«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

خاطره

دلم برای همه چیز تنگ شده ..اون قدیم قدیما من بودم و محبوبه و زهره...فاطمه هم به ما پیوست اما انگار زیاد حالش خوب نبود .همیشه از این آدما که افراطی هم جنسشون رو دوست دارن متنفر بودم .نه اینکه من ورد زبونم بود که از مردا بدم میاد ، فاطمه هم فک کرده بود ...بـــــــلــــه ...

یه روز از همه جا بیخبر منو به خونشون دعوت کرد ..منم رفتم .البته قرار بود با زهره بریم که زهره طبق معمول بهانه آورد و نیامد و در آخرین لحظالت تنهام گذاشت..

بابای مهربونی داشت .ترکی حرف میزد و من با اینکه میفهمیدم داره از پسرش بد میگه نمیتونستم جوابش رو بدم ...خواهرش که ساده بود و از اون آدمای بدبختی که به پای سنت طایفه ای جوونیش رو گذاشته بود ...مادر مهربونی که اصلا حرف نمیزد .

خانواده تجملاتی ندارم اما تجملات و دکوراسیون منزل برام خیلی مهمه ...خونه فاطمه اصلا مدرن نبود ...خیلی فقیرانه ...بیشتر شبیه چادر درستش کرده بودن...فاطمه اتاق نداشت و منو به سالن راهنمایی کرد...نشستیم و از هر دری سخن گفتیم ....نمیدونم چرا هروقت فاطمه کنارم مینشست حس بدی داشتم . حس میکردم خیلی غریبه ام باهاش...چند شعر ترکی از شهریار خوند برام و معنیش کرد...دیگه  داشتم کلافه میشدم بالاخره با هر بهونه ای بود خداحافظی کردم و رفتم خونه...یه چیزی خیلی اذیتم میکرد اینکه چرا فاطمه برام عین غریبه ها بود . راحت نبودم باهاش....فرداش یه نامه بهم داد و کلی قسم ...که تنها بخونمش ..منم با زهره و محبوبه بازش کردیم و خوندیم.حالا من عصبانی ...زهره و محبوبه از خنده کف خیابون پهن شده بودن...

فقط یه جمله نوشته بود : 

من عاشقت شدم تو بگو چه کار کنم؟؟

دیگه منم از خنده اون 2 تا دیوانه خندم گرفته بود...از فردای اون روز هر کار فاطمه میکرد من حالت تهوع میگرفتم...یه روز دلم رو زدم به دریا و به فاطمه گفتم :

لطف کن وقتی سر کلاس هستیم پیش من نشین و دستمو نگیر ...دستت رو تو موهام نبر ...چپ چپ نگام نکن....بـــــــــــــــــدم میاد ...حالم بهم میخوره 

سر کلاس زیست بودیم که تو کتابم نوشت پشیمون میشی که عشق منو نخواستی ....

من :  

رفت بیرون ...وقتی رسیدم پیشش 2 بسته قرص سرما خوردگی باز کرده بود که بخوره ...محکم زدم تو صورتش و پرتش کردم کف حیاط...گفتم اگه عرضه داری خودتو بکشی رگت رو بزن .اینجوری زودتر میمیری آدم احمق...

ولش کردم اومدم سر کلاس....اما بازم آدم نشد .... حداقلش این بود که دیگه مثل بچه آدم نشست سر جاش...

الان میدونم ازدواج کرده ..و دوست صمیمیش بهم گفت که بهتره زندگیشو خراب نکنی ..منم خندیدم و گفتم کاریش نداشتم میخواستم دوستان رو جمع کنم بریم سر خاک محبوبه ....بهش بگو تو لیاقت دوستی با ما ( من ...زهره...محبوبه ) رو نداشتی ....

نظرات 2 + ارسال نظر
ترنم شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:53

سلام تلاله جان

تعجب کردم از اینکه نوشتی ( اما تجملات و دکوراسیون منزل برام خیلی مهمه )

من خودم زیبایی رو خیلی دوست دارم و خوش سلیقه ام

اما زندگی مون معمولی هست ..... بابام با اینکه پولش رو داره اما اونقدر به دکوراسیون منزل اهمیت نمیده

من هم وقتی میرم خونه دوستام ...... بعضی هاشون زندگی خیلی شیکی دارن ...... بعضی هاشون هم خیلی ساده .....

ولی من خونه زندگی شون باعث نمیشه که رفتارم باهاشون عوض بشه ...... آدم
ها رو بخاطر خودشون دوست دارم

ممنون از اینکه نوشته هام رو میخونی و نظر میذاری گلم

خدا دوستت محبوبه رو هم بیامرزه

در پناه خدا

bahar جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:57 http://istgaheakhar.blogsky.com

salam talale...to ham mesle man in ruza delet havaye mahboobe ra karde????

kheyli vaghte ke be khabam nemiyad...hala ke ezdevaj kardam..bishtar

nabudesho ehsas mikonam...koli harf daram ke age budesh....heyf ke dige nist...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.