ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
امروز بین کارهای روزمره برای خوندن نماز به باغ ارم رفتم .بعد از کلی الافی با گذاشتن کارت ملی کلید نمازخونه رو از دفتر باغ گرفتم. نماز خونه بهم ریخته بود .اول چادر ها و تسبیح ها رو مرتب کردم بعد نمازم رو خوندم. کمی با خدا بلند بلند حرف زدم.خیلی دلچسب بود
تا شروع شدن کلاسم 2 ساعتی وقت بود تا در باغی که بسیار دوستش دارم گشت بزنم...هوا سرد بود و من نیمکتی که مشرف به آفتاب بود رو انتخاب کردم
ناگهان تکون یه درخت نه چندان بزرگ کنجکاوی منو برانگیخت .آخه تا حالا سابقه نداشت ...
نزدیک که شدم دیدم یه مرد و زن سالمند که معلوم بود شهرستانی بودن افتاده بودن به جون درخت...نگهبان سر رسید و دعواشون کرد و گفت :
مادرم!!! پدرم !!! درخت رو شکستین !!!
اون 2 تا در حالی که چیزی رو از زمین بر میداشتن گفتن :
بادامه ...
مرد نگهبان :
بادام چیه پدر آمرزیده ...اینا درختای زینتی هستن ....خسارت رسوندن به این درختا جریمه داره...
و من به این فک میکردم که واقعا این خانم و این آقا نمیدونستند الان فصل بادام نیست !!!!
چی بگم والا
من میگم واقعن دوتاآدم پیر چه توقعی دارید!؟
بعداون نگهبانه خوب بهشون گفته!
سلام
وب قشنگ و با محتوایی دارین...
به منم سر بزنید...
راستی اگه با تبادل لینک موافقین خبرم کنید.