«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

حرفِ دل

دلم می گیرد وقتی می بینم او هست من هم هستم

اما قسمت نیست...

مامان خانمی دیشب گفت قسمت نبوده ،اگه نه خیلی دوستش داشتم .چون فهیم بود

بهم گفت راستی مامان ازش خبر داری ؟

پر از بغض شدم



پ.ن :

چقدر دلم برات تنگ شده ...دیوانه ام از دست ِ تو دیوانه ترم کن

رشک می‌‌برم
به صراحتِ بید به بهار
به زمزمه ی وزینِ باد
به متانتِ عاشقانه‌ ی برگ
رشک می‌برم
به جاده‌های سبز
با مسافری در راه
آه‌ای فرسنگ‌ها دور از من
بازگشت را تعبیری دوباره کن
قشنگ کن
غربتِ بی‌ انتهای مرا
قشنگ کن
اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را
رگبارِ بهاری شو
ببار
بی‌ محابا ببار
بر این تن‌ِ مشتاق
بگذار چون گذشته
بیدی باشم
که ازهر نسیمِ عشق
می‌ لرزد
قشنگ کن
سایه روشنِ بودنِ مرا

اسباب کشی2

روزها و روزها میگذشت و دخترک هر روز پشت پنجره اتاق خونه حقیرشون ، فکر میکرد.به همه چیز ...به اینکه چرا هیچ چیز سرجاش نیست...چرا نشده دختر رویاهاش...چرا باید فداکاری کنه و آینده خودش رو تباه کنه ...چرا نباید به دیگران بگه بهترین رتبه دانشگاه رو آورده ...چرا باید بر خلاف میلش بگه درس خوندن رو دوست ندارم...

بر خلاف میل ِ باطنیش گفت و دل ِ یه جمعیت رو شاد کرد.شادی وصف نشدنی چشمای مادر زیر اون ناراحتی ظاهری کاملا معلوم بود و دخترک قصه من  به خوبی درک میکرد...درک میکرد و دلگیر نشد...دلگیر نشد چون درک بالایی داشت و حاضر بود برای شادی عزیزانش از جان بگذرد...

چه روزهایی داشت ...انگار اون فداکاری ،شادی رو به قلبش هدیه داده بود...آسمون ِ زندگیش رو هر روز و هر روز آبی تر میدید...انگار یاد گرفته بود بال باشه ...نه بار

دیگه خجالت نمیکشید...سرش رو بالا میگرفت و زندگی میکرد ..

به واسطه تلاشی که داشت و همت خدای متعال که تنها یاور زندگیش بود بعد از 5 سال از مستخدمی رها شدن...روزی که فهمید باید اسباب کشی کنن اونقدر شاد بود که یک روزه همه چیز رو محیای رفتن کرد...دخترک شاد بود...آزادی از بند اسارتِ 5 ساله برایش بهترین هدیه بود از طرف خدا ...

دخترک در این 5 سال یاد گرفت عشق چیز ِ کثیفی است که به کمیت ها توجه دارد نه کیفیت ها...این بود که تصمیم گرفت هیچ وقت عاشق نباشه و فقط دوست داشته باشه...

میگفت دوست داشتن دل ِ آدما رو به هم نزدیک میکنه اما متنفر نمیکنه ...


پ. ن: 

این خاطره واقعی رو یکی از دوستان برام تعریف کرد و من شدیداً تحت تاثیر قرار گرفتم. خیلی چیزا را نشد بنویسم.اما دوست داشتم از احساسات یه دختر 15 ساله بنویسم...

خدا کنه منو ببخشه که جسارت کردم به حریمِ خاطراتش  

هذیانِ شبانه 17

دلم میگیرد از رفتن... از داشته هایی که میشود داشت ...

من احساساتی ام... همون قدر که مغرورم...همون قدر که با زبان بی زبانی گفتم بمانی و نماندی 

دلم میگیرد از رفتن...اندکی بنشین ...شاید بهانه رفتنت  را درک کردم.اندکی بنشین....

به تو که فکر میکنم تمام تار و پود وجودم زبان سرزنش بخود میگیرند...چه کنم ؟!! دل است دیگر 

به تو که فکر میکنم از فرط خستگی چشم هایم از پلک زدن متوقف میشوند...

به تو که فکر میکنم ، بی دلیل دلم برای بودنت تنگ میشود...

به تو که فکر میکنم !!!!   ببین ...خسته ام .خسته

بگذار کمی فکر کنم که مرده ام

بگذار ...

اسباب کشی ....

هر 2 سال یکبار ، یا شاید هم هر 1 سال یکبار عین این آواره ها از این خونه به اون خونه رفتن...خب بخاطر جو زندگی مجبور شدن یه مدت رو  یه جا سر کنن که هم حقوقی بگیرن برای امرار معاش هم جایی برای زندگی داشته باشن...با 2 تا دختر دم بخت ...میدونست با اومدنش برای نگهبانی داره با زندگی و آینده تنها بچه هاش بازی میکنه ...دخترایی که هر کدوم تو درس و مدرسه حرف اول رو میزدن...دنیا بود دیگه...اما دخترها با اینکه براشون خجالت بود بگن کجا زندگی میکنن اما دل بابا رو نشکستن و تن دادن به مستخدمی ...اونم یه جای متروک که اگه میمردی هم کسی به دادت نمیرسید... 

دنیای غریبی دارن آدمها...دخترک تک و تنها میرفت ته گاراژ و درس میخوند.گاهی هم تو فکر خودش رویا میبافت که اگه یه روز عاشق شد به عشقش بگه خونه ما بهترین جای شهر ِ و 1600 یا 2000 متر حیاط داره...اما وقتی میرفت و نزدیک اتاق نگهبانی میشد روح و روانش بهم میریخت و تصمیم میگرفت هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه...

توی مدرسه دخترک تک و تنها یه گوشه میایستاد و گوش میداد به حرف های صد من یه غازِ دوستاش...حرفایی که با دنیای او کیلومترها فاصله داشت ...نه اینکه نمیخواست جوونی کنه ...نه ...وقتی فکرش رو میکرد که کجا داره زندگی میکنه و چه وضعیتی داره آه از نهادش در میومد. این بود که باز تصمیم گرفت هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه...

دخترک وقتی از مدرسه می آمد بیرون حس میکرد یکی داره سایه به سایه پشت ِ سرش میاد .هم میترسید هم میدونست که اگه بدونن کجا زندگی میکنه موجب خنده و تمسخر قرار میگیره ...اتوبوس که سوار میشد راننده به وقت پیاده شدن میگفت کرایه شما حساب شده دخترم...این بود که مسافت مدرسه تا خونه رو راه میرفت تا مدیون کسی نباشه...دخترک میدونست حماقت بزرگیه .میدونست راه رفتن تنها راه حل نیست و فقط پاک کردن صورت مسئله س ...

ادامه دارد...

برگزیده از وبلاگ ِ ساعت کوکی

لاک بزرگی دارد 

دلم را میگویم!        

لاک بزرگ و سنگینی دارد 

دل کوچکم

هر روز با تمام وجود به دوش میکشد 

لاک سنگینش را 

که مبادا رویش بیفتد 

که مبادا در لاکش فرو رود ... 

خیلی تمرین میکند 

میخندد 

      میخنداند 

ولی گاهی 

دنیای بیرون تاریک میشود  

سرد میشود 

تلخ و بی روح  

میترساند دلم را 

آخر دلم کوچک است

و این است که دیگر تاب نمی آورد 

لاک بزرگش را روی شانه هایش 

پس یواش یواش 

                 آرام آرام 

در آغوش لاکش فرو میرود و  

عشق تزریق میکند ... 

و از فردا صبح   

دوباره

میخندد و 

          میخنداند 


پ.ن : 

میخواستم از دیروز بنویسم. یه طومار نوشتم اما بعد میگذارم.الان شدید خسته ام

شب خوش

...

واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...در عجبم که چرا نمیشه !!! شده تا حالا جواب سوالی رو ندونی و تلاشت برای دونستن بی فایده باشه !!! 

این روزا خیلی فکر میکنم،بی دلیل و فکرای بی دلیل اصولا جواب منطقی خاصی نداره 

هذیانِ شبانه 16

حس میکنم لیلی درونم راه خود را گم کرده است ...چه کنم ؟؟!!! در این سرمای بی حد قلبم چوب کبریت هم کیمیاست....





شب نوشت:

بازم دلم گرفته... در این روزهای کسل کننده و بی روح  به تو که فکر میکنم بیشتر خسته میشم...خدایا !! من در میزنم ، پس چرا نیستی ؟!!

مــــرسی

مرسی فقط یه واژه نیست...یه تشکر نیست...من از این واژه میترسم.همیشه وقتی کسی در جوابم گفته مرسی من به یه اجبار جواب مثبت دادم و یکی با شادی ،شاید هم ناراحتی در جوابم گفته مرسی

همیشه وقتی مرسی شنیدم که تمام زندگیم رو بوسیدم و گذاشتم کنار و این یعنی نهایت تاسف برای من. برای منی که هیچ وقت کسی رو مجبور نکردم باشه ... بمونه ...برای من بجنگه . شنیدن ِ مرسی برای من به معنای  گذشتن از تمام اون چیزایی که دوستشون دارم

ای روزگار لعنتی ...با او چه کرده ای!!!

شاید نباید میگذشتم

شاید باید برای بدست آوردنش تلاش میکردم ...شاید همیشه اون چیزی نیست که ما فک میکنیم...

تشکر لازم نیست، من رفتم

...

فردا سوم اسفند ماه...نمیدونم امسال باید چی بنویسم!!

خیلی دلگیرم و خسته.از همه چیز . از همه 

دلم میخواد گریه کنم

همه چیز از اول آغاز شد و من دوباره تنها شدم. میخوام تنها باشم تا همیشه

تا هیچ کس و هیچ چیزی نتونه غرورم رو بشکنه

تنهایی هم عالمی داره ....یه سکوت ِ معنی دار که هر کسی درکش نمیکنه

آی دنیا....مرا به خیر ِ تو امیدی نیست ....دست از سرم بردار...دست بــــــــــــــردار