«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

یه روز ،بی مادر

مامان رفته و من تنها توی خونه ...این روزِ تعطیل هزار بار آرزو کردم کاش سر کار بودم...8 صبح با اینکه 2 صبح خوابیده بودم بیدار شدم...وای که چه شبِ زشتی بود...جان به عزرائیل دادن بهتر از گذشتنِ این شب بود...همش حس میکردم نیمی از وجودم نیست...واقعا نیست

برای بابا چایی گذاشتم و صبحانه نیمرو درست کردم ...از انجایی که اصلا از تخم مرغ خوشم نمیاد،فقط چایی خوردم و رفتم آشپزخونه...حالا باید برای ناهار کاری میکردم که بابا فک نکنه دخترش هیچی بلد نیست. ساده ترین غذایی که میشد رو انتخاب کردم و اون چیزی نبود جز دمپخت ِ شیرازی ِ خودمان...برنج خیس کردم و رفتم سراغ ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه ...بعد جارو کردن سالن ها و اتاق ها و حیاط !!! حیاط نه ...نگاش که کردم حوصلم نشد ...آخه حیاط بزرگ به چه دردی میخوره من نمیدونم...جز میدان بازی برگهای درخت ِ انگور همسایه س !!  والا

بابا هم مشغول آبیاری درخت و سبزی ها شد ...ساعت 12 بود کم کم...قابلمه رو گذاشتم روی اجاق و پیاز خورد کردم ... از بین سبزی خشک های مامان یکی که ترخون داشت رو برداشتم و بعد از ادویه ریختم تو قابلمه...بعد ای وووووای ...یادم اومد ماش نگذاشتم فراموشیه دیگه ...گشتم و پیدا نکردم جاش عدس ریختم ...1 ساعت بعد همه رو قاطی ریختم توی قابلمه...ووووای عجب بوی کلم پلویی میداد...نگو بجای سبزی دمپخت ،سبزی کلم پلو ریخته بودم     بعدش هم سالاد درست کردم رویایی ... در هر حال ساعت 2:30 دقیقه به بابا ناهار دادم...وخدایی خیلی خوشمزه شده بود ...عدس ها نرم نبود ولی خوشمزه بود..

بابا که مجبوره دستپخت ِ مزخرف منو تحمل کنه تو این چند روز ...

خونه بدون ِ مامان یعنی مرگ...

یعنی استرس...

یعنی دغدغه ...

یعنی وقتی نیستی خونمون با من غریبی میکنه ....

مامانی ام بیا...دلم برات تنگ شده فرشته ی من

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.