«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

رویـــــــــــــای خیس

"قسمت اول"

یه وقتایی...یه اتفاقایی میافته که جایگاه خودمون رو از دست میدیم.من با اینکه خوشبخت بودم وهمیشه آرزوی داشتن یه زندگی شاد رو داشتم ...قدرش رو ندونستم..قدر زندگیم... همسر مهربونم که عاشقم بود...دختر کوچولوی نازم.....نمی دونم چی شد ...بگم رفیق نارفیق...بگم بی مسئولیتی خودم...خلاصه هر چی بود اون زندگی زیبا ...اون خوشبختی که بهش رسیده بودم رو از دست دادم....اعتیاد به انواع مواد مخدر مخم رو  پوک کرده بود...وقتی زنم از پیشم رفت زیر چشماش  یه کبودی بود.الان میفهمم که چرا رفت...الان میفهمم که چرا یه عمر باید حسرت ندیدن دختر نازنینم رو به دوش بکشم....اما .... بگذارید از اول بگم...

سال 61 بود...تازه وارد 20سالگی شده بودم که بادختری که عاشق هم بودیم ازدواج کردم...حاصل این زندگی  دخترم "هستی" بود .زندگی مون هر روز بهتر از دیروز بود ومن حس میکردم خوشبخت ترینم....تا اینکه با بهرام آشنا شدم....بهرام از زندگیش گفت ومدام غبطه میخورد به حال من وزندگیم...برای اینکه احساس تنهایی نکنه...باهاش هر روز صمیمی تر از روز قبل شدم... تا اینکه کم کم  میوه و شیرینی مجلس ما شد سیگار وبعد تریاک وبعد.....اینجور شد که معتاد شدم وهر زمان که همسرم گله میکرد نمی خواستم باور کنم که معتادم....همسرم رفت وهستی رو هم ازم گرفت....به همین سادگی خوشبختی 8 ساله ام رو به حراج گذاشتم... من موندم وبهرام....دیگه داشتیم کم میاوردیم ...وسایل خانه رو فروختم.... صاحبخونه هم وقتی اوضاع بهم ریخته شده زندگیم رو دید بیرونم کرد....دیگه بهرام هم ترکم کرده بود و فقط واسه وصول طلبی که داشت می اومد وکلی خفت بارم میکرد ومی رفت...پاتوقم شده بود زیر پل و گوشه خیابون ...زندگیم شده بود لباس تنم ویه کیف وسایل بدرد نخور....دیگه نه پولی واسم مونده بود و عزت وشرفی.....گرسنگی هم که توانم رو بریده بود...تنها دارایی یه کیف پاره از روزای خوشبختیم بود....یه گوشه نشستم و خالیش کردم کف خیابون....یه مشت کاغذ و یه پیراهن پاره ....بین کاغذها چشمم افتاد به یه دفترچه حساب قدیمی....15-16سالی ازش میگذشت...پدر خدا بیامرزم اینو برام گذاشته بود که خیر سرم پس اندازی واسه آیندم باشه....دفترچه رو بازکردم...مبلغش فقط میتونست 2 روز منو از خماری در بیاره....مسافت زیادی رو پیاده رفتم تا به بانک رسیدم....کارمند بانک دفترچه رو که دید...کارت شناسایی ازم خواست....محکم کوبیدم به سرم که شناسنامم کدوم گوری بود...وسط بانک کیف رو دوباره خالی کردم..... لا به لای کاغذ پاره هام شناسنامه ام رو دیدم...حالم بد بود...خیلی تابلو چرت میزدم...با سختی شناسنامه رو به کارمند بانک دادم.....

تا ایـــــــــــــــنکه............


ادامه دارد.......


پ.ن1:

به توصیه فرزاد کافه چی سعی میکنم بهتر بنویسم....     پس لطف کنید بگید به نظرتون چه اتفاقی میافته؟؟؟  

پ.ن2:

این ماجرا تقریبا واقعیه....حدودا" 30 درصد که اصل ماجراست...

نظرات 18 + ارسال نظر
مهرداد دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 http://boudan.blogsky.com/

تغیرات دلنشین یا دل آزار بهانه ی خوبین واسه اینکه بریم سراغ گم شده های کوچه های تاریک و متروک دلمون.

Smile To Me دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:08 http://www.xyz.blogsky.com

سلام سلام

آبجی چرا غمگین شروع کردی؟

بهتره برای خیالات هم که شده شاد بنویسی ... تو واقعیت به اندازه کافی مشکل هست ... حداقل داستان شاد بنویس

توت فرنگی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:14 http://tootneveshte.blogsky.com/

سلام
چیزی نمیشه گفت...ولی:
تا ریشه در آب است امید ثمری هست

arash سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 http://www.arombegir.blogsky.com

قلمت که عالیه ولی ته داستان غیر قابل پیش بینی

خاطرات یک آتش نشان سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:52 http://www.firemanney.blogsky.com

سلام
تا الان که جلبه
منتظریم
آبتین

اکبر سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:46 http://www.delaneha.blogfa.com

سلام . سلام. سلام

محمود سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 http://bidagh.blogsky.com

بهتره عنوان داستان رو عوض کنید،چون رویا نیست و حقیقتیه که در تمام جامعه موجوده.اما در مجموع عالیه

فاطمه جعفری سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:33 http://kaalbod.bloghaa.com

اوم می بینه تو شناسنام اش مهر طلاق نخورده!!! متنبه می شه می ره ترک می کنه بر می گرده پیش زن و بچه اش!
***
مهر طلاق رو می بینه یاد گذشته ها می افته می ره ترک می کنه!
***
می بینه شناسنامه اش صفحه اولش گم شده!
***
و خیلی اتفاق های خوب و بد دیگه

فرشاد! سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:08 http://koodakanehha.blogspot.com/

یه جورایی با نظرات بالا موافقم! در مورد خوب بودنش!
روونه اما به نظرم، با دید سوم شخص بهتر می شه و البته با دیالوگ!این جوری بهتر احساسات منتقل می شه!
خب دیگه تیترشم،ببخشیذا ولی تکراریه!
دیگه نظری ندارم! منتظر بقیشم!

تنها41 سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:11

سلام
داستان رو خوب شروع کردید اما خوب ادامه ندادید نباید به این زودی وارد گفتن مشکل شخصیت می شدید (جسارت نشه ما هم گاهی وقتها داستانی می نویسیم) در پرده اول باید سعی کنی از ویژگیهای شخصیت بگی وبعد بری سراغ داستان ومشکلی که به خاطر ش احساس می کنی داستان رو جالب می کنه

قاسمی چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:02 http://www.divonehh.blogfa.com

سلام تلاله خانم ببخشبد چند روزی نبودم مسافرت بودم (روستای آب ملخ)داستانتون زیبایی بود دو خط اولشو که می خوندم فکر کردم درباره با خودتونه منتظر ادامش هستم
ارادتمند شما قاسمی

کیانی پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:24 http://mahdipor.blogpars.com

سلام همیشه باید شکرگذار بود گاهی ناشکری کار دست آدم میده .....و خدا همیشه در آخرین لحظات خودشو میرسونه البته اگه ما صداش کنیم .

MAHTAB پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:11 http://rosane.bloghaa.com/

سلام تلاله جون،
خیلی برام جذاب بود ، منتظر میشم بقیشو خودت بکی بدونه اینکه بخوام حدسی بزنم.

اکبر شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:49 http://www.delaneha.blogfa.com

سلام . بامرام با معرفت
اگه یه کلام گفته بودی لینگت کردم حالا شرمندت نمی شدم .
روز اولی که بهت سر زدم وبلاگت بدلم نشست . قشنگ می نویسی
تلاله خانم من را ببخش که با تاخیر لینکت کردم. یا علی

MAHTAB شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 http://rosane.bloghaa.com/

سلام تلاله جون
میشه به فرشاد بگی که من بهش سر میزنم واسش کامنتم میذارم اما ثبت نمیشه؟؟
آقا فرشاد رو پست آخرت کلی نظر دادم اما در کمال تعجب باز ثبت نکرد.

امین شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:04 http://doreakhar.blogfa.com

سلام
خوشحال شدم به وبلاگم اومدی
این داستان هم خوندم خودن مینویسی؟؟؟؟
منتظرم بیای دوباره

فـ ـرزاد کـ ـافـ ـه چـ ـی یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 http://cafe40cheragh.blogsky.com

سلام
بسیار عالیه که میخوای سبک نوشتنت رو بهبهود ببخشی.
در مورد این پستت. اجازه هست رک بگم؟ پس رک میگم چون میدونم جنبه اش رو داری. اینی که نوشته بیشتر تو مایه های خاطره بود و این مدل خاطراتی که توی برنامه ی در شهر شبکه تهرون و برنامه شک و اینا که با معتادها مصاحبه میکنه بود! سبک داستان نبود. اگه هم داستان بود سبکش مثل این پاورقی های مجله ها!
برای داستان بودن از کنار وقایع و ماجراها به سرعت رد شدی و تنها اسمی ازشون بردی.
از سه نقطه هم زیاد توی نوشته ات استفاده کردی. این همه سه نقطه برای چیه!؟ پایان جمله رو با نقطه مشخص میکنن نه سه نقطه! برای تعجب از ! استفاده مینن نه سه نقطه! برای فاصله گذاری از کاما استفاده میکنن نه سه نقطه!

بلتم کهاما حوصلم نمیشه استفاده کنم

ترنم دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:19

سلام
خوبی تلاله جون
پس ادامه ی داستانت کو ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.