«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "
«من .. تــو .. آفتـــاب »

«من .. تــو .. آفتـــاب »

" قصه سپــــــــردن دل ، یه حقیقت دروغـــــــــه "

۸۸-۸-۸

یکی از دوستان گفته بود که تقریبا 11 سال پیش یعنی 7-7-77  به این فکر میکرده

که 8-8-88 چی روزیه وتو این مدت چی بر ما گذشته....

من دوست ندارم یادم بیاد چی گذشته بهم

 چون  اون روزا خاطره خوبی  برای من وخانوادم نبود.

 اما حالا 11 ساله از اون روزا گذشته ومن به واقع خوشبختم.

 از سال 80 بهترین اتفاقهای زندگیم رخ داد . عروسی خواهرم .تولد خواهر زاده هام .

عروسی داداش گلم که بهترین بود.

الان من خوشبختم .

خوشبخت ترین فرد روی زمین. با داشتن پدری دلسوز مادری مهربان .برادری فداکار

وخواهران عزیزتر از جانم.که با خنده های من خندیدند وبر غم من اشک ریختند...

روز پنج شنبه  به اتفاق خانواده برای عرض تبریک به زیارت حضرت شاه چراغ رفتیم .

با صفا بود اما نه به صفای حرم امام رضا...در هر حال شیرین بود.

جای همه شما سبز  

           

به امید روز 9-9-99  

امید دارم تا اون روزهمه شما همین جا به همه دنیا بگید که خوشبختید


پ.ن: 

من بازم خوشبختم ....علتش واسه خودم می مونه تا همیشه ....

                                           

برای توکه می دانی

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

 برای برفی که آب می شود

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای مهال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را به خاطر لاله های وحشی

 به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید

 اندازه قطرات باران

 ، اندازه ی ستاره های آسمان

       تو را به اندازه خودت ، 

 اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم 

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم 

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم


پ.ن: 

با اجازه همه اونایی که این مطلب رو ازشون گرفتم 

گلها آرامش دهنده آدمها...

       

                         

برگرفته از سایتhttp://gole-banafshe.blogfa.com 


پ.ن: 

این گلها رو برای دل خودم گذاشتم.... 

دلم گرفته این روزا.....همین.

 

به جرم دوست داشتن

ماه من از لا به لای پنجره

پیشانی ام را ماهتابی میکند

شب صدایم میکند

با های هایم همنوایی میکند

من کجا ودل کجا واشک پرحسرت کجا؟؟

من جدا ودل جدا و این شب عسرت کجا؟؟

پس نمی دانم چرا ؟؟؟

باز هم در کوچه باغ داغ دل

این دل شیدا زتو آوازخوانی میکند

ای نگاهت باغ سبز سبز سبز آرزو

من نمی دانم چرا

باز هم این کوه زرد زرد دل

در شب خاموش عشق

آتش فشانی میکند

ماه من اندوه بار و پر ملال

این شکسته ماه دل را 

غمگساری میکند


پ.ن:

دلم گرفته امروز....به خاطر دیشب...همین

13 فروردین 88 یکی از مناطق تفریحی جهرم

دوسش دارم

عکس از:داداش گلم مهدی

امسال حافظیه به دلم موند

به دلم موند برم بشینم کنارش .شعر بخونم .شعر بگم.

به دلم موند که فارق از مشغله های فکری دمی آسوده خاطر باشم.

بعد یک هفته  برنامه ریزی ...آخرشم هیچ ...باه همه بچه ها تماس گرفتم .هماهنگ بودیم.

آه از دست این مردای حسود....نتونستن ببینن که یه روز جمعمون دخترونه باشه.خواهرام که هر کدوم بهونه آوردن که بچه ها مدرسه دارن .همسرم تنهاست.خاله ها هم که از زیرش در رفتن...

ذهنم بهم ریخت.آخه تنهایی...کی بهش خوش میگذره.

توی اون محیط شلوغ...یه دختر تنها ...اگه میرفتم تا برمیگشتم اونقدر ذهنم کار میکرد .نه تنها خوش نمی گذشت.ذهنم هم بهم میریخت.

اصلا مقصر یکی دیگه است...حافظ هم باهام قهر کرده...همش این شعر میاد:

         "فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان

         لب بگشا که می دهد لعل لبت به مرده جان"

اگه خوندن فاتحه من جان بخش بود الان تمام مرده های داالرحمه زنده شده بودن.

یا میگه:

         "صبا زمنزل جانان گذر دریغ مدار

         وز به عاشق بیدل خبر دریغ مدار"

اتفاقه دیگه پیش میاد...اما همین روزا می رم میام براتون حتما می گم...

ببخشید دوستان با عرض شرمندگی بسیار....

اما به دلم موند

بزرگ داشت حافظ ۲۰ مهرماه

کم کم به 20 مهر ماه نزدیک میشیم.یه دعوت دوباره از طرف خواجه شیراز...

کار هر ساله...میریم اونجا شعر میگیم ...شعر می خونیم...دوباره سعادت پیدا میکنیم جناب رفعت رو ببینیم...خیلی خوش میگذره....اون روز فارق از کار ...زندگی....فقط وفقط به عشق حافظ زندگی میکنی.... 

این عکس الان آرامگاه حافظه....الان فصل زیبایی برای بازدید اینجاست ...پر از گلهایی که هیچ وقت هیچ جایی ندیدیم...
   

اینم عکسای قدیمی حدود سال ۱۳۱۶

 

عجب دنیایی داشتن.... 

۲۰ مهر میام گزارش کامل رو برا تون میدم.جای همگی شما سبز...خصوصا...

چه کسی بود؟؟

کفش‌هایم کو،

چه کسی بود صدا زد: سهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.

مادرم در خواب است.

و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.

بوی هجرت می‌آید:

بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

 

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد.

 

باید امشب بروم.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد

وقتی از پنجره می‌بینم حوری

- دختر بالغ همسایه -

پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین

فقه می‌خواند.

 

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج

(مثلا" شاعره‌یی را دیدم

آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت.

و شبی از شب‌ها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

 

باید امشب بروم.

 

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟


پ.ن1:

این شعر سهراب رو دوست داشتم.گذاشتم تا از این حالت دلتنگی در بیاد اینجا...

خوبیش اینه که ما آدما زود فراموش می کنیم....

بی وفاییم دیگه 


پ.ن 2:

این شعر هم اونقدر  بی ربط نیست به زندگی الان من...


مرگ چقدر به آدما نزدیکه

دیروز روز خوبی نبود .دلم گرفته بود .حوصله نداشتم .کارای  دفتر ..رفتارهای مشتری ...اعصابم رو بهم ریخته بود.

ظهر با بابا تماس گرفتم اونم کار داشت نتونست بیاد دنبالم...این دیگه از همه بدتر بود.تنهایی برم خونه...پیاده...خسته...با این ترافیک مزخرف زند...دلم می خواست  بمونم دفتر... دلم نیومد مامان تنها بمونه...

اومدم ماشین بگیرم. چقدر عجیبه!!!! تو این شهر به این بزرگی .یه مرد پیدا نمی شد که آدم  آسوده خاطر سوار ماشین بشه...بالاخره سوار شدم اما با تردید...راه طولانی شده بود .حتی آسمون هم دلش واسه من گرفته بود.ساعت تقریبا 14 بود.تو فکر بودم ...توی یه دنیای دیگه...یه عالمه چرا دور سرم گشت ویژه داشتن...انگار می خواستن همه سوالای دنیا رو از من بپرسن ...که یک دفعه...

صدای هولناک یه تصادف منو از رویای خودم بیرون آورد .وحشتناک بود.مردم جمع شده بودن واسه کمک...

نگاه کردم چیزی از ماشین باقی نمونده بود. فقط صندوق عقب سالم بود .دلم ریخت...بعد از یه ترافیک سنگین از اونجا هم گذشتم.حالا دیگه تو فکر اون حادثه بودم. به این فکر کردم که یک خانواده داغدار شد.  وای چقدر سخته...چقدر مرگ به آدما نزدیکه... می تونست این اتفاق واسه من باشه ... به این فکر میکردم که اگه من بودم چی میشد...یعنی اونقدر واسه خانواده عزیزم که واسه رفتنم اشک بریزن...و....و....

دیگه رسیدم نزدیک خونه... از خیابون گذشتم...کوچه شلوغ بود..همه داشتن از یه اتفاق باور نکردنی  تلفنی حرف میزدن...دلم ریخت ...آخه نزدیک خونه ما بود. پلاک خونه رو گم کرده بودم.یادم نمی آمد پلاک خونه چند بود...وای خدا چرا اینقدر خونه ها شبیه هم هستن... مامان رو دیدم ..دلم کمی آروم شد...

آره ...اون تصادف... خانم خونه مرد همسایه رو ازش گرفت...باورش سخت بود...اما حقیقت داشت ...آشوبی شده بود...در این بین ...میان این همه گریه و فریاد ...دختر بچه همسایه ...تنهایی کنار دیوار ...دور از همه برای مادر از دست رفته اش می گریست...هیچ کس هم حواسش نبود ...رفتم کنارش...بغلش کردم تا آسوده تر گریه کنه...دیروز روز خوبی نبود.من بیشتر دلتنگ شدم... مرگ چقدر به ما نزدیکه...آدمی...آه و دمی ...

سرعت بیش از حد راننده تاکسی باعث مرگ خود راننده .سه خانم  و .یک دختر بچه هفت ساله شد...روحشان شاد