«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

حماقت یا جسارت 4 ؟!!!

صبح یه روز بارونی  سر ساعت مقرر رسیدم شرکت. طبق معمول اولین نفری بودم که ورودم رو تایید کردم. رفتم کنار پنجره و ریزش ِ آروم بارون و فرار مردم رو از زیر ِ این زیبایی دل انگیز رو نظاره گر بودم .بوی خاک بارون خورده حالم رو جا می آورد...بیاد اون روزایی بودم که تنهای تنها زیر بارون قدم میزدم...یاد اون روز که توی حیاط مدرسه با بچه ها شعرِ بارون بارونه رو سر میدادیم و بلند بلند میخندیدیم... 

 در همین لحظه با صدای آشنایی به خودم اومدم :

مزاحم نمیخواین ؟

برگشتم و از دیدن ِ غیر منتظره اش جا خوردم و با تعجب احوالپرسی کردم  .با دست اشاره کردم که بنشینه. خودم هم روبروش نشستم. بعد از اون همه  مدت  تازه میشد بدون هیچ تفکری به گذشته به عنوان ِ یه خریدار نگاهش کنم.با لبخندی گفتم :

چه عجب!! با تبسم گفت : بی سعادتیم ...     و علت ِ تاخیرش رو گرفتاریهای کاری عنوان کرد . 

البته زیاد هم مهم نبود  . اخه برای من چه اهمیتی داشت وقتی علاقه ای نبود... در همین لحظه کارفرمای من سر رسید و ایشان با چنان مهارتی بحث کار رو پیش کشید که رئیس ِ من با تمام زیرکی و نبوغی که ادعایش رو داشت حتی شک هم نکرد . چنان حرف میزد که بیچاره رئیس باورش شده بود  آسمون پاره شده و این مشتری گرانقدر  از اون بالا افتاده پایین تا زندگی اون رو زیرو رو کنه ...من هم مات و مبهوت نظاره گر این منظره مضحک بودم  و به این فکر میکردم که به چنین کسی چطوری میتونم اطمینان کنم؟!!!

یه قرار کاری گذاشت و رفت...بعد هم  پیام داد که امروز ساعت 5 همون مکان قبل میبینمت .

خب ..ساعت 5 شد .و ایشان طبق اون روز سر ساعت و به وقت آمد و با عذر خواهی فراوان کار امروزش رو توجیح کرد .البته باز هم برای من مهم نبود.

شروع کرد به حرف زدن از قرار اون روز و از اولین پیامی که من دادم تا به امروز که اومده بود شرکت . من فقط شنونده بودم و در این مدت فقط به این فکر میکردم که واقعا یه مرد میتونه اینقدر حرف بزنه !!! در نهایت هم گفت :

در خوبی و پاکی  تو که شکی نیست . من نمیدونم تو به چه دلیل منو انتخاب کردی . من هیچ کسی نیستم .از زندگی هیچ چیزی ندارم. تنها چیزی که دارم یه مدرک ِ تحصیلی و یه شغل ِ قراردادی هست  . راستش تا حالا به ازدواج فکر نکردم  چون شرایطش رو ندارم . دلم نمیخواد دلت بشکنه . باور کن اگه قصد ازدواج داشتم حتما جوابم مثبت بود ...اما ...

به اینجا که رسید با دست اشاره کردم دیگه نگو...کیفم رو برداشتم که برم که بند کیفم رو گرفت  و گفت : صبر کن

با لبخند و خیلی آروم گفتم : ببین...جواب ِ پیشنهاد ِ من فقط یه کلمه بود که متوجه شدم .دیگه لزومی نداره ...

حرفم رو قطع کرد و گفت : اون روز من تا اخر حرفات سکوت کردم و گوش دادم .حداقل به احترام اون روز حرفام رو گوش کن . دلم نمیخواد ازم دلخور باشی..

با خنده نشستم و گفتم : واسه چی  دلخور ؟!!! هر کسی برای خودش حق ِ انتخاب داره . من همون اول گفتم که فقط یه پیشنهاد ..نه علاقه ای در میونه نه عشقی ... خب بگو میشنوم .  نگاهش رو از من گرفت و ادامه داد:

اما  جواب منفی من دلیل نمیشه که به شما جسارت کنم ...من واقعا قصد ازدواج ندارم .

نگاهش کردم و گفتم خب الان من باید چکار کنم ... کمی سکوت کرد، سکوت ِ معنی داری که راحت میشد قصد و نیتش -  هر چند خیر و به صلاح – رو حدس زد ...ولی اون نمیدونست که با یه بچه طرف نیست ...شاید ظاهری ساده داشته باشم ولی هیچ وقت توی زندگیم احمق نبودم ...

سکوت رو شکستم و ادامه دادم : من ته ته ته حرفات رو میخونم و جوابم به ته ته ته اون حرفت ،منفیه...میدونم درک میکنی که اگه میخواستم با کسی دوست باشم کم نیستن آدمایی که سر و دست میشکنند..متاسفم آقای محترم و از دیدارتون بسیار مسرور شدم.

بلند شدم . خداحافظی کردم و تنهاش گذاشتم...اونم فقط سکوت کرد... و این سکوت یعنی اینکه من عاقل تر از اون چیزی ام که اون تصورش رو داشت ...

فردای اون روز  استفای خودم رو روی میز رئیس گذاشتم  و  دیگه به هیچ چیز فکر نکردم...تنها این در ذهنم بود که این جسارت ، حماقتِ بزرگی بود. پشیمون نبودم. چون باعث شد من از فکر خیلی چیزا بیام بیرون و خیلی چیزا رو تحمل کنم... خیلی چیزا یاد گرفتم..هرچند زمان محدود بود و کوتاه ،اما فهمیدم هیچ کس تو نمیشه...فهمیدم  اگر برای تو غرور بشکنم ارزشش رو داره...فهمیدم تو خیلی مــــــردی ...

اینا رو مینویسم که اگر بعد از 30 سال باز نگاهم به نگاهت گره خورد شرمنده تو نباشم... هیچ کسی به اندازه تو منطق ِ ذهن ِ مرا درک نمیکند...من زیر ِ این آسمانم ...خدا رو شکر ...آسمانی که تو هم در زیر سایه اش نفس میکشی... من به همین قانع ام ...به بودن ِ تو ...به خوشبختی ِ تو راضی ام ... این روزها باد عطر تنت را به مشامم میرساند ...شاید تو هم به من فکر میکنی ...شاید یه روز بیاد که من و تو در کنار ِ هم ...

آه خدایا... چقدر دلتنگم...دلتنگ ِ تنها رفیقی که مرا بخاطر آرامش ِ من ترک کرد .... کاش میدانست آرامش یعنی خودش... یعنی بودنش ... ماندنش ..

« تمـــــــــــــــــام »


"از دفتر خاطرات ِ یه دوست با کمی تغییـــــر در جملات"

 

و اما نظر من " تلاله "

بعضی وقتا بزرگترین جسارت ها به بزرگترین حماقت ها تبدیل میشن. یه دوست میگفت این یه حماقته با عیار 24...اما اگر حماقته که عیار نداره ...شاید شکستن ِ غرور برای یه دختر که میخواد از عشق ِ به ظاهر فنا شده اش رها بشه بزرگترین غروره...من به دل ِ پاک این دختر احسنت میگم . دختری که آداب و سنتِ کشورش رو میدونه اما برای رهایی حاضره غرورش رو بشکنه و دل ِ پاکش رو با نگاه دیگری التیام بده... اون دختر میدونه که نمیتونه رها بشه از محبت ِ کسی که تنهاش گذاشت اما بازم جسارت بخرج میده... من با خوندن دفتر خاطرات این دختر هزار بار گریه کردم...دختری که هرچند از کلمات ِ ساده و خیلی خودمونی استفاده کرده بود اما میشد سر زندگی رو مابین کلمات ِ اون دفتر جستجو کرد حتی با عمق ِ شکستی که خورده بود.

 اما اون آقای محترم ...برای همه اون مردهایی که بظاهر مردند متاسفم...برای اونایی که احساسات پاک چنین دخترانی رو جریحه دار میکنند متاسفم. میدونید کلمه نه شنیدن اصلا سخت نیست برای چنین دختری ...چون حق انتخاب  رو  به طرف ِ مقابلش میده، اما جسارت ِ مردها در پیشنهاد دوستی خیلی حماقته...  متاسفم برای اونایی که حق رو مختص خودشون میدونن و  فقط از مردونگی دم میزنن...

این دوست ِ ما میگه زندگیِ من شبیه کارتون انیمیشن خرس ِ برادرِشده ... منم با خوندن دفتر خاطراتش به همین نتیجه رسیدم...مطمئنم خدا جواب ِ این عشق ِ پاک رو میده و یه روز این دو تا در کنار ِ هم زندگی خواهند کرد . خدا کنه اون روز دیر نشه...ویا حتی  این رسیدن به خراب شدن ِ زندگی این دو تا منتهی نشه...منم برای این دو نفر آرامش آرزو میکنم و از شما میخوام برای آرامش ِ این 2 نفر هر کسی در هر کجای این دنیاست یه صلوات بفرسته ...شاید به حرمت ِ این ماه عزیز بهم برسن و خوشبخت زندگی کنند....

اللهم صل علی محمد و آل محمد

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
عرفان شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 http://dastforosh.blogsky.com

خیلی خوب تموم شده که. واقعا خوب و پاکیزه. شاید مقتضای سنشون بوده. آدمای قصه من تازه از اینجای کار ماجراشون شروع می شه..

یعنی تازه میشه دوستی و این یعنی آغاز یه بحران ِ روحی

کیجا شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:34

ببینید موضوع خیلی ساده است یه دختر برای رهایی از یاد و خاطره یک نفر میاد به مردی که هیچ علاقه ای نداره پیشنهاد ازدواج میده و البته این بی علاقگی رو صادقانه به این آقا یادآوری می کنه. خب ... شما انتظار دارید این آقا چه جوابی بهش بده؟ آیا جواب منفی این آقا و پیشنهاد دوستیش رو نمیشه نوعی صداقت در نظر گرفت!؟ چرا خیلی راحت حکم صادر می کنین که دختر صادقه و این مرد احمق!؟

ببینید خب وقتی علاقه ای نیست چرا باید بگه. من میگم اون احمق بوده چون میتونست احترام بگذاره و پیشنهاد دوستیش رو مطرح نکنه .

کیجا شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:07

خب دختر هم نباید چنین موضوعی رو مطرح میکرد. به قول خودتون وقتی علاقه ای نیست چرا باید می رفت جلو؟ اگه اون آقا به نظر شما احوقه باید این رو هم قبول کنید که حماقت این دختر هم کمتر از طرف مقابل نبوده.

در نظراتم گفتم این دوست ِ من در اوج ِ جسارت حماقت کرده ...چرا که متاسفانه در کشور ما چنین فرهنگی جا نیافتاده و حتی اگر شناختی هم بود و پیشنهاد از طرف دختر مطرح میشد هم باز توفیری در اصل قضیه نمیکرد. اگه میگم عیار نداره چون عقیده دارم برای فرهنگ امروزی ما خواستگاری یه دختر از یه پسر یه ماجرای فوق العاده کثیف محسوب میشه ...متاسفانه
در صورتی که هیچ تفاوتی با پسر نداره .
نمیدونم. شاید چون دوستمه منطقش رو درک میکنم. چون بیشتر در جریان روحیاتش هستم.البته همه مردها هم اینگونه نیستند. چه بسا آدم های با فرهنگ و فهمیده ...
اگر جسارتی کردم در گفته هایم ببخشید .قضاوت ِ من فقط در مورد شخص دوم داستانم بود.
به قول این دوست غریب آشنای ما این دل لامذهب وقتی افسار ِ عقل رو بدست بگیره کاریش نمیشه کرد. خوبی این داستان این بود که دوستم یاد گرفت بها نده...یاد گرفت تنهایی از هر چیزی بهتره ...یاد گرفت ..دوست داشتن به ندیدن و نخواستن و نداشتن نیست...
مانا باشی دوست ِ من

عسل شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 23:19 http://www.dr-present.blogfa.com

کار این خانم به نظر من یه حماقت بود ولی حماقتی که خیلی زود تونست جلوشو بگیره...خیلی ازش خوشم اومد که جواب قاطعی به اون اقا داد و کشش نداد تا بخاطر فراموشی یه ادم دیگه خودشو درگیر یه احساس جدید بی سرو ته نکنه....من توی کی از پستام راجع به اینکه دخترا پیشنهاد بدن صحبت کردم و گفتم کار درستی نیست و اینجا هم دوباره تکرارش میکنم...من واسه به هم رسیدنشون دعا میکنم..هر چی خیر پیش بیاد واسش

:)

احسان یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 http://thelife.blogsky.com

خاطره قابل تعملی بود
حرفات رو در پایان کاملا قبول دارم
و به نظرم ما همه مون آدم هستیم و رن و مرد هم نداره
اما اینکه چقدر انسانیم مهمه
راستی به وبلاگم سر بزن و نظرت رو در مورد پست آخرم بخون
یه جورایی سر دوراهی موندم
مرسی

hatman

Mehdi چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:27 http://30-salegi.blogsky.com

در اینکه پر کردن جای خالی عشقت با یه ازدواج بی سرو ته ،حماقت

محضه که هیچ شکی نیست....

در اینکه جنس مرد خورده شیشه داره هم شکی نیست...

اما از تابو شکنی ایشون خوشم اومد..فقط از تابو شکنی اش...

خدا رو شکر داستان به خیر ختم شد....

عشقم !!!
این داستانی بود که برای دوستم اتفاق افتاده بود . اما موافقم فقط یه سوال؟؟
تابو یعنی چی ؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.