«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

محبت بی پاسخ

سلام به همه اونایی که این مطلب ...مطلب که نه یه خاطره بد رو می خونن... 

دوست دارم قضاوت کنید که من اشتباه کردم یا واقعا حقم این نبود... 

روز چهارشنبه یه کاری رو به پایان رسوندم که ۲ هفته هم صبح هم عصر هم وقت استراحتم انجام دادم ...اداری بود ودیگه حتی صدای مامان وبابا هم در اومده بود که چرا من استراحتو از خودم گرفتم  و به هیچ چیز حتی خودم فکر نمیکنم...آخه اگه من نبودم هیچکسی به فکر نبود که این کار رو  انجام بده  واین درحالی بود که رئیسم اصرار داشت هر چه سریعتر این امر انجام بشه... 

وارد جزئیات نمیشم  ونمی خوام باگفتنش کسی حق رو به من بده ... 

اما واقعا برای اون کار تمام تلاشمو کردم ومی خواستم بچه ها رو خوشحال کنم اما... 

حدودای ظهر بود من بانک بودم وقتی از کار انجام شده برای بچه ها گفتم ...سرم داد کشیدن که چرا این کارو کردی وصدای بلندشون توی فضای بانک پیچید...از درون شکستم ... خیلی سعی کردم گریه نکنم ونکردم...کارم که تمام شد از بانک که اومدم بیرون عینک آفتابیمو زدم وتا خونه از این رفتار گریه کردم ودنبال یه جواب برای سادگی ومهربونی خودم بودم اما بیشتر دلم برای بچه ها می سوخت دوست نداشتم به خاطر من سرزنش بشن... هر چند که از رفتارشون عذر خواهی کردن اما هنوز تو دلم بود ...بارها به خودم گفتم من احمقم ...اونقدر که بازم دلم برای اونا نگرانه ...اونا که غافل از زحمت بی دریغ من ...بدون هیچ تشکری ...به چشم یه آدم خودسر بهم نگاه میکردن ...اما من واقعا فکر نمی کردم اینقدر هم مهم نیست که تمام وقتمو برای انجام این کار گذاشتم.... می دونید وقتی خوب فکر میکنم به خودم میگم تفاوتی نداشت حتی اگه انجامش نمی دادم یه جور دیگه ناراحت می شدن و میگفتن برای حرفامون اهمیتی قائل نیستی... 

ولی واقعا میشد با زبونی مهربون تر بهم میگفتن مسخرت کردیم فقط برای خنده... 

یا واقعا من ساده ام یا اونقدر بچه ها برام عزیزن که هر کاری رو بگن انجام میدم تا خوشحالشون کنم 

شاید اون روز اونقدر رئیسم ناراحت بوده که دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرد... 

دلم برای خودم می سوزه  ... هر چه بیشتر زمان می گذره بیشتر به این مطلب می رسم که واقعا مصداق مداد سفید رنگی ام.... 

هنوز هم نمی دونم کارم درست بود یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نظرات 5 + ارسال نظر
ممدم ممد اهوازی شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:50 http://zendegimoon.blogsky.com

بیا تا یه دوستی رو شروع کنیم...به امید دیدار

ممدم ممد اهوازی دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 16:25 http://zendegimoon.blogsky.com

سلام من شما رو لینک کردم ممنونم از اومدنتون
,وبلاگ هم اپشده منتظریم

وصال یار سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 00:09 http://vesaleyar.royablog.com/?tpl=

سلام
ممنون که بهم سر زدید
راستش
من فکر می کنم اگر کار رو برای خدا انجام بدیم دیگه اصلا نباید برامون اهمیت داشته باشه که دیگران چی فکر می کنند
چون اون موقع طرف حساب ما فقط خداست نه دیگران
اگه کار برای خدا باشه شکستش هم پیروزیه
حاج همت می گفت وقتی برای رضای خدا با دشمن بجنگی چه بکشی چه کشته بشی پیروزی...
در پناه امام زمان

سلام پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 16:04 http://mahdipor.blogpars,com

سلام متشکرم که سرزدید-مگر می شود دستی را که بطرفت دراز شده نفشاری حتما اینکار را میکنم فعلا eror میداد

سلام جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:00 http://mahdipor.blogpars.com

سلام من شمارو لینک کردم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.