«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

دیروز رو کلا مشغول کیف دوختن بودم.به هر حال ساعت 7 شب تموم شد و به نظر خودم خیلی خوب شد.مهمون هم داشتیم .مهمون که نه ....بعد یه سر رفتیم بیرون و من کلی با محمدم حرف زدم. نمیدونم چرا ساکت بود. شاید من به عنوان یه خاله خیلی حرف زدم.فقط گوش میکرد ..نه گله ای .نه تعریفی 

دوست داشتم  قدر لحظه های زندگی و جوونیش رو بدونه...دوستش دارم

نظرات 1 + ارسال نظر
sms شنبه 20 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 15:36 http://www.dragoncruel.blogsky.com

آی جوونی کجابودی که رفتی وبرنگشتی!
إی باباجوونی که همش سن وسال نیست که!
مهم دله که بایدجوون باشه!
ازشمادرخواست میکنم که بیشتربه وبلاگم سربزنید!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.