۱۲ ...پلکام دیگه قدرت نداشتن ...بالاخره  هندونه شب یلدا اومد وسط مجلس و از یلدا خانم  خبری نشد که نشد 

خلاصه خوابمون می برد و صبح مامان میگفت یلدا اومد شما خواب بودید شما رو بوسید وزمستون رو هدیه کرد ورفت تا سال دیگه.... 

حسابی ناراحت میشدم با خودم میگفتم ای تنبل آخرش نتونستی جلو خوابتو بگیری... 

اما  دیگه پدر بزرگم نیست وما مثل گذشته ها دور هم جمع نمی شیم حالا ما شدیم قوم تاتار وپدرم  جای پدر بزرگ رو گرفته ...شبای یلدا  داداش وخواهر ها میان خونه ما وحالا بچه های اونا هستن که منتظر یه خانم با لباس سپید شبای یلدا هستن.... یعنی رویاشون به حقیقت میرسه....

یادش بخیر

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزاد دوشنبه 2 دی‌ماه سال 1387 ساعت 17:17 http://delshodehgan.blogsky.com

از غم عشقت دل شیدا شکست
شیشه می در شب یلدا شکست
از بس که زدم ریگ بیابان به کف
خار مغیلان همه در پا شکست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.