«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

مداد رنگی سفید منم

امروز روز دیگری بود  متفاوت از روزهایی که گذشت

امروز منتظر بودم منتظر یک حادثه یک حرف می دانستم تفکرم بر خلاف ذهنیت دیروزم  است اما دوست داشتم امید را به قلبم هدیه میدادم  

                                                          ***

خودم را بارها و بارها در قبرگذاشتم  تحملش سخت بود ... قبل از مرگ ...دنیا برایم  زیبا تر از قبل شده بود حس می کردم روزهای واپسین زندگی ام را می گذرانم ودرست بود...انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا امیدوار کند که دل ببندم ...به خانه که رسیدم  مادر را دیدم .مادر , فرشته ای که من قدرش را نداستنم به یاد روزهایی افتادم که  من و او تنهای تنها می نشستیم و از هر دری سخنی می گفتیم . او زمزمه همیشگی مرا دوست نداشت  و سرزنشم می کرد چون می گفتم :

(( کیست که اینگونه  بسان عقربه های فراموش شده تکرارکه انبساط وقت را بر دوش می کشند تابوت مرا به هراس گاه  خاموش زمین تشیع می کند کیست که اینگونه برچهره رنگ پریده ام تخم هراس می پاشد وبر سنگفرش خاطراتم خوف انگیزم  بر رگهای متروکم جولان می دهد کیست که اینگونه مرا با تمام درد های ناچشیده ام هنوز دوست می دارد ))

پدر تکیه گاه زندگی ام ... او مونس غمها وتنهایی هایم است یعنی اوهم مرا فراموش میکند.... این تفکر ذهنم را مشوش می کند...

اکنون که این نوشته ها را می نویسم برادرم کنارم ایستاده ونوشته هایم را می خواند من دست خود را روی کلمه ها می گذارم و او با نگاهی  ,نگاهش را از من می گیرد ...خدای من گذشتن از هرکس آسان باشد از او نمی شود به سادگی گذشت ...او تنها یار ویاورم در زندگی  است . به یاد دارم  عید اولی که پدر مسافرت بود  تازه از سربازی آمده بود ...وای که طاقت دیدن اشکهای بی دریغش را نداشتم  بی صدا می گریست وقتی متوجه من وخواهر ها شد آنقدر ادای چارلین چاپلین را در آورد که همگی  در میان اشکهایمان خندیدیم.... امروز دوست داشتم نگاهش کنم  اونقدر که اگه ندیدمش خیالم راحت باشد  که خوب نگاهش کردم سعی میکرد از زیر سنگینی نگاهم فرار کند آخر طاقت نیاورد و پرسید چیه ؟ گفتم داداش اگه من بمیرم فراموشم میکنی یعنی میشه... هنوز حرفم تمام نشده بود که پشتی زیر دستش را به طرفم پرت کرد  هرچیزی تو ذهنم بود پرواز کرد...

خواهرانم  این عجوبه های خلقت  آنقدر مهربان و دلسوز ند که با خنده های من می خندند و با گریه هایم  اشک میریزند. یادمه وقتی از دستشون عصبانی می شدم با چاقوی میوه خوری دنبالشون میکردم تا بکشمشون ... بعد از کار های خودمان می خندیدیم .وای که حیف است عزیزترین کسانم را دیگر نبینم ...

جدایی از تمام آنهایی که دوستشان دارم سخت است خیلی خیلی سخت است..

(( من اون مدار رنگی سفیدم که داداشی میگفت راست میگه خداکنه قدر آیینه بدانیم چو هست  /نه در آن وقت که افتاد و شکست ))

لحظه ها

 در آن لحظه

 

...در آن پر شور لحظه

 دل من با چه اصراری ترا خواست،

 و من میدانم چرا خواست،

 و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

 که نامش عمر و دنیاست ،

  اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست ... 

 

 

 

 لحظه دیدار

 

 

لحظه دیدار نزدیک است .

باز من دیوانه ام، مستم .

باز می لرزد، دلم، دستم .

باز گویی در جهان دیگری هستم .

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !

های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!

آبرویم را نریزی، دل !

- ای نخورده مست -

لحظه دیدار نزدیک است .

                                                                 (مهدی- اخوان )

تنها تر از همیشه...

امروز حس کردم تنها تر از همیشه ام....آنقدر تنها که حتی آسمان هم برای تنهایی من دلش گرفته... او هم مثل من ایمان دارد دنیا با تمام زیبایی هایش در دنیای قلب من غریبه است...او میداند در چهره به ظاهر شاد من چه حس غمگینی وجودم را پر کرده است وهیچ کس و هیچ چیز نمی تواند تسکینی برای قلبم باشد ؛ ومن میدانم امروز دراین روز غمگین وسنگین دریا سکوت خواهد کرد, ستاره ها بی نور , خورشید بی فروغ خواهد شد. باران پاک وزلال غمگین خواهد بارید

آه باران...بارانی که حرف دل مرا می فهمد ,مرا آرامش  میدهد ,مرا به سکوت دعوت میکند ...انگار ماموریت دارد مرا از غم رها کند , غرورم  را از زمین باز پس گیرد, وتنهایی ام را با صدای شل شلش پر کند...

خدایا دلم نمی خواهد آشکارا گریه کنم ,دلم نمی خواهد سکوتم را بشکنم ,اما دریغ ودرد که اشکهایم می خروشند , آرام وغلطان به روی گونه هایم سرازیر میشوند وغم نهان چشمانم را فریاد میزنند...

میگویند ازغم نگو ... از غم ننویس ...اما چگونه نگویم که امروز به اندازه همه  روزهای تلخ دفتر خاطراتم غمگینم...قلبم ساکت است , اما ذهنم در خروش چراهای بزرگ وبی جواب ...در تکاپوی پیدا کردن جوابی برای سادگی ام...

بعد از مدتی...

ذهنم آرام میشود, بی آنکه جوابی یافته باشم... اشکهایم می خشکند... صدایم خاموش می شود و قلبم آرام می گیرد...

یعنی خداوند به من نزدیک است ؟