«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

روزمرگی

امشب جلسه  داشتیم و مثل همیشه شلوغ بود. میون این شلوغی یه نگاه منو متوجه خودش کرد. یه جوون حدود 30-29 ساله .ساکت ، به دور از شلوغی یه گوشه ایستاده بود و گاهی ساعتش رو نگاه میکرد و گاهی من رو. از اون دسته آدمایی بود که کمتر پیش میاد مورد تایید من باشه. وقتی نگاهم تو نگاهش گره خورد اشاره کردم بهش که میتونم کمکت کنم؟

اومد پیشم و پرونده ای رو داد به من و گفت حکم پلمپ دارم اما من میخوام مغازه رو تحویل بدم.

گفتم یعنی نمیخوای مجوز بگیری برای جای جدید؟!!

گفت نه.

منم به همکارم معرفیش کردم تا مقدمات انصرافش  رو فراهم کنه ..

خدایی کمتر پیش میاد از تیپ و شخصیت کسی خوشم بیاد و این آدم  منو یاد ِ یه دوست ِعزیز  میانداخت که توی دلش جایی برای ما نداشت...

روز خوبی بود امروز....

...

نظرات 1 + ارسال نظر
روناس سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:40 http://www.boursebarani.blogfa.com

سلام...خسته نباشید...در پناه حق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.