«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

حماقت یا جسارت 3 ؟!!!

روز موعود فرا رسید و من هنوز 2 دل بودم بین ماندن و رفتن...

پاهام نای رفتن نداشتتند ...حتی در اخرین لحظه از رفتن پشیمون شدم. روی تخت نشستم.به در و دیوار نگاه کردم ...به خودم امید دادم که  آرومم ...آرومم

ساده تر از همیشه رفتم سر قرار. باید جایی مینشستم که خاطره ای نباشد...اما کجا ؟!! در و دیوار های این شهر همه گویای محبت ِ بی انتهای او بودند..شال صورتی ام رو در آینه دیدم .شالی که هدیه او بود ...نباید میپوشیدم .نباید به او فکر میکردم .یک زندگی تازه ..یک انتخاب جدید ...فقط این باید در فکرم باشد ( بارها با خودم تکرار کردم : نباید...نباید...)

ساعت 3 دقیقه مانده به 5 رو نشون میداد و من سر قرار  روی نیمکت مشرف به کوه نشستم و منتظر ماندم و به این فکر کردم که از کجا شروع کنمکه با صدای ایشان بخودم امدم .خیلی رسمی احوالپرسی کردیم و چند دقیقه ای سکوت حاکم بود.واقعا نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. مثل ِ سگ از گفتنم پشیمون بودم. خواستم عذر خواهی کنم و برم  که گفت :

من سرا پا گوشم ...نگاهی به چشمان ِ مشتاقش کردم - اونقدر که او مشتاق بود من مایل به گفتن نبودم – نگاهم را به کوه روبرو دوختم و گفتم :

نمیدونم چرا و به چه علت از شما خواستم بیایید اینجا...نمیدونم شاید دلیلش برای شما که مردی قابل هضم نباشه .. من یه دختر احساساتی ام  ..اونقدر که میدونم با این کارم دارم خودم رو میشکنم... اما میگم تا دلم نسوزه نگفتم . تا دلم نسوزه جرات انجامش رو نداشتم...

نگاهش کردم ...هنوز مشتاق و منتظر بود...ادامه دادم :

من شما رو در حد 10 دقیقه دیدم ...اونم خیلی بی تفاوت . علت اینکه شما رو از بین اون جمع کثیر انتخاب کردم  تحصیلات و سابقه کار شما  و  دلیلی که خودم منطق ِ اون رو درک میکنم....    گفتم و گفتم و گفتم ....

باز نگاهش کردم ...   اینبار پر از سوال بود ...با تبسم ادامه دادم :

در نهایت من با اینکه از شما شناختی ندارم و با اینکه میدونم هیچ علاقه ای هم در بین نیست به شما پیشنهاد ازدواج میدم و حاضرم با شما یه زندگی ِ جدید رو شروع کنم...

خندیدم و ادامه دادم :شاید خودخواهی باشه اما دوست دارم شما خوشبخت ترین  مرد در جهان باشید.

کاملا جا خورد ...انتظار هر پیشنهادی رو داشت غیر از پیشنهاد ازدواج ...خنده روی لب هاش خشک شد. با لبخندی مصنوعی و از سرِ اجبار کیفش رو بغل گرفت و به روبرو نگاه کرد و سکوت کرد ...

سکوتی  رو که فقط صدای قار قار کلاغ ها در هم میشکست رو شکستم و گفتم :

میدونم غیر منتظره بود .برای من هم گفتنش راحت نبود .اون هم در جامعه ای که اکثر ِ مردم با سنت های قدیمی احساساتشون  رو خاک میکنند. من نمیگم تابع سنت ها نیستم.اما تا چه وقت این سنت ها میخوان  امثال ما رو محدود کنند... من از شما الان جواب نمیخوام. میخوام خوب فکر کنید و بعد جواب بدید.نه علاقه ای در میون هست نه عشقی ...میخوام به این باور برسم عشق ِ بعد از مزدوج شدن پایدار تر و استوار تر است.من دیگه حرفی ندارم.

اون روز اندازه همه عمرم حرف زدم . حرفایی که برای جامعه امروز ما یعنی پشم...یعنی انگ ِ حماقت زدن ...یعنی دیوانگی ...یعنی شکستن غرور ...البته اگر غروری مانده  باشد...

بالاخره سکوت  رو شکست  و حرف زد ... از خیلی سنت های غلط  ِ جامعه امروز...از همه چیز گفت و پیشنهاد من رو جسارت قلمداد  کرد و در ظاهر خیلی روشنفکرانه رفتار  کرد...

در پایانِ ملاقات 2 ساعته ما ، من  گفتم: به هر حال به پیشنهادم فکر کنید . من به شما حق میدم برای زندگی آینده خودتون تصمیم بگیرید. همون جوری که من حق ِ انتخاب دارم. من هم به انتخاب شما احترام میذارم.امید دارم اونقدر فهیم باشید که درک کنید و ادای روشنفکران رو در نیارید.با هم هم تعارفی نداریم. پیشنهاد من فقط یک کلمه جواب داره ... نمییخوام برای نخواستنتون دلیل و برهان بیارید.

ایشان هم قبول کردند و جدا شدیم...

یک هفته ای از گذشت ِ قرارمون گذشت ...نه ایشان تماسی داشتند نه من ...

تا اینکه...

                        ادامه دارد...

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
عرفان سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:58 http://dastforosh.blogsky.com

داره جالب می شه. لطفا سن قهرمان ماجرا و مردی که عاشقش شده بود رو هم بگید

حتما.
عاشق !! عاشق که نمیشه گفت. این عاشقی نبوده. به نظر من رهایی از بند ِ اسارت ِ دیگری بوده

آوای حرکت سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 17:57 http://freenotion.blogsky.com

سلام نه خسته
عجب دردسری شده ها ولی خب من به این اعتقاد دارم که هرچی خدا بخواد همون میشه بدونه کوچکترین جابجایی اما اون کسی که بخواد بیا حتما میاد...

اون که البته ...ولی خودمون هم در رقم زدن ِ سرنوشتمون دخیل هستیم.

عرفان چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 http://dastforosh.blogsky.com

داستانی دارم به همین صورت اما احتمالا با پایان متفاوت. به خاطر همین سن دو طرف ماجرا رو پرسیدم تا ببینم تصمیم گیری در این سن چه فرقی با تصمیم گیری در سن داستان من داره.

بله متوجه ام. احتمالا شنبه پایانش رو + نظریه خودم میگذارم. گویا خیلی ها اشتباه برداشت کردند :)

Mehdi چهارشنبه 26 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 13:41 http://30-salegi.blogsky.com

باید به حس ات اعتماد کنی...باید یاد بگیریم به حس هامون اعتماد کنیم

چارچوب ها رو خودمون میسازیم...شکستن اش فقط با اعتماد به حس هامون امکان پذیره.....

گرچه که .....بگذریم...بذار ببینیم تهش چی میشه....

صالح شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:45 http://nafasiamigh.blogfa.com

سلام از فاطمه جعفری خبری ندارین؟

سلام.تا حدودی خبر دارم .توی فیس بوک هستند.
اما شما ؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.